سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
داستانی از میلاد ظریف
با خود قرار گذاشته بودم که شروع به نوشتن داستانی کنم در مورد دختری که چند روزی است باهاش آشنا شدم و از شما چه پنهان در این مدت کوتاه بدجوری با هم عیاق شدیم. پیاده روی، سینما، پارک، کوه و کلی کارهای چند حرفی و یواشکی که در هیچ قالببندی چند حرفی نمیگنجند بگذریم اصلن آن شب هم که در پارک در زیر درخت نارنج بر روی نیمکت چوبی در کنار همین دختری که ذکرِ خیرش بود نشسته بودم داشتیم در مورد همین گذشتن بحث میکردیم و او میگفت که آدمها باید گذشت داشته باشند و من هم در مورد فوائد بگذریم در ادبیات ( به خصوص داستانگویی ) صحبت میکردم که باید با احتیاط ادبیات گذشتگان را خواند و گذشت و از چخوف گذشتم و بحث به آنجا کشید ـ با این پیش فرض ـ که اگر سانسور را به عنوان یک عامل برای گذر از دوران گذار قبول کنیم، چه راهکارهایی برای گذشتن از آن وجود دارد که با کمترین لطمه اثر ادبی از زیر تیغ تیز ممیزی بگذرد که رسیدیم به جناب ادبیاتچی محترم روس «استپان تروفی موویچ ورخونسکی» در مورد توصیههای طلایی ایشان در مورد سانسور صحبت کردم و حقی که ایشان بر گردن نازکتر از مو ادبیات این مملکت دارد و این که نباید از کنار اسم ورخونسکی به راحتی گذشت که امواج تلفن از راه آسمان گذشتند و صدای موبایلم بلند شد. صدای مردانه آن طرفِ خط صدای گرمی داشت و حسابی احوالپرسی گرمی کرد و هی که گذشت فهمیدم داییمِ. از فرودگاه زنگ میزد. گفت که تازه رسیده و شماره تلفن من رو از مادرم گرفته. البته صداش رو تغییر داده و خودش را یک دوست قدیمی من معرفی کرده.
گفت که اگر میتوانم بروم فرودگاه دنبالش. داییم از دارِ دنیا فقط همین یک دانه خواهر رو داشت و تمام کس و کارشون را توی جنگ از دست داده بودند. آنقدر حول شده بودم که یادم رفت دوست دخترم را که عادت به رساندنش داشتم به خانهاش برسانم و خداحافظی کرده نکرده از دمِ درِ پارک تاکسی دربست کردم به طرفِ فرودگاه. فکر میکردم توی حراست فرودگاه باید دنبالش بگردم با دستبندی بر دستش. اما برعکس اون چیزی که فکر میکردم و برعکس اون چیزی که خودش فکر میکرد برای پیدا کردنش زیاد به دردسر نیفتادم. از شما چه پنهان که داییم در زمانی که موهاش مثل الان یک دست سفید نشده بود عضو یکی از گروههای انقلابی بود. و چند ماه قبل از به قول خودش زیر و رو شدن مملکت زده بود بیرون و توی همه این سالهای خودش و ما توی این توهم گذشته بود که اسمش تا قیوم قیامت از تویِ لیست ورود ممنوعها پاک نمیشه! حالا چی شده بود که بدون هیچ گیر و بندی بندِ ساک رو دوش، پاسپورتش را مهر زده بودند و بعد دمِ درِ فرودگاه کنار سه تا ساک بزرگ دیگه یک ساعتی معطل من بشیند و با خیال راحت سیگار دود کند، بر ما پوشیده بود؛ شاید به نوعی همان حرف دائی باشه. به سیگارش پک زد و گفت: «گذشت زمان همه چیز رو پاک میکنه اِلا خاطرهها رو. خاطرههایی که همه چی رو پاک میکنن اِلا خودشون رو. بگذریم خوب دایی تو چه کارها میکنی ماشالا بزرگ شدی آخرین باری که دیدمت تازه رفته بودی مدرسه و سر و کارت با قلم پاک کن بود الان سر و کارت با چیه؟ » ( لبخند؛ استارت یک خنده بزرگ )
