شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

فایده های تردید


فایده های تردید

لحظه تردید در فرآیند نوشتن

مقاله حاضر، مطلبی است که رمان نویس و ویراستار مجرب امریکایی استیسی دراسمو درباره تجربیات نویسندگی خود به مناسبت انتخاب کتابش به عنوان برنده جایزه ا?. هنری تهیه کرده است. در این مقاله بر زیربناهای پوشالی نویسندگان هم عصر خود که به قول خودش به جای نویسندگی گرفتار اساطیر ادبیات شده اند، اشاره می کند و از تردید، که به زعم وی در سه ساحت فرهنگ، تاریخ و فرآیند نوشتن فعال می شود، به عنوان مهم ترین پیش شرط نویسندگی یاد می کند.

چند سال پیش از موهبت مصاحبه با موریل اسپارک برخوردار شدم. او از خانه اش در ایتالیا پای تلفن با من حرف می زد. از این رو، گذشته از دلبستگی زیاد من به او و فاصله سنی میان ما، بعد مسافت نیز مزید بر علت بود. با علم به اینکه او هنوز اولین رمانش ?راحت طلب ها? را منتشر نکرده و در آن زمان سی و نه ساله بود، از او سوال کردم آیا تا به حال به خودش شک کرده. جواب او از آن سوی سیم ها واضح بود. بی درنگ گفت؛ ?نمی توانم چنین حرفی بزنم. من قریحه مشکل پسندی ندارم. می نشینم و می نویسم و خیلی کم حک و اصلاح می کنم.?

از جان چیور هم چیزی در همین مایه نقل کرده اند. وقتی از او پرسیدند ?آیا خودبزرگ بینی از ضروریات داستان نویس بودن است؟? جواب داد؛ ?به نظر من نویسنده ها به شدت خودمحورند. دوست عزیز من، یفتشنکو، چنان متکی به نفس بود که کریستال را از فاصله ۲۰ پایی خرد می کرد.

چه شهامتی، چه جسارتی، اسطوره اند اینها و بی شک اسطوره ها هستند که از صورتی به صورت دیگر درمی آیند، منتها اینها اسطوره هایی مقتدرند. طی سال ها ویراستاری، با نویسندگان داستان نویس و غیرداستان نویسی آشنا شدم که به خودبزرگ بینی عجیبی مبتلا بودند. طرفه اینکه آنچه خود بزرگ بینی شان را تسکین می داد، کمیتی بود مشخص. تو می توانی همه چیز را بر صفحه کاغذ در معرض دید قرار بدهی - جملگی کمبودها، ناکامی ها، گذشت زمان، و بی یقینی کلام مکتوب. یقین ایشان انباشت فضاست و به خصوص بر صفحه روزنامه که خاصیتی خاص خود دارد. در عرصه صفحه کتاب هم، خودستایی لذت بخش است. برای مثال به نورمن میلر بیندیش، به او که هیچ وقت از کلمه کم نمی آورد و گاه گداری هم که به سرش می زد، مثل خورشید حرارت داشت. همه آن نثر غلتان محصول کار کسی است که ایمان داشت و به نظر نمی آمد به وجود گوشی بزرگ تر و مشتاق تر از آنچه او عرضه می کند، تردید کرده باشد.

اما اسطوره نویسنده متکی به نفس کریستال خردکن هم به جای خودش اغواکننده است؛ چه از نوشتن نمودی از نیرویی لایزال و طبیعی همچون جنسیت ارائه می کند که انگار چاره اش فقط بی قیدی است. عجیب تر اینکه نویسنده را موجودی پا به جفت جلوه می دهند؛ چیزی شبیه به آوند گیاه اشباع از مایع. در این طرز تفکر کار و بار نویسندگی عبارت است از مرتفع ساختن موانع - کسب درآمد، برآورده ساختن حوائج فرزندان، تنظیم وقت، هرزه گردی، ترس و نیز شناخت دیگر نویسندگان جهان- و خلاصه هر چیزی که از زندگی خلاقانه ممانعت می کند. ریلکه در? نامه هایی به شاعر جوان? مریدش را این طور اندرز می دهد؛ ?به خود رجوع کنید و احتیاجی که شما را به نوشتن وامی دارد جست وجو کنید. ببینید آیا این احتیاج در ژرفا های دل شما ریشه کرده؟ از ته دل پیش خود اعتراف کنید که اگر شما را از نوشتن بازمی داشتند، می مردید؟ خاصه این نکته را در آرام ترین ساعات شب از خود بپرسید؛ ?آیا به راستی مرا از نوشتن گریزی نیست؟? در دل خود بکاوید و صمیمانه ترین پاسخ را از آن طلب کنید. اگر در برابر چنین پرسش متینی دلیرانه می ایستید و با صلابت و جسارت می گویید؛ ?آری، ناگزیرم? آن وقت حیات خود را بر وفق این حاجت مرتب کنید. زندگانی شما حتی در بیهوده ترین و تهی ترین آنات باید نشانه و شاهد چنین شوقی باشد.?

