پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

مساله, شعر است


مساله, شعر است

نقدی بر دفتر شعر رویش خاموش گدازه ها سروده امیلی دیکنسون

وقتی روی دفتر شعری نام زنی را نوشته اند انتظار می رود متن پیش رو از خصلت هایی متفاوت برخوردار باشد. شاید می پرسید متفاوت یعنی چه؟ طبیعی است که حافظه جمعی بشریت انباشته از نگاهی است که گفتمان برترش را نگاه معمول مردانه شکل داده است. نگاه یعنی همان نوع پرداختن یا به چالش کشیدن همه آنچه دیده و تجربه کرده ایم. اما وقتی پای شعر در میان می آید و شاعرش یک زن است می خواهیم اگر مثلاً حرف «پنجره» به میان می آید این «پنجره» با تمام «پنجره »هایی که شناخته ایم تفاوت کند.

اگر از ماه یا آفتاب می گویند طراوتی در آن گفتن دیده شود. این انتظار از شعر هر چند مرد و زن نمی شناسد اما برای مخاطب مهم است که به درکی تازه برسد. دوست دارد پنجره یی فرارویش باز شود که راه به دنیایی شگرف ببرد. اما گرفتاری از جایی آغاز می شود که بخواهیم نگاه زنانه را محدود کنیم به تعریف های آشنایی که از زن داریم. اینکه زن به واسطه خانه و خانواده و آشپزخانه و خوراکی ها و طعم ها و چاشنی ها تفسیر و تعریف شود. خب، شاید این تعاریف همان نگاه آشنا باشد به جسمی که نقش حمایتگر، بنیان پرداز و نقش دهنده دارد. این نوع نقش هر چند نزد زنان نهادینه شده است اما به این معنا نیست که جهان ذهنی تمامی زنان انباشته از این نشانه ها باشد. بدون شک در ذهن تمامی زنان مسائلی فارغ از این گونه امور هم یافت می شود. به خصوص هر چه به عصر حاضر نزدیک تر می شویم تعریف جنسیتی سخت تر می شود. بسیارند مردانی که نقش زنانه - مردانه دارند یا حتی در پاره یی هم به اقتضای شرایط زندگی وجه زنانه غالب است. شاعران از این قاعده مستثنی نیستند. آنها هم خصلت هایی چندگانه دارند و چه بسا دست بر قضا این خصیصه ها به شکلی متضاد در آنها برجسته تر دیده می شود.

حال بیایید تصور کنید در قرن نوزدهم شاعری هست ساکن امریکای شمالی. در قرنی که متن های ادبی انباشته از احساسات پررنگ اند، زنی شعر می گوید، بی آنکه تن بسپارد به احساساتش. سعی می کند تمامی حس های ممکن خود را زیر لفافی نازک (شما بخوانید گاه سخت و ضخیم) پنهان کند. او اهل تفکر است. در تمامی پدیده های طبیعی و مفاهیم کلی بشری مشغول غور کردن است. گویی او لحظه یی از اندیشیدن خسته نمی شود. جانمایه شعرهایش را هم همین مرتب فکر کردن برمی سازد. واهمه یی ندارد برای بیشتر دیده شدن. اتفاقاً بیشتر روزها در خانه می ماند اما تجربه های حاصل از نشستن در خانه در شعرهایش دیده نمی شود. شاید خبری از خانه نباشد. بیشتر به مرگ فکر می کند. بله نام این شاعر بزرگ «امیلی دیکنسون» است؛ شاعری که ادبیات انگلیسی زبان به وجودش افتخار می کند. چون حکایت شعرهایش بسیار شبیه داستان نویسی «همینگوی» است؛ همان کوه یخ مشهور. بیشتر شعرهایش به زحمت دیده می شوند. باید دل و جان خود را به عنصر فکر و اندیشه مسلح کنی و بعد به جنگ شعرها بروی. از شوریدن، برآشفتن، سوختن، جامه دریدن، شیون زدن، تند شدن ضربان قلب، دویدن خون در شقیقه ها، در این شعرها خبری نیست. هر چه هست به کندی یک لاک پشت در شعرها در آن پس پشت ها، در حال حرکت است.