برایش تعریف کردم که معاف شدم به خاطر بابا که تو جَنگ مُرد و بعد رفتم دانشگاه و حسابداری خوندم وسطش ولش کردم و زدم تو ادبیات و گفت کشک و لبنیات و ( هر دوتامون خندمون رفت تو آسمونِ نزدیک فرودگاه با یه هواپیما که اوج میگرفت )
آن روز دایی یه پولِ قلمبه داد به راننده تاکسی تا توی شهر هی تاپ بخوریم. صورتش رو چسبونده بود به شیشه و بخار از دهنش مثه یه گلوله برف مینشید روی شیشه. دلم براش سوخت و بعد فکر کردم چرا دلم باید براش بسوزه؟ هر چی فکر کردم کمتر به نتیجه رسیدم و ترجیح دادم بدون هیچ دلیلی فقط دلم براش بسوزه. همین طور از زیر گذر و رو گذر میگذشتیم؛ از خیابانهای شلوغ و خلوت. از چراغهای قرمز و سبز. از کافههای شلوغ با شیشههای بخار گرفته. از سی دی فروشهای کنارپیادهرو. به سینما بزرگ شهر که یه صفِ طولانی واسه گرفتن بلیط کنارش راه افتاده بود رسیدیم. دایی سرش رو بر گردوند و از اون نگاههای خیره به من کرد و گفت:
«چه خبره؟ اتفاقی افتاده.»
برایش گفتم که بعد از بیست سال یه فیلمساز قدیمی که همه فکر میکردن مرده دوباره فیلم ساخته. بعد خواستم جلوی دایی کمی ادای روشنفکری در بیارم. باد انداختم توی سینهام و گفتم: « اینجا بر عکسِ همه جا صف بستن با ندانستن ارتباط مستقیم داره.» از شما چه پنهان خودم بیشتر از دایی با جملهای که گفتم حال کردم. چون دایی بدون توجه به من، از شیشه سمتِ راننده سیگارش را که تازه روشن کرده بود انداخت بیرون و زد پشت سر راننده و گفت:
« دور بزن آقای راننده میریم سینما.»
خاطره سرکسیان که به خاطر قولی که بهش دادم به همین نام خطابش میکنم تعریف میکند که اون شب دل تو دلم نبود. بیشتر نگران تو بودم تا داییت. یه سیاسیچی بعد از بیست سال خودش با پای خودش بیاد تا همه کس و ناکسشو احضار نکنن ول کن نیستن! فکر میکردم حتمن تو رو هم باهاش گرفتن. زنگ که زدم گفتی با دایی هستی و همه چیز رو به راهه، خیالم راحت شد و گرفتم خوابیدم. خواب بدی دیدم. خواب دیدم تو سینما نشسته بودیم و من طبق معمول سرم بیشتر به خوردنیای گرم بود تا خود فیلم، و تو، توی خواب هم میخِ پرده سینما شده بودی. به غیر از من و تو کس دیگهای توی سینما نبود. ( حتمن یه فیلم هنری بود ) همه چیز خوب پیش میرفت تو فیلمت رو نگاه میکردی و من به ساندویچ ژامبون تنوری گاز میزدم که حس کردم دستت داره تو دستم آب میشه. مثه یه تکه برف. دستت از لای دست مشت کردهام میچکید. روی پرده سینما خودم رو دیدم که شده بودم یه سکانس فیلم؛ تک و تنها وسط صندلیهای خالی. میترسیدم سرم رو برگردانم طرفت و ببینم نیستی. پرده عریض هنوز منو نشان میداد که بلند شدم و دویدم. پشتِ سرم یه موج دریا از توی پرده عریض راه خودش را گرفته بود و به طرفم میآمد. میدویدم. هر چه بیشتر میدویدم متراژ سالن سینما عریض و طویلتر میشد. آخرین بار که سر برگرداندم دیدم نشستی سر جات و میخ فیلم روی پرده بودی.
