چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
و سكوت سرشار از ناگفته هاست
پیش درآمد:
یك قرار: « برآنم كه از این خردهآموختهها باز در خردهای دیگر به كار برم وگمان دارم كه از این خرده دریافتها، بتوان بهجایی رسید و بر هزارمیناش نام نقد نهاد. تاببینیم كه سرانجام چه خواهد بودن.»۲نمیدانم شاید میبایست این بخش را جایی،انتهای مطلب میآوردم. اما از آنجایی كهگمانم بر این بود كه شاید شروع خواندن ایننوشته، بدون این قرار دوستانه، سوءتفاهمبرانگیز باشد، ارجح را آن دانستم تا همانابتدا، تكلیف خود و خوانندهام را روشننمایم. این جمله سعید عقیقی كه آوردم سرلوحه و درسی بود كه در مكتبش در حالپس دادنم. عنوان همه نوشتههایم، بیاستثنااز «یادداشت»، «نگاهی به»، «جستاری»، و یا«مكالمهای با» بهره میبرند. وقتی كسیهمچون عقیقی، جرأت آن را نمییابد تانوشتهاش را نقد بنامد، همچو منی كهسینما، نوشتن و عاشق بودن را در مكتب اوآموخته است، چگونه تاب آن را میآورد كهتا نوشتههایش را نقد بنامد. اما اینك پس ازاین همه نوشتن و قلم زدن بر آنم تا اینمكالمه را نقد بنامم یا حداقل مكالمهای ازجنس نقد. البته شاید هنوز كسانی باشند كهآن را نقد نخوانند(؟!) و شاید هم اصلاً قصدنوشتن نقد نداشتم. چرا كه نقد، مكالمه باخود اثر است ولی اینجا مكالمه «خودم» باخود اثر. بیم آن داشتم تا نكند كه این«خودم» نوشته را شخصی كند. آن قدرشخصی كه خواننده رغبت خواندنش را ازدست بدهد. اما كتمان هم نمیكنم كه این یك«ارادت نامه» است. پیشكشی سر درش خودگواهی بر این مدعاست. هر چند كه قصدنوشتن ارادت نامه را هم نداشتم. «قصدمرفتن به زیارت ذهن خواننده بود نه گرفتناندیشه در چنگ، كه او خود تواناست بهجدایی خلوتگه راستی، از حجره فریب»۳ اینبار هم قصدم نه زیارت ذهن خواننده بود ونه گفتن اندیشهاش....
بعد از دیدار فیلم، وسوسه نوشتندربارهاش و باخودش، به سراغممیآید.وسوسهای كه این روزها كه چه بساپیشتر از آن هم گاه گاهی كه شاید هیچ گاهبه سراغمان نمیآید. اسمش را چه بگذارم،نمیدانم. نقد، نوشته شخصی، ارادت نامه،زیارت نامه (!) یا فقط امید و امید دارم كهخوانندهام هم بفهمد كه چه میگویم. كه آنكه:«صفا و پاكیزگی را كه لازم است درخلوت خود یافته و هیچ كس نمیداند كه اوچه میكند و او را نمیبیند، و چیزهایی را كهدیده نمیشوند میبیند... و میبیند هنگامیرا كه سال هاست مرده و جوانی كه هنوزنطفهاش بسته نشده سالها بعد در گوشهاینشسته، از او مینویسد.... و هر وقت همهاینها هستی داشت و در اتاق محقرش دنیاجا گرفت. در صفا و پاكیزگی خلوت خودشك نمیكند.»۴ و نه آنها كه: «مانندجوانانیاند كه تاب دانستن ندارند و چونچیزی را دانستند، جار میزنند. شبیهبوتههای خشك آتش گرفتهاند یا مثل ظرفكه گنجایش نداشته، تركیدهاند. آنها اصلاحشدنی نیستند و دانش برای آنها به منزلهتیغ در كف زنگی مست كه میگویند. زیرا بااین دانش بینایی جفت نیست.»۵
«تو باید بتوانی بدانی چنان بینایی هستو به زور خلوت، بتوانی روزی دارای آنبینایی باشی.»۶
جدا افتادگی و هستی نازندگی وار:
...پیش از آنكه به تنهایی خود پناه برم،
از دیگران شكوه آغاز میكنم، فریادمیكشم كه تركم گفتند.