ریلکه در ۱۹۰۳ چنین نوشت، اما الهام شاعرانه و ایده آل های او، اهلیت یافتن و بارور شدن، همچنان با ماست. اینها مشت نمونه خروار، برساخته ساختار برنامه نوشتن است که کلیت آن جای انتقاد دارد. اما عمدتاً همین تعابیر انزوا گزیدن از جهان، از تجارت و نظام های سلسله مراتبی اعطای جایزه- تشویق ها، نوچه پروری ها و دستیار استاد شدن ها- است که به میل نوشتن اعتبار می بخشد. به خاطر تامل در نحوه تشرف به برنامه نوشتار هم که شده، لازم است دست کم یک ریلکه کوچولو در وجود خود بپرورانی. لازم است هر طور شده به مدت دو سال حیات خود را بر وفق این حاجت که او می گوید مرتب کنی؛ نظام اعطای جایزه است که صلاحیت یا عدم صلاحیت تو را برای مرتب ساختن حیات تعیین می کند.

برندگان بهره مند این نظام کسانی هستند که از عهده ساختن حیاتی مطابق با این حاجات شورآفرین برآمده اند؛ همان ها که برنامه راهبرشان شده به وادی مرید پروری، راهبرشان شده به وادی انعقاد قرارداد برای کتابی بزرگ، راهبرشان شده به وادی آموزش داستان نویسی با حداقل مطالب درسی، قرارداد فیلم هم، چه بسا با بازی اوما تورمن، بدک نباشد. تردید را در این بازار خریداری نیست.

آنچه توصیه می کنم این است که تردید، در هر حال، از واجبات نویسنده است. در مقام نویسنده، همواره در وضعیت پایدار تردید به سر می برم و این نه مانعی برای هنر که پیش شرط آن است. بدون وجود تردید، تقریباً از نوشتن هر چیزی عاجزم. منظورم از این حرف، همین هاست که می گویم. در پایان سومین دهه از زندگی ام بود که ویران شدم. در مقام ویراستار، آدم موفقی بودم، بلندپروازی هایی داشتم، با زنی می زیستم که گمان می بردم دوستش می دارم و یک دوشنبه بعدازظهر طوری شد که هیچ جلودار گریه ام نبودم. در اوج خشم، هر چه خیال می کردم به آن رسیده ام، هر رابطه یی که به آن باور داشتم، به بحران درآمده بود. هر چیز سهل، سخت شده بود. انگار که عابر پرتگاه شده باشم، شش ماه آزگار در حالت مستدام سقوط به سر می بردم. آنچه می آزمودم همان بود که سایرین از آن به تردید بنیادین مراد می کنند.

همین اواخر مایکل کانینگهام به من گفت؛ ?حرف زدن درباره رمان های نیمه تمام، همان نقطه یی است که رمان در آن ویران می شود.? آن روز کتاب زندگی ام ویران شد. به جای بن بست در نویسندگی- با آنکه در آن زمان رمانی در دست نوشتن نداشتم- به بن بست در زندگی مبتلا شدم. از عهده نوشتن جمله های زندگی ام که از بعد جمله های پیشین بود، برنمی آمدم. شکاف ها، وقفه ها، تردید ها هجوم می بردند. به همه چیز شک داشتم. در چنین حال و روزی بود که نوشتن رمانی را که از سال ها پیش نیمه کاره رها کرده بودم، دوباره شروع کردم. در بدو نوشتن، هیچ یقینی نبود. در واقع بی یقین تر از هر زمان بودم. هر چه تردیدها و دشواری تصمیم ها ادامه می یافت، باز به نوشتن ادامه می دادم. روی اولین رمانم که کار می کردم، دفترچه یی داشتم که پرسش ها و ایده هایم را در آن یادداشت می کردم. بر جلد دفترچه سطری از کافکا را که بسیار نقل قول می شود، نوشته بودم؛ ?واجب است که کتاب تبری باشد برای دریای منجمد درون ما.? برای من تبر تردید بود و هر آنچه قطعی و معین و بی نقص جلوه می کرد حکم دریای منجمد را داشت.

