چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

سرانجام یک شب با خدا بودن


سرانجام یک شب با خدا بودن

دزدی به خانه عارفی رفت و بسیار گشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد اما...
خواست که نا امید بازگردد که ناگهان عارف، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز …

دزدی به خانه عارفی رفت و بسیار گشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدی باشد اما...

خواست که نا امید بازگردد که ناگهان عارف، او را صدا زد و گفت: ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی.

دزد جوان، آبی از چاه بیرون در آورد، وضو ساخت و نماز خواند.

روز شد. کسی در خانه عارف را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد عارف گذاشت و گفت این هدیه، به جناب عارف است.

وی رو به دزد کرد و گفت: دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.

حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اعضایش افتاد. گریان به عارف نزدیک‌تر شد و گفت: تاکنون به راه خطا می‌رفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا این چنین اکرام کرد و بی‌نیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه درست را بیاموزم. کیسه زر را برگرداند و از مریدان عارف شد.