پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024


مجله ویستا

دیوانه از قفس پرید


دیوانه از قفس پرید

نگاهی به جهان داستانی «جیمز گراهام بالارد»

«جیمز گراهام بالارد» را به عنوان نویسنده‌ای می‌شناختیم که از کابوس‌ها می‌نوشت؛ از جوامعی که اسیر تکنولوژی و رسانه و پیشرفت شده‌اند؛ و از انسان‌های فاسد و از پاافتاده این دنیا. حالا این نویسنده انگلیسی در سن ۷۸ سالگی درگذشته است اما مهم‌ترین پرسش‌هایی که در آثار او مطرح می‌شد همچنان بی‌جواب مانده‌اند و البته دغدغه آدم‌های قرن بیست و یکم هم هستند: واقعا تمدن انسانی چقدر دوام دارد؟ چگونه است که پوسته‌اش این قدر زود می‌شکند و زخمش دهان باز می‌کند؟

واقعیت این است که بالارد به جای آنکه مثل خیلی نویسنده‌های دیگر از آرمان‌شهر و دنیای ایده‌آل بنویسد، درست از نقطه مقابل آن- یعنی درباره کابوس‌شهرها- می‌نوشت. فرهنگ انگلیسی کالینز مدخلی دارد به نام «بالاردی» که تعبیری است برای توصیف چشم‌انداز زندگی انسان در جهان مدرن: بی‌روح و تیره، زنگارگرفته و کابوس‌مانند. صفت «بالاردی» بنا به تعریف این فرهنگ یعنی: «مدرنیته کابوس‌مانند؛ فضاهای بی‌روحِ ساخته دست انسان و تاثیر روانی پدیده‌های تکنولوژیکی، اجتماعی و زیست محیطی». به همین ترتیب، «بالارد» در بیش از ۲۰ رمان و مجموعه داستانش، قدرت توصیف‌گری خود را با قدرت تخیلش پیوند زده و به وقایع فاجعه‌بار حال و آینده دنیا پرداخته و البته آنچه که در دوران نوجوانی بر «بالارد» گذشت هم بدون شک در این نگاه خاص او به دنیا موثر بوده است. «بالارد» در سال ۱۹۳۰ میلادی از والدینی انگلیسی در شانگهای متولد شده بود و دقیقا ۱۰ سال پس از تولدش، جنگ دوم جهانی آغاز شد. او که در اوایل کودکی زندگی آرامی داشت ناگهان پس از جنگ، فضایی سوررئالیستی را تجربه کرد و در فاصله سال‌های ۱۹۴۳ تا ۱۹۴۵ میلادی در اردوگاه‌های کار اجباری ژاپنی‌ها به سر می‌برد. در واقع با حمله ژاپنی‌ها تمام زندگی‌اش یک شبه از این رو به آن رو شد. «بالارد» بعدها درباره این تجربه گفت: «مثل این بود که از سقوط هواپیما جان سالم بدر برده باشی و همه چیز برایت عوض شده باشد. آن موقع بود که فهمیدم واقعیت، صحنه‌ای است که قبلا چیده شده و ممکن است در یک آن کاملا نابود شود.»

