یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

غوك


غوك

برفابه از كوه های شمال تهران سرازیر شده است و مسیل های اوین ودركه و نیروی هوایی و سلیمانیه را در دو سوی شهر انباشته است و داردجوی های پهن و باریك و كوتاه و بلند خیابان های مركزی و جنوبی تهران رامثل خون تازه ای كه از شاه رگ جانوری عظیم الجثه و بی قواره , به رگ ها ومویرگ هایش تلمبه می شود, پُر می كند

برفابه‌ از كوه‌های‌ شمال‌ تهران‌ سرازیر شده‌ است‌ و مسیل‌های‌ اوین‌ ودركه‌ و نیروی‌ هوایی‌ و سلیمانیه‌ را در دو سوی‌ شهر انباشته‌ است‌ و داردجوی‌های‌ پهن‌ و باریك‌ و كوتاه‌ و بلند خیابان‌های‌ مركزی‌ و جنوبی‌ تهران‌ رامثل‌ خون‌ تازه‌ای‌ كه‌ از شاه‌رگ‌ جانوری‌ عظیم‌الجثه‌ و بی‌قواره‌، به‌ رگ‌ها ومویرگ‌هایش‌ تلمبه‌ می‌شود، پُر می‌كند. میراب‌ها در نیمه‌شب‌ دست‌ به‌كارشده‌اند تا قطره‌ای‌ از این‌ رحمت‌ بی‌دریغ‌ حرام‌ نشود. مثل‌ شب‌های‌ محرم‌ كه‌دستهٔ‌ اردبیلی‌ها در نیمه‌های‌ شب‌ راه‌ می‌افتاد و محله‌ را از رخت‌خواب‌ بیرون‌می‌كشید، حالا همه‌ ریخته‌اند بیرون‌ تا آب‌ كف‌كرده‌ و گل‌آلود جوی‌ پهن‌خیابان‌ را ببندند به‌ حوض‌ها و آب‌انبارهای‌ خانه‌هاشان‌. امشب‌ نه‌ دعوامرافعه‌ای‌ در كار است‌ و نه‌ خط‌ و نشان‌ كشیدنی‌.

آب‌ آن‌قدر با فشار می‌آید كه‌نه‌ تنها بازبودن‌ راه‌آب‌ همهٔ‌ خانه‌های‌ محله‌، كه‌ باز بودن‌ همهٔ‌ راه‌آب‌های‌ دنیاهم‌ علاجش‌ نمی‌كند. برفابه‌، مثل‌ دست‌ دوستی‌ای‌ كه‌ از محله‌ای‌ به‌ محلهٔ‌دیگر دراز شده‌ باشد، كینه‌های‌ بی‌دلیل‌ و دل‌چركینی‌های‌ بی‌پایه‌ را می‌شوید وزرین‌ نعل‌ را به‌ رسومات‌ و رسومات‌ را به‌ شهناز و شهناز را به‌ چهارصددست‌گاه‌ و چهارصد دست‌گاه‌ را به‌ مفت‌آباد و همه‌ را پایین‌تر به‌ ورزشگاه‌ وتیر دوقلو و مسگرآباد و دیگر محله‌های‌ پابرهنه‌نشین‌ تهران‌ پیوند می‌دهد.

ابراهیم‌ آقا سر جوی‌ خیابان‌ تنهایم‌ می‌گذارد و می‌دود كمك‌ خانم‌شیرازی‌ كه‌ بالاخره‌ سر و صدای‌ شاد كوچه‌ بیدارش‌ كرده‌ است‌ و با چادرمشكی‌ روی‌ شانه‌اش‌، آمده‌ است‌ دم‌ در خانه‌. فریبا حتماً خواب‌ خواب‌ است‌.بیدار هم‌ كه‌ باشد بیرون‌ نمی‌آید. كدام‌ دختر این‌وقت‌ شب‌ برای‌ تماشای‌آب‌بندان‌ می‌آید بیرون‌ كه‌ فریبا با این‌همه‌ فیس‌ و افاده‌اش‌ بیاید؟ زهراوضعش‌ فرق‌ می‌كند. نه‌ هم‌سن‌ و سال‌ اوست‌ نه‌ هم‌شأن‌ او!