دینامیک موجود در این متن ها اصلاً کوبنده و پیش رونده نیست. اتفاقاً شما را می نشاند و به زبان بی زبانی می گوید؛ «مرا آهسته بخوان.» مخاطب را گاه می تواند یاد سطری از شعر نرودا بیندازد که گفته؛ «چگونه به لاک پشت بگویم که در کندی از او پیشم؟» دفتر شعر «رویش خاموش گدازه ها» ترجمه «محمدرحیم اخوت و حمید فرازنده» هم شامل ۸۲ شعر از این شاعر امریکایی تبار است، هم مقاله هایی دارد از تد هیوز و جویس کرول اوتس و خود مترجمان در باب این شاعر و شعرهایش. تد هیوز به نوع زندگی این شاعر اشاره های هوشیارانه یی دارد و بدون اینکه مستقیماً به تضاد نوع زندگی «امیلی دیکنسون» و شعرهایش بپردازد به خوبی نشان می دهد این زن در زندگی روزانه اش چون شعله یی مدام در حال سوختن است اما در شعرهایش خاکستر این آتش دیده می شود. او لحظه یی از تفکر درباره مرگ غافل نمی شود. خود مفهوم «مرگ» نوعی ایستایی و سکون و سرما را به جان شعرها می نشاند وقتی می گوید؛ «مرگ نبود آن/ زیرا من ایستاده بودم/ و مردگان همه/ دراز می کشند/ شب نبود/ زیرا ناقوس ها همه/ برای ظهر زبان می گشایند/ یخ بندان نبود آن/ زیرا روی تنم/ حلزون ها را حس می کردم- می خزیدند-/ و نه آتش-/ زیرا پاهای مرمری ام-/ می توانست محرابی را سرد کند...» (ص ۴۶)

در این شعر شما می توانید اوج سرما و سکون شاعر را در عین اینکه مرگ را انکار می کند، حس کنید. حضور حلزون با نوع سکون دائمی اش در تشدید این فضا کمک می کند. حال تصور کنید شاعر خزیدن حلزون ها را روی پوست تنش حس می کرده یا در ذهنش این عبور را مکرراً تجربه کرده. در این وضعیت تمامی نشانه ها گرد هم می آیند تا به شما تجربه مرگ، سرما و سکون منتقل شود. او بدون اینکه از سرمای محرابش بگوید، از پاهای مرمری اش می گوید و سرمای تن مجسمه ها را غیرمستقیم برای شما می سازد. اشاره کوتاه او به آتش نشانه یی است برای موقتی بودن این عنصر. او خود را چندان سرد می پندارد که می تواند سرمای محراب را صدچندان کند. در این شعر بر شب و تاریکی تاکید می شود. از یخبندان های سهمناک سخن به میان می آید که خاک تپنده را پس می زند و سرانجام نومیدی شاعر است که در پایان از آن یاد می شود. حال این شعر را قرار دهید در مقابل توصیفی که تد هیوز از امیلی دیکنسون می کند؛وقتی با مهمانان خانه دیدار می کرد اثری از کمرویی یا عزلت نشینی بروز نمی داد. یک بار «تی .ر. هیگینسن» کسی که امیلی در نامه از او خواسته بود شعرهایش را نقد کند در ۱۸۷۰ به دیدن او آمد و هرچند نامه نگاری طولانی شان تا آن روز کافی بود که هیگینسن بتواند خود را برای رویارویی با چیزی نامعمول آماده کند، اما از مواجهه با این سد شور و تخیل و طنز بی حد و حصر بهت زده و مستاصل شد. بعدتر گفت وگو با «شاعر خل وضع» اش را به صورت «بی رویه گی در اغراق» توصیف کرد و گفت؛ «من پیشتر هرگز با کسی نبوده ام که اینچنین مرا از توان عصبی بیندازد.» امیلی کوشش برای پنهان کردن شور زندگی از خود نشان نمی داد؛ «کسب و کار من عشق است... کسب و کار من آواز خواندن است.» و «من شور را در زندگی می جویم... تنها معنای زندگی لذت بردن است.»

می بینید چه تفاوتی است میان نوع زندگی شاعر و شعرش؟ چه تفاوتی است میان نوع شعر و زندگی فروغ؟ او که هر چه راز است را به زبان شعر درآورد. به یک نتیجه شاید برسیم بد نباشد. برای گفتن شعر هیچ قاعده یی نمی توان قائل شد. شعر باید شعر باشد؛ حال چه شاعرش زن باشد چه مرد، چه مطابق تجربه زیستی اش باشد چه نباشد. شاید یک شعر مانند «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» حال همگان را دگرگون کند. آن هم در خوانش اول اما هستند شعرهایی که زنان سروده اند و شور شعری در آنها نهان است؛ زنانی که اهل اندیشه کردن بوده اند و خواسته اند صرفاً دل بسپارند به کشف و شهود های حسی. به آن الهام یگانه. چنین زن هایی در پی درانداختن طرحی نو هستند برای همه آنچه نامش زندگی، مرگ، عشق و... است. چنین است که به راحتی نمی توان متنی را که زنان نوشته اند طبق تعریف های آشنا، زنانه نامید و متن هایی را که مردان نوشته اند مردانه. مساله شعر است؛ همین و همین.

ترجمه؛ محمدرحیم اخوت - حمید فرازنده

انتشارات آگاه - ۱۳۸۸

ارمغان نیلی