از مجموع آنچه تردید به من آموخت یکی هم شرمساری است. تردید، شیوه تعلیم شرمساری است. چطور از عهده برآیم، به چه فکر کنم، چه کسی در من می اندیشد. در این شگرد ضعیف هستم و این نباید گفته می شد، گفتنش ممکن نیست. دزدی می کنم، کفر می کنم، مصرف می کنم. چندی پیش دوستی که نویسنده یی است زن، به من می گفت؛?تو فکر نمی کنی ما به خاطر اینکه نوشتن بدیلی است برای فدا شدن، خیلی باید احساس شرم کنیم؟? به خصوص در وجود زنان نیروی هولناکی هست که به سکوت و قربانی شدن تخته بندشان می کند. در عرصه بیکران ناگفته ها سکوت ملا ل آور است، لیکن باشکوه هم هست. مثل مرگ، اعجاب آور است، لایتناهی است، به گمان من بسیاری از ما را نیز در خیل آن فدائیان صم بکمی که شرم را در آدمیان برمی انگیزند، شناخته یا شناسانده اند. به عکس، نوشتن مملو از شرمندگی از مرئیت و فردیت است. تجلی میل آدمی است به شناخته شدن، عشق ورزیدن و وجود داشتن. در واقع نوشتن فی نفسه نشانه میل است. می خواهد که بخوانیمش. مملو از میل و شوق به شناخت درآمدن است. بعید نیست که سهمگین هم باشد، به خصوص اگر شما از آن دسته آدم ها باشید که از نگفتن، عمل نکردن، ندیدن و نشناختن کسب قدرت می کنند. باز می گویم منظور من همین هاست که می گویم؛ حاشیه نشین ها از هر تیره و طایفه که باشند به خاطر صیانت از شرافت و سکوت شرحه شرحه است که قدر می بینند و ما به احساس ناخوشایندی که از ایشان داریم، عشق می ورزیم و از خلاف آمد آنکه مقصریم و قدرتمند، به قصد تاوان درصدی از پول و توجه- یا این روزها یک تلویزیون کابلی- خود را به ایشان هبه می کنیم.

نوشتن از فرهنگ، کشف حجاب می کند، بر این روال و در این زمینه است که از نظر من تردید عبارت است از شناخت ما از تاریخ. تردید، ستون های کلام را می شناسد. سرکوب یا انکار یا اصرار به اینکه شما هرگز دچار تردید نشده اید، همان وسوسه یی است که هنرمندها را به قدر کافی گرفتار کرده است. می گویند؛ ?من بیرون از تاریخ زندگی می کنم، من گرفتار یا انگ خورده هیچ وضعیت اقتصادی یا سیاسی نیستم.? البته شیوه دیگری هم برای گفتن این حرف ها هست؛?من در تعارض با هیچ یک از قوانین موجود نیستم، زیرا قوانین بر من اعمال نمی شوند، من در آسمان زندگی می کنم، در معیت ریلکه.? اما تردید به نحو دیگری می اندیشد. تردید، از شکاف و شکست قراردادهای اجتماعی خبر می دهد یعنی تو چطور جرات می کنی؟ چه کسی در تو می اندیشد؟ در حقیقت نوشتن دزدی است، کفر است، مصرف است. تردید وقوف ناخوشایندی است که یعنی تو ابزار تولید معنا را غصب کرده یی و حال آنکه حق نداشته غصب کنی. نکته دقیقاً در همین جاست؛ تو حق نداشته یی. ابزار تولید معنا از آن تو نبوده، زیرا اگر سیاهپوست، زن، غیرمتعارف یا هر چه از این دست بوده باشی می فهمیدی آنچه تصاحب کرده یی متعلق به تو نیست و چه بسا تردیدی از این هم بیشتر گریبانگیرت شود زیرا تو بسیار به یاد می آوری، حال آنکه الزامات فرهنگی برای به فراموشی سپردن یا نگفتن آنچه به یاد می آوری، بسیار نیرومند است.