زهرا بی‌محابا چادرش‌ را انداخته‌ است‌ كنار و به‌ كلاف‌ آبی‌ كه‌ به‌ راه‌آب‌خانهٔ‌ آقای‌ جلیلی‌ سرازیر می‌شود، نگاه‌ می‌كند. جای‌ سوختگی‌ روی‌ گونهٔ‌چپش‌، با همه‌ بزرگی‌ نتوانسته‌ است‌ زیبایی‌ دخترانهٔ‌ او را خراب‌ كند.

«خیلی‌ ساده‌ است‌. یك‌ دستمال‌ می‌اندازی‌ روی‌ صورتش‌ و ترتیبش‌ رامی‌دهی‌!»

حسین‌ لاتی‌ با این‌كه‌ ظاهراً خاطرخواه‌ زهراست‌، هیچ‌ تعصبی‌ به‌ او ندارد.هر كسی‌ كه‌ بپرسد چرا با این‌همه‌ ادعا با كُلفتی‌ مثل‌ زهرا روی‌ هم‌ ریخته‌است‌، همین‌ جواب‌ را می‌شنود.

«زیر كاریش‌ حرف‌ ندارد. باقیش‌ هم‌ با یك‌ دستمال‌ حل‌ می‌شود!»

می‌روم‌ كنار زهرا می‌ایستم‌. كوچه‌ سخت‌ شلوغ‌ است‌. از هر خانه‌ای‌دست‌كم‌ یك‌نفر در كوچه‌ است‌. صدای‌ شرشر آب‌ كه‌ به‌ حوض‌ها وآب‌انبارهای‌ محله‌ بسته‌ شده‌ است‌، به‌ هم‌نوازی‌ ناكوك‌ یك‌ دسته‌ مطرب‌دوره‌گرد می‌ماند. زهرا به‌روی‌ خودش‌ نمی‌آورد كه‌ متوجه‌ من‌ شده‌ است‌ ولی‌نمی‌تواند زیرچشمی‌ نگاهم‌ نكند. می‌خواهم‌ حرفی‌ بزنم‌ ولی‌ نمی‌دانم‌ از كجاشروع‌ كنم‌. عمویم‌، دورترك‌ جلو خانه‌مان‌ ایستاده‌ است‌ و می‌تواند به‌راحتی‌ما را ببیند. همین‌، دستپاچه‌ام‌ می‌كند. زهرا خم‌ می‌شود كه‌ یك‌ تخته‌ پارهٔ‌مزاحم‌ را از جلو راه‌آب‌ بردارد. من‌ با چوب‌ دوشاخه‌ای‌ كه‌ به‌ دست‌ دارم‌،تخته‌پاره‌ را، جلد، برمی‌دارم‌. با نگاهش‌ تشكر می‌كند و سرش‌ را زیرمی‌اندازد. حالا به‌ او نزدیك‌ نزدیك‌ هستم‌. سوختگی‌ صورتش‌ چندان‌ زشت‌نیست‌. اگر مثل‌ امشب‌ چادر یا چارقد نداشته‌ باشد، نیمی‌ از آن‌ زیر موی‌فرفری‌ و پُرپشت‌ مشكی‌اش‌ پنهان‌ می‌شود و آن‌چه‌ به‌ چشم‌ می‌آید، به‌ سالك‌كوچكی‌ می‌ماند كه‌ به‌ملاحت‌ صورت‌ نسبتاً چاقش‌ می‌افزاید. می‌خواهم‌همین‌ را به‌زبان‌ دیگری‌ به‌ او بگویم‌ تا خوشش‌ بیاید ولی‌ حضور عمویم‌ درفاصله‌ای‌ نه‌ چندان‌ دور دست‌پاچه‌ام‌ می‌كند. زهرا هم‌ احساس‌ می‌كندمی‌خواهم‌ چیزی‌ بگویم‌. لب‌خند می‌زند و می‌رود كنار در باز خانه‌شان‌ كه‌كمی‌ تاریك‌تر است‌ می‌ایستد. مكثی‌ می‌كنم‌ تا ببینم‌ عمویم‌ هوایم‌ را دارد یا نه‌.نه‌!