خاطره تعریف میکند که آن شب از خواب که پریدم زنگ زدم بهت. نگاه ساعت که کردم دیدم نیم ساعت بیشتر در خواب نبودم. زنگ زدم تلفنت خاموش بود.
توی سالن سینما نشسته بودیم و سالن پُر و پُر تر میشد. دایی از اینکه میدید بیشترِ تماشاچیها دختر و پسرهای جوان هستند که سنشون به آخرین فیلمِ فیلمسازِ بیست سال غایبِ هم نمیرسه شگفت زده بود. میگفت این یعنی اعجازِ سینما. خندیدم و گفتم تازه کجاشو دیدی. بعد خواستم زنگ بزنم مامان تا بهش بگم که برادرش اومده که دایی گفت: « ولش کن. این همه سال ازم بی خبر بوده این چند ساعته هم روش. مثه بچه آدم موبایلت رو خاموش کن تا فیلم ببینیم.» خاموش کردم. کمی پر رو بازی در اُوردم و ازش سئوال کردم این چند سال را چه جوری گُذرونده؟ زن نگرفته؟ دایی خیره نگاهم کرد و بعد سرش رو برگردوند طرفِ پرده عریض سینما و این چند سال غیبت خودش را این طور تعریف کرد:
جنگ که شروع شد به عزیز لوله کش گفتم داری مییای برو از خونه آبادانیِ ـ که کلیدش پیشش بودـ هر چی که بوی اون جا رو بده همرات بیار. عزیزِ آبادانیان بود و لوله کش گاز. تا اون ورا پیداش شد یه هف ماهی طول کشید. دیدمش نشناختمش. موهاش سفید سفید شده بود و مثه یک عکس مرطوب شده بود که رطوبت مثلِ خوره افتاده بود به فیسِش. اون قدر گفتیم و گفتیم که دهنامون کف کرد. حرفامون که ته کشید رفتیم سراغ سوغاتیها؛ یه مشت عکس نیم سوز که یا سر نداشتند یا پا یا صورت. بعد که دید رفتم تو لَک دست کرد از ته ته چمدون یه لوله در اُورد به این اندازه. ( دایی دو تا دستهایش را به فاصله یک وجب توی هوا نگه داشت.) بوش کردم. بوی منگ میداد. بو راه افتاد و بردم قهوه خونه مسموس، بو میرفت ته ته مخم و من همین طور میرفتم ته ته جاهایی که بیست و یه عمر خاطره ازش دور شده بودم؛ بوی گیس که همه جا بود و هیچ جا نبود. خیابون شاپور مغازه خیاطی عَلو و بخار اتوهای سنگین و گندش. به نوحههای محرم و ته ته حنجره بخشو. میبردم به بازار لختیها و پهلو زن عربها و کنارِ جارو عربیها پهنِ زمینم میکرد. به تاکسی تلفنی جویدر و لای صفِ ماشینهای شولیت براق که کیپ تا کیپ هم ایستاده بودن. لای باخسمهای میدون. بین زبانِ قولوهای قِشنگ. توی پیچ و خمهای بوارده و زیرِ پوتینهای چرمی عرق کرده بابام در یه صبح شرجی، یه ظهر شرجی، یه عصر شرجی،یه شبِ شرجی.