من می گویم؛ به یاد آر. بضاعتت را بشناس. تردید عصای جادوی توست. تا چیزی سیال و بارور در اعماق نباشد، عصا تکان نمی خورد. مثلاً ۲۰ ساله که بودم زور می زدم داستان بنویسم؛ داستانی درباره اینکه عشق چطور آشکار می شود. به تردید مدام دچار شده بودم. در بیرون بودم، بیرون زندگی می زیستم، عشق می ورزیدم، از کار خودم هم سردرنمی آوردم. هزار بار بیشتر به تظاهرات و سخنرانی رفته بودم اما وقتی می نشستم تا بنویسمش اطمینانم را از دست می دادم. مطمئن نبودم عشق را در کجا و چگونه تعبیه کنم. اواسط دهه ۸۰ بود و اوج دوران کیا بیای مینی مالیسم و خب رنج من مضاعف بود. چطور مثل کارور بنویسم؟ اگر جمله یی کاروری مثل ?جین و الیزابت از آن طرف میز به یکدیگر نگاه می کنند و بعد نگاه شان به خیرگی می انجامد? می نوشتم، چه کسی سر درمی آورد که من چه جفنگیاتی از خودم سر هم کرده ام؟ یادداشت سرپرست کارگاه قصه را در حاشیه داستانم می دیدم؛ ?جین و الیزابت کی هستند؟ اطلاعات بیشتری لازم است.? و درستش هم همین بود.

یا شاید لازم بود زور بزنم با سبک متکلف و مصنوع ادموند رایت بنویسم. آیا جین و الیزابت یکدیگر را در اسکله یی تفریحی در نیویورک ملاقات می کنند. قدم زنان سه بار از مرکز بسته بندی گوشت می گذرند و بعد صبح فردا جین به سمت ونیز پرواز می کند و در هواپیما با فرانچسکا آشنا می شود؟ جادوی کلام به جای خودش، اما حقیقتاً آیا آنها این طور دست خودشان را رو می کردند؟

واکنش من به این تردیدها و معرفت تعبیه در آن، چنان جانبخش بود که در کسوت نویسنده همچنان ادامه می دادم. تصمیم خودم را گرفتم، یا نوشتن از جین و الیزابت را رها کنم یا قاطعانه قبول کنم نوشتن از آنها تا حد زیادی ممکن است. این تصمیم مقدمه نوعی زیبایی شناسی نوین بود؛ چیزی به درد بخور؛ فی المثل هویت دورگه، خرده فرهنگ ها، بده بستان عاطفه و قدرت در میان زنان- و نکته آخر که آخر از همه نیست- شوق و ذوق عرضه خرده فرهنگی خاص به جهان و کوشش برای آنکه در بازار فروخته شود. شاید این حرف ها ساده و بدیهی به نظر برسد اما مواجهه با آن زیبایی شناسی که از دل تجربه سر بر می کند و بر آن است که از هنر ارتزاق کند، به ندرت اتفاق می افتد. به امید شانس، تاس خودم را ریختم و حیرت زده دریافتم در گذر زمان همین تردید است که بیشتر به جانب رئالیسم می کشاندم. علاقه چندانی به بازی های زبانی یا بینامتنیت نداشتم، درگیری من بیشتر با همان تردید آغازین بود؛ همان مساله که چگونه الیزابت و جین را همان طور که صبحانه می خورند، دعواشان می شود، به یکدیگر مهر می ورزند و در خیابان مکتوب بر صفحه راه می روند، بپرورانم. نرم نرمک کشف ممکن شد. چه حیرت آور است در نهایت سادگی دیدن الیزابت و جینی که بجا و به قامت، نه در ونیز که در بروکلین و همین امروز مشغول حرف زدن یا کاری شبیه به آن باشند. حتی ضرورت هم داشت. هم از این مسیر بود که تردید به جایی سرشار می بردم، به بازوی نویسنده هر چه لازم بود، ساخته می شد. هیچ نمی دانم اگر حواسم را جمع نمی کردم چطور می نوشتم. بدون آن تردیدها به گمانم نوشته ام چیزی شق و رق و تجریدی از آب درمی آمد و دست آخر هم از نظر محو می شد.