عمو راه‌ افتاده‌ است‌ برود خانه‌ ببیند آب‌ تا كجای‌ حوض‌ بالا آمده‌ است‌.اگر پُر شده‌ باشد برمی‌گردد تا راه‌بند فلزی‌ دسته‌دار را بگذارد جلو تنبوشهٔ‌راه‌آب‌ حوض‌ و آب‌ را ببندد به‌ آب‌ انبار. عزیزم‌ هم‌چنان‌ روی‌ سكوی‌خانه‌مان‌ نشسته‌ است‌ و مثل‌ همیشه‌ در عوالم‌ خودش‌ غرق‌ است‌. عمو راه‌بندفلزی‌ را تكیه‌ می‌دهد به‌ زانوی‌ عزیز و از او می‌خواهد مواظب‌ آن‌ باشد وبی‌آن‌كه‌ مكث‌ كند می‌رود تو. خانم‌جان‌ یك‌ لحظه‌ سرك‌ می‌كشد بیرون‌ وعزیزم‌ را صدا می‌كند بیاید بخوابد و بی‌خودی‌ تا این‌وقت‌ شب‌ سر كوچه‌ننشیند. عزیز انگار نشنیده‌ باشد، در عوالم‌ خودش‌ غوطه‌ور است‌. من‌ خودم‌را كنار می‌كشم‌ تا چشم‌ خانم‌جان‌ به‌ من‌ نیفتد، گرچه‌ امشب‌ شبی‌ نیست‌ كه‌پیرزن‌ بتواند مرا با پس‌گردنی‌ ببرد توی‌ رخت‌خواب‌.

حمید، نیمه‌خواب‌ و نیمه‌بیدار از خانه‌شان‌ آمده‌ است‌ بیرون‌ و با پیژامه‌راه‌راه‌ گشادش‌ كنار پدرش‌ ایستاده‌ است‌. فكر نكنم‌ مرا دیده‌ باشد وگرنه‌یك‌راست‌ می‌آمد سراغم‌. خودم‌ را می‌كشم‌ در تاریكی‌ و كنار زهرا كه‌ منتظرمن‌ است‌، می‌ایستم‌. هیچ‌كس‌ حواسش‌ به‌ ما نیست‌. می‌خواهم‌ بپرسم‌ آیا آقای‌جلیلی‌ و خانمش‌ از این‌همه‌ سر و صدا بیدار نشده‌اند، اما می‌بینم‌ هیچ‌ ربطی‌ به‌من‌ پیدا نمی‌كند. آن‌ها هر دو اداری‌ هستند و هر روز اول‌ وقت‌ باید بروند سرِكار. بیدار هم‌ كه‌ بشوند كوچه‌بیا نیستند. زهرا وظیفه‌اش‌ را خوب‌ بلد است‌ ونیازی‌ به‌ آقا و خانمش‌ برای‌ آب‌بستن‌ به‌ آب‌ انبار ندارد. سركار مردآبادی‌،پاسبان‌ پست‌، سر كوچه‌ زیر تیر چراغ‌برق‌ ایستاده‌ است‌ و با میراب‌ حرف‌می‌زند. شانس‌ آورده‌ است‌. شب‌های‌ دیگر باید تك‌ و تنها پست‌ بدهد وخواب‌ را از چشمانش‌ براند.

ابراهیم‌ آقا هر تكه‌ آشغالی‌ را كه‌ از جلو تنبوشه‌ راه‌آب‌ خانهٔ‌ خانم‌ شیرازی‌برمی‌دارد، روی‌ دست‌ بلند می‌كند و با لب‌خندی‌ شوخ‌ به‌ رخ‌ خانم‌ شیرازی‌می‌كشد. همه‌ می‌دانند كه‌ ابراهیم‌ آقا اگر به‌خاطر دیدزدن‌ خانم‌ شیرازی‌نباشد، این‌وقت‌ شب‌ پا از خانه‌ بیرون‌ نمی‌گذارد. خانهٔ‌ یك‌در اتاقه‌اش‌، نه‌حوض‌ دارد و نه‌ آب‌انبار.