«بالارد» نهایتا در سال ۱۹۴۶ میلادی یعنی بعد از پایان جنگ به انگلیس رفت و همان جا ماندگار شد. بلافاصله توجهش به نقاشی‌ها و نوشته‌های سوررئالیستی جلب شد زیرا در این آثار می‌توانست تجربیات خودش را ببیند. حتی بعدها که وارد دانشکده علوم پزشکی کمبریج شد هم این تجربیات را ادامه داد و البته درسش را نیز تمام نکرد. او در بخشی از خاطراتش از این دوران می‌نویسد: «تجربه دو سال کالبدشکافی در دانشگاه برایم طاقت‌فرسا بود اما کمکم کرد تخیلاتم را شکل بدهم... وقتی دنیای مرموز و بزرگ بدن انسان را کشف می‌کردم انگار مکاشفه‌ای احساسی و اخلاقی در گذشته خودم انجام می‌دادم». «بالارد» نوشتن را از اواسط دهه ۱۹۵۰ میلادی شروع کرد و مضامین آخرالزمانی و روانشناسی را در آثارش مطرح کرد. داستان اول او «پریما بلادونا» نام داشت که به همراه سایر داستان‌های علمی- تخیلی او ظرف یک دهه، در مجله‌ای انگلیسی به نام «دنیاهای جدید» چاپ می‌شد. «پریما بلادونا» داستان زن زیبایی بود که جای چشم‌هایش را حشرات گرفته بودند. در آن زمان، داستان‌های علمی- تخیلی تا حد زیادی محافظه‌کارانه بودند و از فضاهای خاصی خارج نمی‌شدند. اما در اواسط دهه ۱۹۶۰ میلادی سردبیری جسور به نام «مایکل مورکاک» مسوولیت مطالب مجله را به عهده گرفت و همین شد که داستان‌های نویسندگان جریان جدید علمی، تخیلی- از جمله داستان‌های «بالارد»- به این مجله راه یافتند. «بالارد» معتقد بود که داستان‌های «فضایی» تنها محملی هستند برای نشان دادن تلاش بیهوده و عاجزانه انسان برای جاودانگی. به همین جهت بود که خود او در نوشتن داستان‌هایش سراغ فضاهای سوررئالیستی خاصی رفت که علمی- تخیلی به نظر می‌رسیدند اما به طریقی می‌شد آنها را ناقض این ژانر هم قلمداد کرد.

رمان‌های اول «بالارد» از جمله «باد از سمت ناکجاآباد»، «دنیای غرق شده»، و «خشکسالی» درباره آدم‌هایی بود که با مصائب آخرالزمانی مواجه شده‌‌اند. اما مضمون رمان‌های بعدی او از جمله «ارتفاع بالا» بیشتر به جامعه‌ای برمی‌گشت که خودش را به شدت نابود کرده است. «بالارد» معتقد بود وقتی وضعیت موجود زندگی انسان‌ها تغییر یابد آنها فورا به ریشه‌های اولیه و بدوی خود برمی‌گردند و به همین جهت، او حتی در بعضی آثارش مثل «پادشاهی می‌آید» تاکید کرده که «بخشی سرکوب شده از وجود انسان تمایل دارد که همه چیز از کنترل خارج شود تا این کابوس برای او اندکی هیجان ایجاد کند... در غیر این صورت، انسان به بچه‌ای شباهت دارد که حوصله‌اش سر رفته است». اما عمده شهرت «بالارد» از بابت رمان «امپراتوری خورشید» است؛ رمانی که می‌تواند اتوبیوگرافی نویسنده هم باشد. این کتاب، داستان پسری انگلیسی است که در زمان پس از اشغال شانگهای توسط ژاپنی‌ها در دوران جنگ جهانی دوم در این شهر زندگی می‌کند. این کتاب که در سال ۱۹۸۴ میلادی به چاپ رسید نامزد جایزه «من بوکر» شد و در سال ۱۹۸۷ میلادی هم استیون اسپیلبرگ فیلمی بر اساس آن ساخت. شاید تا قبل از آن، «بالارد» خوانندگان خاص خودش را داشت اما بعد از ساخت این فیلم، شهرتش جهانی شد. «امپراتوری خورشید» شاید برخی ویژگی‌های اصلی آثار دیگر «بالارد» را نداشته باشد اما به وضوح تبدیل خاطرات دوران کودکی «بالارد» به تخیل سوررئالیستی را نشان می‌دهد و پر از ایماژ است: استخرهای خالی، ساختمان‌های رها شده و فضایی عجیب و غریب.

سایر آثار «بالارد» معمولا به دلایل خاصی شهرت یافته‌اند و واکنش‌های متناقضی را نیز برانگیخته‌اند. مثلا کتابی که در سال ۱۹۶۹ میلادی از «بالارد» منتشر شد سر و صدای زیادی به پا کرد. «نمایشگاه قساوت» کتابی بود که روایت‌هایی کوتاه را با گزارش‌های به اصطلاح علمی ترکیب می‌کرد و به وقایعی مثل جنگ ویتنام، مرگ «مریلین مونرو» و کشته شدن «جیمز دین» و «جین منسفیلد» در تصادف اتومبیل می‌پرداخت و به این ترتیب، ارتباطی برقرار می‌کرد بین خشونت، اروتیسم و رسانه‌های جمعی. فصلی از این کتاب با عنوان «ترور جان فیتزجرالد کندی به عنوان مسابقه موتورسواری» جنجال‌های زیادی به پا کرد و ناشر اولیه آمریکایی آن، تمام نسخه‌های کتاب را نابود کرد و نهایتا این کتاب سه سال بعد توسط ناشری دیگر و با عنوانی دیگر منتشر شد. اما در همان زمان هم طرفداران «بالارد» کم نبودند و به خصوص اظهار نظرهای «سوزان سانتاگ» در مورد کتاب «بالارد» مورد توجه زیادی قرار داشت. از طرفداران آثار او در آن زمان می‌توان به «گراهام گرین» و «آنتونی برجس» هم اشاره کرد.

انتشار رمان «تصادف» در سال ۱۹۷۳ میلادی نیز شهرت «بالارد» در نوشتن کتاب‌های عجیب را افزایش داد. شخصیت این داستان به حوادث رانندگی توجهی غیرعادی نشان می‌داد و منتقد «تایمز بوک ریویو» نیز «تصادف» را کتابی مشمئزکننده توصیف کرده بود. ناشری نیز که چاپ این کتاب را نپذیرفته بود در توضیح تصمیمش نوشته بود: «نویسنده روانی است. چاپ نشود». «بالارد» بعدها تصدیق کرد که این یادداشت باعث شد حس کند اثر هنری بزرگی خلق کرده. بعدها در سال ۱۹۹۶ میلادی، «دیوید کراننبرگ» فیلمی بر اساس این کتاب و با همین عنوان ساخت که موفق هم بود.

«بالارد» همیشه تاکید می‌کرد رمانی که حقیقت را نگوید و دائم به دنبال یافتن چارچوب‌های اخلاقی امن باشد راه به هیچ جا نخواهد برد. او معتقد بود انسان‌ها گونه‌های بدوی و خشنی هستند که در معرض بارقه‌هایی از تمدن قرار گرفته‌اند. اما این بارقه‌ها زودگذرند زیرا غرایز اولیه انسان سعی می‌کنند جایگاه خودشان را دوباره به دست بیاورند و به همین جهت تمدن نمی‌تواند کاری در مورد انسان‌ها از پیش ببرد. انسان‌ها در آثار «بالارد» مثل حیواناتی هستند که کراوات زده‌اند و در مقابل دوربین‌ها مهمانی ترتیب داده‌اند. در آن لحظه خوب به نظر می‌رسند اما زود همه دم و دستگاه‌ها را به هم می‌ریزند و میز را بر می‌گردانند. در دنیای بالارد، انسان‌ها را نمی‌توان با شواهد و واقعیت‌ها و منطق سرگرم کرد.

رد پای دیدگاه «بالارد» در مورد زندگی را در تمام آثار او می‌توان دید و البته برخی کتاب‌های او روایت‌هایی از زندگی خودش هم می‌توانند باشند. علاوه بر «امپراتوری خورشید»، کتاب دیگری از او با عنوان «مهربانی زنان» که در سال ۱۹۹۱ میلادی منتشر شد جزییاتی دیگر از زندگی «بالارد» را تا حدی روشن می‌کرد. درست مثل «سالوادور دالی» که اتوبیوگرافی‌هایش به کشف نقاشی‌های عجیبش کمک کرده، از این دو رمان نیز می‌توان تا حد زیادی برای درک بهتر مضامین مطرح شده در آثار «بالارد» استفاده کرد.

نوشته‌های «بالارد» علاوه بر سینما در عرصه موسیقی هم تاثیرگذار بوده و ظاهرا «یان کرتیس» خواننده گروه «جوی دیویژن» در یکی از ترانه‌های گروه که به «لذت و سرگرمی ناشی از اعدام» اشاره دارد، به وضوح از «بالارد» الهام گرفته و حتی عنوان این ترانه هم هست «نمایشگاه قساوت».

آخرین کتاب «بالارد» همان اتوبیوگرافی اوست که «معجزه‌های زندگی: از شانگهای تا شپرتون» نام دارد و در سال گذشته میلادی منتشر شده است. او در ۱۹ آوریل سال ۲۰۰۹ میلادی بر اثر سرطان پروستات درگذشت.