تا هفت ماه بعد از آخرِ جنگ کم کم همه خاطرهها با موهای سفید دورم جمع شدن. یه هو چشم باز کردم دیدم سیزده تا تو یه پانسیون فسقلی هی دور هم میچرخیم. زنم صاحب همان پانسیونی بود که توش زندگی میکردم. خودش طبقه پایین زندگی میکرد. یه زنِ سوئدی که هیچ کاری به جز این که ساکت بشینه یه جا و روزنامه بخونه بلد نبود.( البته من بارها بهش گفتم که این خودش کم کاری نیست.) از صبح تا شب سرش تو روزنامهها بود. عشقش صفحه حوادثِ روزنامهها بود. از پول اجاره دوازده پانسیونی که از پدرش بهش ارث رسیده بود، روزگار میگذروند. اولا وقتی به قول خودش دلش برای زندگی تنگ میشد میاُمد پیش من تا براش یه مونولوگ طولانی تعریف کنم. کم کم عاشق همین بوهایی شد که برایت گفتم. بعد پیشنهاد داد که در ازای هر شب یک مونولوگ بودار برابر با اجاره پانسیون. منم دیدم بد نیست. با چندرقاز پولِ دکتر کیشیک توی او پی دی دخلم به خرجم نمیخوره. مینشستیم روی کاناپه او همون طور قهوه برای هر دو تامون میریخت و من برایش تعریف میکردم از قدیم قدیما. بعضی جاها هیچ چی تو ذهنم جا به جا نمیشد و الکی یه چیزهای تعریف میکردم. یه چند ماهی همین طور گذشت تا یه شب همون طور که دالی رو که خودم درست کرده بودم داشتم میخوردم حول خورد توی خونه. لبش رو گذاشت روی لبام و بوسیدم. بعد صورتش رو کشید توی هم و گفت این بوی چیه از دهنت میزنه بیرون؟ ( ها ها ها ) بهش گفتم سیر. بعد سه بار گفت سیر سیر سیر. بعد خندید و گفت من که ازت سیر نمیشم و میخوام که با هم ازدواج کنیم. به همین راحتی ازم خواستگاری کرد ( ها ها ها ) از اون شب به بعد من شدم شهرزاد قصه گویی که توی تخت خواب نمور، توی حمام، توی رستوران، توی آشپزخونه برایش داستانهای گذشته را تعریف میکردم.
بعد که سر و کله رفیقهای قدیم یکی یکی یکی پیدا شد خود به خود محو شد. هر جور سعی میکردم، اونو یه جایی توی یه عکس بزرگِ سیزده نفره مرطوب جا بدم، نمیشد. مینشست یه گوشهای و خودش این طور نشان میداد که سرگرم خواندن روزنامه هس. این شروع اعتراضش بود. بعد که دید راه به جایی نمیبره بازی در اُورد. میخواست هر طور شده اون خاطرهها رو اون بوها را متعلق به خودش کنه. من فقط میدونستم یه نقشهای داره. یه روز که با رفقا هم لب تر میکردیم، هم لبتر میکردیم با صدای بلندی هیجان زده گفت:
شماها همتون متهم سیاسی هستین؟
رفقا میگفتن چی میگه؟
گفتم :میگه شما همتون متهم سیاسی هستین؟
دوازده تا سر با هم سرشون رو تکان دادن یعنی مثلن آره.
خنده ریزی گوشه لبش نشست. و دوباره خودش و سرگرم روزنامه خواندن نشان داد.
همان شب که توی رختخواب کنار هم خوابیده بودیم پرسید که دلم میخواد دوباره مثلِ اول خودمن باشیم و خودمون؟ سرش رو که به سمت سقف خیره بود مثه یک عروسک به طرفِ خودم چرخاندم و زل زدم توی چشمهای آبیاش.
دستم رو زودی کنار زد و گفت: « بر میگردن، چون من میگم، چون تو بدون من هیچی، چون من تو رو دوست دارم. »
بعد نشست لب تخت و صورتش رو توی دو تا دستش گرفت و زد زیر گریه. ( دائی خنده ریزی کرد: هه، هه، هه. )
هی تو هق هقِ گریهاش میگفت: «من به بوهای تو عادت کردم.»