خانم‌ شیرازی‌ بی‌آن‌كه‌ به‌ نگاه‌های‌ ابراهیم‌ آقا اعتنا كند می‌رود به‌ طرف‌خانه‌. شاید می‌خواهد ببیند آب‌ تا كجای‌ حوض‌ كوچك‌ حیاطش‌ رسیده‌است‌. شاید هم‌ می‌خواهد ببیند فریبا بیدار شده‌ است‌ یا نه‌. هر چه‌ باشد تنهاخوابیدن‌ برای‌ دختربچه‌ها ترسناك‌ است‌. حمید تا وسط‌ كوچه‌ آمده‌ است‌ ودنبال‌ كسی‌ ـ شاید من‌ ـ می‌گردد. چیزی‌ خیس‌ و خنك‌ به‌ دستم‌ می‌خورد.ناخودآگاه‌ دستم‌ را كنار می‌كشم‌. دست‌ زهرا است‌ كه‌ با مهربانی‌ كشیده‌ شده‌است‌ پشت‌ دستم‌. تنم‌ ریس‌ می‌شود. چیزی‌ لطیف‌ و شیرین‌ هم‌راه‌ ترس‌ دروجودم‌ می‌دود. زهرا به‌ تاریكی‌ دالان‌ خانه‌شان‌ فرو می‌رود و منتظرم‌می‌ایستد. نوری‌ خفیف‌ كه‌ از جایی‌ در حیاط‌ به‌ دالان‌ می‌آید خط‌ باریك‌كم‌رنگی‌ به‌ دور موهای‌ مجعدش‌ می‌كشد كه‌ او را به‌ سختی‌ از زمینهٔ‌ سیاه‌ دالان‌جدا می‌كند. بی‌اختیار به‌ دالان‌ می‌روم‌ و در سیاهی‌ گم‌ می‌شوم‌.

بی‌اختیار به‌ دالان‌ می‌آیی‌ و در سیاهی‌ گم‌ می‌شوی‌. مثل‌ من‌. دستت‌ را بادست‌ خیس‌ و خنكم‌ می‌گیرم‌. چرا می‌لرزی‌؟ از چه‌ می‌ترسی‌؟ نگاه‌ كن‌!هیچ‌كس‌ حواسش‌ به‌ ما نیست‌. آقا هم‌ دو سه‌ ساعت‌ پیش‌ افتاده‌ است‌ روی‌خانم‌ و كمرش‌ را سبك‌ كرده‌ است‌ و حالا خرخرش‌ بلند است‌. دوقلوها هم‌ دردو تخت‌خواب‌ یك‌شكل‌ و یك‌قد، در اتاق‌ خودشان‌، ساعت‌هاست‌خوابیده‌اند. اگر توپ‌ هم‌ بزنند كسی‌ بیدار نمی‌شود. تازه‌ اگر هم‌ كسی‌ بیایدمی‌گویم‌ آمده‌ای‌ كمكم‌ كنی‌. دستت‌ را بده‌ به‌ من‌، این‌جا خیلی‌ تاریك‌ است‌.

تو را می‌برم‌ جلو پلكان‌ باریك‌ و پرشیبی‌ كه‌ از وسط‌ دالان‌ به‌ سرداب‌می‌رود. تو بارها وقتی‌ آب‌انبارتان‌ خالی‌ بوده‌ است‌، آمده‌ای‌ در پاشیر همین‌سرداب‌ و از شیر برنجی‌ و قطور آب‌انبار آقای‌ جلیلی‌ یكی‌ دو سطل‌ آب‌برداشته‌ای‌. ولی‌ حالا انگار كه‌ بار اولت‌ باشد، با احتیاط‌ بیش‌ از حد، از پلكان‌پایین‌ می‌آیی‌. ترست‌ بیش‌ از آن‌كه‌ از تاریكی‌ باشد از من‌ است‌. می‌رسیم‌ به‌آخرین‌ پله‌، مواظب‌ باش‌! چند لحظه‌ دیگر چشمت‌ عادت‌ می‌كند. عادت‌ كرد؟مرا می‌بینی‌؟ خوب‌، پس‌ بیا جلوتر. خودت‌ را این‌قدر كنار نكش‌. می‌شنوی‌؟این‌ صدای‌ ریزش‌ آب‌ است‌ كه‌ لب‌ تنبوشهٔ‌ راه‌آب‌ به‌ داخل‌ آب‌ انبار می‌ریزد.حالا حالاها جا دارد. از صدای‌ ریزش‌ آب‌ پیداست‌. بچسب‌ به‌ من‌! بچسب‌!

دستت‌ را می‌گذارم‌ روی‌ سینه‌ام‌. دستت‌ را پس‌ می‌كشی‌ و چیزی‌ زیرلبی‌می‌گویی‌ كه‌ نمی‌فهمم‌. خدای‌ من‌، چرا این‌طور می‌لرزی‌؟ دست‌ دیگرت‌ رامی‌گیرم‌ و خودم‌ را به‌ تو می‌چسبانم‌. آدم‌ این‌قدر ترسو! پس‌ مرض‌ داشتی‌این‌قدر چشم‌ و ابرو آمدی‌!؟ كِرم‌ داشتی‌ با آن‌ چوب‌ دوشاخه‌ات‌ آمدی‌ كنارم‌ایستادی‌ و خودشیرینی‌ كردی‌؟ از كی‌ می‌ترسی‌؟ از حسین‌ لاتی‌؟ می‌ترسی‌اگر بفهمد بیاید جلو محل‌ و دو تا كشیدهٔ‌ آبدار بخواباند بیخ‌ِ گوشت‌؟ چراوقتی‌ برای‌ فریبا موس‌موس‌ می‌كنی‌، از خاطرخواه‌های‌ خانم‌ شیرازی‌نمی‌ترسی‌؟

تو با عجله‌ دستت‌ را از دست‌ من‌ خلاص‌ می‌كنی‌ و می‌دوی‌ بالا. من‌ به‌دنبالت‌ می‌آیم‌. توی‌ دالان‌، در تاریكی‌ می‌ایستم‌ و به‌ كوچه‌ نگاه‌ می‌كنم‌. چیزی‌تغییر نكرده‌ است‌. تو می‌توانی‌ بدون‌ آن‌كه‌ دیده‌ شوی‌ از دالان‌ به‌ كوچه‌ بروی‌.زیرلبی‌ خداحافظی‌ می‌كنی‌. رویت‌ نمی‌شود نگاهم‌ كنی‌. من‌ در تاریكی‌ دالان‌می‌مانم‌ و تو می‌روی‌ توی‌ كوچه‌. چوب‌ دوشاخه‌ات‌ را از لب‌ جوی‌ آب‌برمی‌داری‌ و به‌ بهانهٔ‌ برداشتن‌ آشغال‌ از سطح‌ آب‌، به‌ طرف‌ خیابان‌ دورمی‌شوی‌.

با سرریز حوض‌ها و آب‌انبارها، محله‌ از جوش‌ افتاده‌ است‌. آب‌ اما،پُرخروش‌تر از پیش‌ در جوی‌ پهن‌ خیابان‌ جاری‌ است‌. چوب‌ دوشاخه‌ام‌ رامی‌اندازم‌ در جوی‌ و به‌بازی‌ موج‌ گل‌آلود با چوب‌ نگاه‌ می‌كنم‌. موج‌ می‌تابدمیان‌ دو شاخهٔ‌ هفت‌مانند چوب‌ و از كمر می‌كشدش‌ پایین‌. چوب‌، مثل‌ گربهٔ‌بازیگوشی‌ كه‌ در حوض‌ افتاده‌ باشد، دُمش‌ را علم‌ می‌كند و از آب‌ درمی‌آورد.غلتی‌ می‌خورد و سوار موج‌ می‌شود. موج‌، گُرده‌اش‌ را خم‌ می‌كند و دوشاخ‌در هوا، با آب‌ هم‌راه‌ می‌شود.

رضا علامه‌زاده‌


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.