تردید، همان تردید ممنوعه سیاهی که جیمز جونز از آن سخن می گفت، همان که از پشت میز تحریر هجوم می برد به تو و جانت را می گیرد، در وضعیت تعهد به هنر هم کارساز است. میلی که از پی تردید می آید- و به شوق که به قول او- در فهم این نکته مخفی شده که در تو نیز بارقه یی از نبوغ است؛ تنها چیزی است که به نویسنده تسکین می دهد... تردید به تو یادآوری می کند هر چیزی ممکن است خطا باشد،که تو چقدر احمقی و نوشتن چه مشغله ترسناکی است و چه نویسندگان بزرگی قبل از تو زیسته اند. (صدالبته که ویرجینیا وولف عظیم ترین چهره ادبیات تردید است که میان شرارت و دریای آبی پرشوکت آونگ می شود. از پی او رفتگان در تغزل چه بسیار و در معرفت بی کران به هاویه، چه کم اند.)

...تردید، مقدمه زیبایی شناسی است، حیات به بلوغ انجامیده، از میل بنا شده، مضاف بر اینکه تو خواهان آن هستی که خودت را در سطر تعبیه کنی. در آغاز در آن زمانی که به این زیبایی شناسی می اندیشیدم، این درس را به تجربه آموختم. بعدها بود که فهمیدم اگر زیبایی شناسی از این جنس نباشد، نویسنده نیز همچون عاشق شکست خواهد خورد. نفس مقتدری که کریستال می شکند، در این جهان چندگانه و به تصویر آغشته، خودش از همه شکننده تر است.

دست آخر، تاکید می کنم که تردید در فرآیند نوشتن مفید فایده است. راهی است که به قول کانینگهام ?همیشه نقطه یی هست که رمان در آن ویران می شود.? او از سر تجربه این حرف را زده اما این مطلب را به همه ادبیات قرن بیستم می توان تسری داد. ویران شدنی رمان- مشروط بر اینکه پذیرفته باشیم رمان با تمامیت و کمال آغاز شده باشد- که همه می دانیم چنین نیست، دست کم از اوایل قرن پیش شروع شده است. به اولین رمان ها بیندیشید، آثاری همچون تریسترام شندی لارنس استرن و دن کیشوت یا حتی هنری جیمز که همه رمان هایش درباره وضعیت تباهی و اضمحلال هیولاهای خپل و کوتوله هستند. به وولف، جویس و پروست همه آن شورشیان بیندیشید. رمان از پیشترها، خیلی پیش از اینها قطعه قطعه شده و خرد شدن تا همین اواخر گاه با فلسفه، گاه با تکنولوژی، با کتاب های اینترنتی، با پیش متن و سایبرنتیک تداوم یافته.

بنابراین اندیشیدن به حرف کانینگهام از یک جنبه به این معنی است؛ همیشه لحظه یی هست که تو به یاد می آوری که رمان از خیلی وقت پیش به این طرف ویران شده است و به همین دلیل تو به شگردهای روایت پردازی ات به این خاطر که از قدرت واژه صیانت نمی کنند، تردید می کنی و تو حالا دیگر از دال تهی باخبری، مولف هم که از دهه ۸۰ به این طرف مرده است، پس برای چه خودت را به آب و آتش می زنی تا مگر از مکانیت ژانرهای ادبی عبور کنی؟ بعید نیست لحظه اضطراب و تردید بزرگ همین باشد؛ لحظه یی که من دانشجوی سال آخر ادبیات انگلیسی بودم و سیصد و هفتاد دلار در هفته درآمدم بود.

پیشتر گفتم که در فرآیند نوشتن علاقه ام به رئالیسم بیشتر و بیشتر می شد، اما می دانیم که هر رئالیسمی در این لحظه از تاریخ ادبیات، غیررئالیستی است. می دانیم که فقط یک لنز به جا مانده و از نظر من این همان چیزی است که موجب حساسیت و شگفتی غمناک ما نویسنده ها است و تو می دانی که ظهور یعنی سر و کار داشتن با ماده یی نافذ و فرار که همیشه در نقطه حل شدن به سر می برد. از چشم من هر چیزی به همان اندازه که واقعی است، در معرض نابودی قرار دارد و دریافته ام که همین، حقیقت زیبای نویسنده است. به عنوان مثال، به نقاشی های فتورئالیستی نگاه کنید. دقت در فوتوگرافی در حدی است که بی وزنی تصویر، بی اعتبار می شود و شاهکار فوق العاده یی به وجود می آید که انگار تصویر روی پرده افتاده است. بنابراین تردید درباره اعتبار رمان رئالیستی یا هر نوع رمان دیگر، سایه یی است نیرومند و پرفایده که از ما فرافکنی می شود. بخشی از آنچه می بینیم تنها زمانی رخ می دهد که به جهانی که در آن زندگی می کنیم، خیره شویم. بدون این تردید خاص، از اینکه رئالیسم به چه دردی می خورد هیچ سر در نمی آورم. لااقل برای خودم یکی، چیز نامربوطی جلوه می کند.

اما وجه عملی نگرش کانینگهام- همیشه نقطه یی هست که رمان در آن ویران می شود- از منظر اهداف رمان نویس بسی مهم تر و اسرارآمیزتر از وجه تاریخی آن است. در تجربه من همیشه بعد از نصف یا ثلث کار که جلو می رود، لحظه یی هست که رمان را ویران می کند. کشتی رمان را به آب می اندازی، بادبان ها را می کشی، دورنما را می بینی، شخصیت ها یکی یکی نقش شان را ایفا می کنند، صفحات روی هم می خوابند و ناگهان، تو بگو، یک چهارشنبه صبح، می بینی که موج سهمگین در راه است. این اتفاق یک سال پیش برای من نیز پیش آمد. مدتی بود روی یک رمان کار می کردم. یکهو فهمیدم یک جای کار می لنگد. با راوی اول شخص درگیر شخصیت های بسیاری بودم. پس زمینه زیاده از حد مزخرف شده بود و دامنه روایت دور و غریب می نمود، شخصیت ها به آدم مرده یی شبیه شده بودند که از توی گور حرف می زدند و این درست در تضاد با آن چیزی بود که من می خواستم. فهمیدم اشتباه کرده ام. تردید سراپای وجودم را فرا گرفت. هر جا که قرار بود مشغله یی و گفت وگویی در میان باشد جای خود را به وقفه و شکاف داده بود، نتیجه اینکه رمان از بین رفت.

می دانستم این مساله تا مغز کتاب رسوخ می کند. لازم بود بیشتر برای شخصیت ها صدای خاص بسازم تا اینکه در پی تاثیرهای اعجاب آور باشم. در بازنویسی، مرکز ثقل رمان را تغییر دادم، به جای ایجاد توهمی که شخصیت ها از خلال آن با هم حرف بزنند به زاویه دیدی رسیده بودم که همزمان به بیرون و درون آدم های داستان می پرداخت و در عین حال به آنها نزدیک و نزدیک تر می شد. این طور شد که کتاب با واقع نمایی کمتر، واقعیت بیشتری پیدا می کرد. اینکه چطور از عهده برآمدم، اندیشه یی است جانفرسا.

یادم هست که کامپیوتر را خاموش کردم، صفحه مانیتور سیاه شد و بعد چند لحظه یی همان جور ماندم.

مدتی بعد رمان دیگری را دست گرفتم که زاویه دید در آن چهار بار عوض می شد و در سیری حرکت می کرد که شبیه هیچ رمان دیگری نبود. علت آن را که آیا به خاطر تغییر در زاویه دید بود یا بر اثر شکاف هایی که در سیر روایت به وجود می آمد، هیچ نمی دانم. فقط همین را می دانم که در رمان نویسی و همین طور در زندگی همیشه بحرانی در راه است؛ نوعی شکست ضروری و لاجرم. لحظه تردید ممکن است یک بعدازظهر، یک ماه، پانزده سال یا یک عمر طول بکشد، و این همان لحظه یی است که رمان را گریزپا می کند. و من که موریل اسپارک نیستم، قریحه یی مشکل پسند دارم که می گریزد از من و هم این است لذت بزرگ. به حقارت هولناکی فکر می کنم که رمان را ویران می کند، تعهد به هنر را ویران می کند، زندگی را ویران می کند و من هم می گویم؛ بگذار ویرانش کند.

استیسی دراسمو

ترجمه؛ پویا رفویی