چند روزی با هم قهر بودیم. شبها دیگر کنار هم نمیخوابیدیم. او توی اتاق خودمان صبح تا شب سر خودش را یک جوری گرم میکرد و من توی مجلسی با رفقایم سرگرم بودیم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم یکی از ما کم شده. بقیه را بیدار کردم. هیچ کدامشان نمیدانستند آن یک نفر کجا رفته. تا شب منتظر ماندیم اما خبری نشد. تا یک ماه بعد هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم میدیدم یک نفر از ما کم شده. نمیدانستم کجا باید دنبالشان بگردم. یک روز چشم باز کردم و دیدم دوباره من موندم و یه خونه دلگیر. خونههای فراموش شده همیشه چهره غمگینی دارند. انگار هر کدامشان با رفتنشان یک تکه از خانه را برده بودند. زنِ صاحب پانسیون که در تمام این مدت کمتر از اتاقش بیرون میآمد، دوباره مثل روزهای اول مینشست پیش من که برایش داستانهای بو دار تعریف کنم. دوباره شروع کردم از اول داستانهای قبلی را تعریف کردن. زندگیامان درست مثل روز اول شده بود او به اشتیاق گوش میداد. فقط یک چیزی این وسط، یه چیز بودار، مثل موریانه، شروع کرده بود روح مرا جویدن. رفقا من چه شده بودن؟ چند ماهی از غیبت ناگهانی و تدریجی رفقایم میگذشت. کم کم خودم را قانع کرده بودم که هر کدامشان به دنبال سرنوشتشان رفته بودند و یک جایی توی این دنیا روزگار میگذراندند. همه چیز توی این مدت مثل سابق بود، زندگیام بیش از پیش بدون هیچ جاذبه و هیجانی پیش میرفت. درست همان لحظه که فکر میکنی همه چیز خیلی عادی و بی منظر است ناگهان در نصفههای شب درست زمانی که از عملیاتِ تَر شدگی، بدنت کرخت شده و فقط دوست داری به نقطهای ثابت زل بزنی یا نقطهای متحرک را دنبال کنی، تا آن نقطه تو را ببرد به ته ته جایی ناشناخته. آن نقطه متحرک و سیاه درست در شبی زمستانی در اتاق خواب بزرگترین پانسیونِ زن سوئدیِ که کنارش دراز کشیده بودم و به دیوار روبرو زل زده بودم از کنارم بلند شد و راه خودش را از زیر ملافه سفید گرفت و لخت و پتی طوری که سرش جلوتر از پاهایش حرکت میکرد بو میکشید و کورمال کورمال به دَمِ پنجره رفت و از آن بالا خودش را پرت کرد پایین.
دایی میگفت که تا چند دقیقه فقط نگاهم توی قاب خالی پنجره ماند. بعد خرت و پرتهایش را داخل یک چمدان ریخت و بلافاصله به اورژانس زنگ میزند. دایی تعریف میکرد:
در خونه را بستم و تا هفت روز اون دوروبرها پیدام نشد. روز هفتم رفتم خونه. در را پُلمب کرده بودند. به پشت خانه رفتم که یک انباری متروک پر از لولههای به در نخور و اکسید شده بود. تو تمام عمرم اون همه لوله ندیده بودم؛ نقرهای رنگ در اندازههای مختلف. بوی تیزِ آمونیاک مانع از آن میشد که بیش از چند ثانیه آنجا بایستی. توی همین چند ثانیه جسد مردی رو دیدم از توی چند تا سوراخ روی بدنش خون میچکید بیرون. سرش تا گردن زیر لولهها دفن شده بود. کشیدمش بیرون و چشمم به چشمهای از کاسه بیرون زدهاش افتاد که صفِ مورچهها از گردی چشمهای خالیاش تا زیرِ زیر لولهها راه خودشان را باز کرده بودند.
صندلیهای سالن پر شده بود. چراغهای سالن خاموش شد و فیلم بدون تیتراژ اول شروع شد. مردی با کفشهای کتانی قرمز توی یک جاده مستقیم و آسفالت شده پشت به دوربین پیش میرفت خلا سیاهی دایی رو کنارم حس کردم. سر برگرداندم دیدم دایی در سیاهی سالن از درِ سالن بیرون رفت. دنبالش دویدم. هر چه بیشتر میدویدم انگار متراژ سالن بیرونی سینما عرض و عریضتر میشد. دایی انگار روی پرده عریض سینما قدم بر میداشت و پاهایش را دنبال خودش میکشید. طوری خودش را به جلو میکشید انگار دنبال همان بویی میرفت که زن سوئدی صاحب پانسیون برایش خودش را به کشتن داد. از در سینما یکراست رفت وسط خیابان. کنار در سینما که ایستادم همه چیز به متراژ اولش برگشت. دیگر میتوانستم بروم و پاهایم را توی خونی که راه خودش را روی پرده عریض گرفته بود و تا یک متر آن طرفتر دلمه شده بود، بگذارم.
تا دایی رو بردم و با دادن پولِ قلمبهای به مرده شور و گورکن راضیشان کردم که مخفیانه توی یه تکه زمین ول کنارِ قبرههای شهیدها دفنش کنند، دم صبح شده بود. مادرم خواب بود. رفتم توی آشپزخانه و از غذای مونده شب یه دلمه برداشتم و رفتم توی تخت. گاز زدم. آنقدر به سیاهی سقف خیره شدم تا خوابم برد. توی خواب خودم را دیدم که بر روی یک تخت در یک اتاق سفیدِ سفید دراز کشیدهام. ملافههای سفید و اتو شده و یک بالشت نرم که کاسه سرم داخلش فرو رفته بود. بعد یک نفر که شبیه خودم بود در را باز کرد و سه تا گلوله به طرفم شلیک کرد.
از خواب که بیدار شدم حس میکردم یک چیزی گم کردم. انگار یک تکه بزرگ از چیزی که برای من ناشناس بود ازم کنده شده بود. موبایلم را روشن کردم و شماره آرزو را گرفتم. توی ذهنم تمام وقایع دیشب مثل برق میگذشت. تا بوقهای ممتد و با فاصله جای خودشان را به بوقهای بی فاصله بدهند فکر کردم که امروز تنهایی بروم سینما و توی تاریکی لای صندلی چرمی فرو بروم. از اتاق بیرون رفتم. مامان نشسته بود روی صندلی راحتیاش و روزنامه میخواند. مادرم از وقتی یادمِ فقط صفحه حوادث روزنامهها را میخواند انگار همیشه مننتظر مرگ یه خاطره خیلی خیلی دور بود. تا چشمش به من افتاد گفت:
« اینجا رو گوش کن! دیشب سینما پایتخت رو آتیش زدن! نوشته کارِ اون ور آبیان».
روزنامه را بست و سرش را به صندلی تکیه داد و توی چشمهایم زل زد. صندلی عقب و جلو میشد و از شما چه پنهان نگاه لغزانش مرا برد ته ته تاریکیای که صدای مردانهای مولکولهای هوایش را مرتعش میکرد؛ مولکولهای یک مونولوگ طولانی.
آذر ۸۷
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران بابک زنجانی مجلس شورای اسلامی مجلس دولت سیزدهم قوه قضائیه خلیج فارس دولت لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان حجاب مجلس یازدهم
تهران قوه قضاییه هواشناسی سیل آموزش و پرورش شهرداری تهران فضای مجازی پلیس سازمان هواشناسی شورای شهر تهران قتل شورای شهر
خودرو سایپا بانک مرکزی قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا ایران خودرو دلار بازار خودرو چین مالیات تورم
تلویزیون سریال رسانه سینمای ایران سینما دفاع مقدس موسیقی تئاتر فیلم زنان رسانه ملی کتاب
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان نتانیاهو ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور باشگاه پرسپولیس باشگاه استقلال لیگ برتر تیم ملی فوتسال ایران فوتسال بازی وحید شمسایی
هوش مصنوعی اینستاگرام ناسا اپل تسلا تبلیغات فناوری پهپاد همراه اول آیفون گوگل
داروخانه مسمومیت دیابت خواب کاهش وزن طول عمر سلامت روان بارداری هندوانه