چرا از خود نمیپرسم كسی را دارم كهاحساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگیام رابا او قسمت كنم.
آغاز جدا سری، شاید از دیگران نبود...۷
مرد:]... هر روز دوباره همون حرفاحرفای خوب، اما بیمصرف....[
]... عادت كردیم از آدمهای بزرگمجسمه ساختیم و دورشون نرده كشیدیم..من بدم میآد، از مجسمه آدمها. از آدمهایمجسمه...[
همگام با آغاز تیتراژ، در حین نقشبستن اسامی، صدای مردی (مهدی احمدی)را میشنویم كه با لحنی نه چندان دلچسب،آكنده از سردی و بیروح، شعری رامیخواند كه سرشار از شوق و اشتیاق وگرمی شاعرانه است. در بستر این صدا،نجواهایی كه صورت اعتراض به مرد را نیزدر خود دارد به گوش میرسد. با حضورصحنه در مییابیم كه مرد استاد است. پساز پایان كلاس یكی از دانشجویان (هیلداهاشم پور) به گونهای (كه بویی) از اظهارعلاقه به مرد را در خود دارد) از او سؤالاتیپیرامون شعری كه از فرخی خواندهمیپرسد. و مرد شروع به ارائه اطلاعات وآمار و ارقام و تحلیلهای خشك و خبریمیكند. اما صدایی از خارج قاب مانع از آنمیشود تا سخنان بیمصرف وی، همچنانكه خود نیز بعد به آن اشاره میكند، رابشنویم. و از همین جاست كه به معنیواقعی كلمه و بار مطلق عاطفی آن، یعنی«همذات پنداری» با مرد آغاز میشود. سپس او را در نمایی وسیعتر، در میانتمامیت جامعه میبینیم و در حالی كهتنهایی و غربتش در میان جمع كاملاًمشهود است، خود شروع به سخن گفتن ازخویشتن میكند. با عبور از خیابانی كهخطوط سفید زمینهاش تمایز و توجهی خودخواسته را به تماشاگر منتقل میكند، ازروشنی، شلوغی و جمع گرایی روز بهسكوت و تنهایی و فردیت شب پناه میبریم.و از این پس بیشتر نماهای فیلم در شبمیگذرد تا همچنان غربت مرد را در جمع درنیابیم. اما اینك با شبهای تاریك طرفنیستیم. كه اینها «شبهای روشن»اند.
حالا مرد را در طی یك فصل كوتاه و ازرهگذر نشانههایی آشنا و ملموس كاملاًمیشناسیم.
]... كسی كه استاد ادبیاته، كلی هم شعرعاشقانه بلده، اونوقت هیچ موقع عاشقكسی نشده...[
... چندان كه به شكوه در میآییم ازسرمای اطراف خویش،
از ظلمت، از كمبود نوری گرمی بخش،
چون همیشه بر میبندیم دریچهكلبهمان را، روح مان را....
او دست به تبعیدی خود خواسته از میانمردم و جامعه زده است. با واقعیت موجوددر ستیز و هراس از روبرو شدن با آن.
...من آموختهام به خود گوش فرا دهم وصدایی كه با من میگوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد.
نیاموختهام گوش فرا دادن به صدایی راكه با من در سخن است و بیوقفه میپرسد:من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد...
هراس از نایكسانی دنیای ساختگی ذهنخودش و تعاریف رایج از مفاهیم و القائاتدرونی آن با واقعیت حاضر. و پناه بردن ومأمن گزیدن در خیالپردازی كه خود از آننام میبرد، تنها طی طریقی است كه با آنسعی در شكل دادنِ، آرامشی در هستینازندگیوارش میدهد، برای گریز ازحقیقتی به نام: زندگی.
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست