پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

پائیز غرب مدرن در بهار بیداری اسلامی


پائیز غرب مدرن در بهار بیداری اسلامی

آیا دوران مدرنیته به مرحله کهولت رسیده است

در ارتباط با پدیده «مدرنیته» که غرب جدید پرچمدار آن بوده و هست، هم اکنون ادبیات وسیعی وجود دارد که از جوانب مختلف این پدیده را مورد توجه قرار می دهند.

در این مقاله با استفاده از رویکرد «آرمان-واقع گرایی» و با تکیه بر تحولات جاری و دهه های اخیر، مدرنیته مورد نقد و بررسی قرار می گیرد.

غرب جدید در حوزه نظری و عرصه های عملی به مرحله کهولت خود وارد شده است. از لحاظ نظری ثابت شده است که رویکردهای فلسفی و علمی مدرن، نمی توانند به دغدغه های اصلی و سؤال های اساسی بشر در مورد انسان و جهان پاسخ دهند و در عرصه سیاست های عملی نیز غرب کاملاً در ورطه گرداب های هولناک ضدارزشی و ضدانسانی گرفتار آمده است.

مدتی است که لیبرال های وطنی دل نگران تحولات جاری آمریکا هستند و این نگرانی را به وضوح می توان از تیتر روزنامه های این جریان داخلی استنباط کرد و یا در سرمقاله ها و گفت وگوهایی که با کارشناسان انجام می دهند، دید.

این جریان معتقد است تظاهرکنندگان موسوم به «معترضان وال استریت» برخلاف ادعایی که می کنند، نه ۹۹ درصد، بلکه یک درصد جمعیت ۳۲۰ میلیونی ایالات متحده را تشکیل می دهند. در سرمقاله ها و مصاحبه ها نیز همه تلاش لیبرال های وطنی این است که آمریکا از این بحران هم مثل همه بحران های قبلی عبور می کند.

قبل از اینکه بخواهیم یک سری استدلال و قیاس را ردیف کنیم و استحکام استدلال لیبرال ها را بسنجیم، ذکر این نکته طنزآمیز خالی از لطف نیست که رویکرد برخی از چهره های اصلاح طلب نسبت به تحولات آمریکا به گونه ای است که انگار با جریان اصولگرا بر سر این موضوع شرط بندی کرده اند و به جای استفاده از ترکیبات و کلماتی مثل «به نظر می رسد» و «احتمالاً»، که شرط زبان علمی در علوم اجتماعی است، از قیود مطلق و کلماتی مثل «مسلماً»، «قطعاً» و «حتماً» استفاده می کنند.

به نظر می رسد که این طیف فکری و سیاسی همه حیثیت خود را به قمار گذاشته اند و الآن هم دلواپس نتیجه این شرط بندی هستند، چرا که در منازعه جاری، بدجوری جانب دولت آمریکا را گرفته اند و ناف شان را به ناف همان یک درصد حاکم بر آمریکا بسته اند.

جماعت فوق در ارتباط با انقلاب های عربی هم گرد وخاک زیادی به پا می کنند و همه تلاش شان این است که به مخاطبان خود بقبولانند تحولاتی که اکنون در کشورهای انقلابی (تونس، مصر، یمن، لیبی، اردن، بحرین و ...) جریان دارد، چیزی جز قدم برداشتن به سمت لیبرال دموکراسی مدل آمریکایی نیست.

آنها می گویند کسانی که به قدرت رسیدن «اخوان المسلمین» در مصر را معادل ورود دین به عرصه سیاست می دانند، خام اندیش هستند. چرا که رویکرد اخوان المسلمین فعلی، برخلاف گذشته، اقتصادی است و اخوان کنونی به جذب جهانگرد و افزایش آن از ۱۲ میلیون نفر در سال ۲۰۱۰ به ۲۰ میلیون نفر در سال آتی(۲۰۱۲) بیشتر می اندیشد تا احیای شریعت و مثلاً بستن مشروب فروشی ها و...

این دستکاری در واقعیت و منطبق کردن آن با ذهنیت خود، به خاطر همان شرط بندی و نگرانی اشاره شده است. به قول حکیم نظامی:

«آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن، آینه شکستن خطاست»

خود شکستن و از ذهنیت نادرست و افکار غیرواقعی دست برداشتن، فقط از کسانی برمی آید که صادقانه در جست وجوی حقیقتند. والا، چه چیزی سبب می شود که این جماعت به اصطلاح تحلیلگر نتوانند تأثیر انقلاب اسلامی ایران و جریان مقاومت را در قیام عربی ببینند و این همه نمادهای دینی و مذهبی را در انقلاب مصری ها و بحرینی ها و ... نادیده بگیرند. همین قدر که توده های مصری به یک جریان دینی گرایش دارند و به آن رأی می دهند، خودش به تنهایی بازگشت مردم به دین و ارزش های مذهبی را ثابت می کند.

شیطنت غربی ها هم در این میان جالب است؛ آنها چند ماهی پس از آغاز قیام مردم مسلمان، اسم این قیام را «بهار عربی» گذاشتند و همه رسانه های اروپایی و آمریکایی این ترکیب را مکرر در مکرر به کار برده اند و به اصطلاح آن را جا انداخته اند.

همان طور که بهار آغاز سال است و رویش و زایش را تداعی می کند، لابد اعراب نیز دنیای تازه ای را آغاز می کنند و پیوند با جوامع مدرن و پذیرش ارزش های غربی و انفکاک به ارزش های دینی و بومی، این دنیای تازه را تعریف می کند و به همین خاطر، در «بهار عربی» نشانی از اسلام و اسلامی بودن و گرایش به دین وجود ندارد.

اما، این اواخر غربی ها کمتر از اصطلاح بهار عربی در مورد تحولات خاورمیانه و شمال آفریقا، استفاده می کنند و رواج این مفهوم، آن رونق سابق را ندارد و به نظر می رسد که فهمیده اند دنیای آتی اعراب دنیایی است که دین اسلام در آن نقش محوری دارد و در عوض، اسرائیل جایگاهی ندارد. مشخص است که این دنیا اگر برای اعراب، به بهار شباهت دارد، برای آمریکا و اروپا چیزی غیر از پائیز نیست، قرینه معکوس بهار عربی، «پائیز غربی» است، و پس چه بهتر که از خیر استعمال آن بگذرند.

● چرا غرب، نه

جدای از اینکه ماهیت قیام عربی چیست و معترضان وال استریت آمریکا چه تعداد از جمعیت این کشور را تشکیل می دهند، و اصولا آیا این قیام شکست می خورد یا نه، باید بگوییم که غرب در کلیت خود و در شیوه زندگی و در تعریفی که از جهان و انسان ارایه می کند، دیگر ظرفیت پیشگام بودن برای جوامع بشری را از دست داده است.

غرب مدرن به موجود زنده ای می ماند که انگار مراحل رشد و بلوغ خود را پشت سرگذارده و اکنون وارد مرحله کهولت و پیری خود شده است. روزگاری ما ایرانی ها وقتی وارد فرنگ می شدیم، از این همه ساختمان های بزرگ و زیبا و شکیل که آنجا می دیدیم، حیرت می کردیم و از مشاهده نظم و انضباط و انسجام اجتماعی و اداری آنجا، دهانمان باز می ماند و حتی برخی از محققان با انگشت نهادن بر همین وجه ما ایرانی ها، این دوره که مربوط به قبل و بعد از انقلاب مشروطه (۱۲۸۵) می شود، را «دوره حیرت» نام نهاده اند.

از آن زمان تاکنون که بیش از ۱۰۰ سال می گذرد، هم ما ایرانی ها تجارب زیاد کسب کرده و با علوم جدید به قدر کافی دمخور شده ایم و هم غرب تحولات فکری و سیاسی زیادی را از سرگذرانده است که البته پرداختن به این سه شاخه تحولات (یعنی ایران، غرب و تعامل بین این دو) و اشاره به جزء جزء آن، در اینجا نه هدف ماست و نه امکان آن در مقاله حاضر وجود دارد؛ اما می توان شاخص ها را جمع بندی و ارائه کرد.

ارائه شاخص ها این حسن بزرگ را دارد که ادعای ما در مورد «از سکه افتادن غرب» برحسب انتزاعی بودن و آرمانی بودن نمی خورد. این اتهام زنی در علوم جدید خصوصا در علوم سیاسی بسیار رایج است که بسیاری از ایده ها و اندیشه ها از آنجا که با «بایدها» و «نبایدها» سر و کار دارند، در حد ادعا باقی می مانند و علمی نیستند. هرچند «علم» ملاک درستی برای سنجش گزاره ها نیست، چون دایره شمول آن بسیار تنگ است، ولی به هر حال، وقتی پای شاخص و تجربه به میان می آید، این منتقدان نکته سنج هم قانع می شوند.

رویکردی که در اینجا موردنظر ماست و از طریق آن می خواهیم غرب را بسنجیم، یک رویکرد مزدوج است، هم بایدها و نبایدها را در خود دارد و هم «هست ها» و «نیست ها» را و به نظر ما این رویکرد، یک رهیافت کامل است و علی رغم اینکه علمی است، از حصار تنگ علم در می گذرد.

● تابلوی مطلق توسعه

تا اواخر قرن بیستم، بسیاری از اندیشمندان علوم انسانی برای توسعه یک تابلوی مطلق در ذهن داشتند. آنها هرچند برای رسیدن به توسعه، راه های مختلف را کم و بیش می پذیرفتند، ولی در مورد سرمنزل مقصود، با هم اتفاق نظر داشتند.

«برینگتون مور» یکی از این اندیشمندان است. وی استدلال می کرد که برای دستیابی به توسعه، سه مسیر وجود دارد، ۱)راه توسعه اروپای غربی که با انقلاب اجتماعی همراه بوده است، ۲) توسعه از بالا که توسط نخبگان فرهیخته هدایت و مدیریت شده است مثل دو کشور آلمان و ژاپن در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم، و ۳) توسعه در چارچوب ایدئولوژی کمونیستی که با اقتصاد برنامه ریزی شده و متمرکز، این مسیر را طی می کند. مور برای این مورد سوم، اتحاد جماهیر شوروی سابق را مثال می آورد.

در استدلال بالا، چند چیز بدیهی در نظر گرفته شده و اندیشمند مذکور فرض را بر این گرفته است که در مورد آنها، اشتراک نظر وجود دارد، اول، تابلوی مطلق توسعه که مور آن را کم و بیش با چند کشور صنعتی کنونی مثل آلمان، ژاپن، انگلیس، فرانسه و آمریکا معادل می داند. دوم، توسعه معادل صنعتی شدن و پذیرش الگوهای مدرن در مورد انسان، جامعه، حکومت و... است و به همین خاطر، برای رسیدن به توسعه، باید مراحلی تعریف شده را طی کرد. سوم، بسیاری از جوامع موجود، توسعه نیافته هستند و بالاخره اینکه، کشورهای مختلف اگر اراده کنند، می توانند مثل چند کشور صنعتی موجود، توسعه بیابند.

این نوع تفکر به ویژه در دهه های ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ بر دانشگاه ها، حوزه های فکری و محافل سیاسی جهان غالب بوده است ولی کم کم و به مرور زمان در بسیاری از این اصول رخنه افتاد؛ کشورهای صنعتی که تابلوی مطلق توسعه محسوب می شدند، اکنون به خاطر جنگ و خونریزی و آلوده کردن محیط زیست و نقض حقوق بشر، به شدت در معرض اتهام هستند. اکنون آمریکا در روز روشن به کشورها حمله می کند، زندانیان را شکنجه می کند، از امضا پیمان های حساس کیوتو (در مورد گرم شدن زمین) و دیوان قضایی بین المللی سر باز می زند و با ممنوع شدن استفاده از سلاح های کشتارجمعی مثل بمب های خوشه ای و شیمیایی مخالف است و از جنایات ضدبشری اسرائیل حمایت می کند و سایر کشورهای صنعتی نیز زیر چتر آمریکا هستند.

اصل بدیهی دوم آقای مور که توسعه را معادل صنعتی شدن و پذیرش ارزش های مدرن می دانست نیز نزد اندیشمندان مخدوش است. در این مورد بعداً ذیل عنوان شاخص ها، مفصلا بحث خواهیم کرد.

اما، این پدیده که خیلی از کشورها توسعه نیافته هستند، به آن شکلی که اکنون می بینیم، با توسعه یافتگی (صنعتی) شمار اندکی از کشورها پیوند ارگانیک دارد و خود یک پدیده مدرن است؛ علت قحطی و فقر در گذشته و قبل از شکل گیری دنیای مدرن، بلایای طبیعی، خشکسالی و جنگ بود، اما، قحطی و فقر در دنیای مدرن به خاطر تحمیل تقسیم کار از جانب قدرت های مسلط بر ملل ضعیف و انتقال مازاد حیاتی از پیرامون (کشورهای عقب نگه داشته شده) به مرکز (چند کشور صنعتی) است. جوامع مختلف در گذشته تقریباً خودکفا بودند، ولی اکنون بسیاری از کشورها وابسته به تولیدات صنعتی و کشاورزی کشورهای دیگر هستند و از لحاظ مالی نیز بدهکارند.

آخرین اصلی که از نظر مور بدیهی فرض شده، این است که اگر کشورهای مختلف اراده کنند، می توانند طی یک پروسه مشخص، وارد باشگاه کشورهای توسعه یافته شوند. مثالی که معمولا در این مورد زده می شد، ژاپن بود؛ کشوری که رگ و ریشه اروپایی نداشت و به تعبیر تئوری پردازان توسعه و شخص مور، به خاطر برخورداری از نخبگان فرهیخته و آگاه، توانست مسیر توسعه را به خوبی پیدا و آن را طی کند. پس از ژاپن، نام کره جنوبی، مالزی و سنگاپور هم مطرح شد، ولی بعداً به خاطر بحران های مالی اواخر دهه ۱۹۹۰، از این کشورها کمتر اسم برده می شود و کارشناسان فقط به نام ژاپن بسنده می کنند.

اما، مدت ها گذشت و متفکران بی طرف کم کم دریافتند که توسعه ژاپن در هیچ جای دیگر عالم تجربه نشده و نخواهد شد. به عنوان مثال، کشورهای آمریکای لاتین علی رغم اینکه حدود ۱۵۰ سال از یوغ استعمار مستقیم اسپانیا و آمریکا رها شده اند، نه تنها نتوانسته اند به جایگاه کشور توسعه یافته ای مثل ژاپن دست بیابند، بلکه سال به سال مقروض تر و فقیرتر شده اند؛ این در حالی است که در منطقه آمریکای لاتین انواع و اقسام تئوری های توسعه به اجرا درآمده است.

● لیبرال های وطنی توسعه یافتگی ژاپن

به میان می آید، می گویند توسعه برای خود ظاهر و باطنی دارد و نخبگان ژاپنی در آن مقطع حساس (اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم) هم ظاهر و هم باطن مدرنیته را با هم اخذ کردند، ولی نخبگان سیاسی ما و افرادی مثل امیرکبیر و رضاخان فقط ظاهر مدرنیته را در شکل مدارس جدید، پل ها و بناها از غرب گرفتند، ولی به باطن آن که آزادی، مشارکت سیاسی، قانون و ارج نهادن به مالکیت خصوصی و سرمایه داری مدرن بود، بی توجه بودند.

البته، برخی از لیبرال های وطنی پا را از این هم فراتر می نهند و می گویند تاریخ و سنت و مذهب شینتو و دیگر ارزش های به جا مانده از گذشته، در مسیر توسعه ژاپن مانع ایجاد نکرده اند و این کشور توانست روح و جسم مدرنیته را به راحتی یکجا بپذیرد.

این استدلال ها که برای خود طرفداران زیادی هم دارد، با بسیاری از داده های تاریخی جور درنمی آید.

به عنوان مثال، ژاپنی ها تا همین میانه قرن بیستم، دارای نظامی اقتدارگرا و جنگ طلب بودند و خود آمریکایی ها و غربی ها مدعی هستند که ژاپن را با انفجارهای هسته ای رام کرده اند.

توسعه (صنعتی) ژاپن بیشتر مرهون ویژگی های ملی و ژئوپلیتیک بود و به عبارت درست تر، تصادف در این میان نقش برجسته ای دارد. کشور ژاپن اگر در خاورمیانه، اروپای شرقی، آفریقا و یا آمریکای لاتین قرار داشت، هرگز به جایگاهی که الان دارد نمی رسید.

ژاپن پس از شکست در جنگ جهانی دوم، اجازه تشکیل ارتش نداشت. به همین خاطر، بخش عظیمی از مازاد و بودجه این کشور به جای اینکه در حوزه دفاعی و نظامی هزینه شود، به بخش های صنعتی منتقل شد و همین، تبدیل به یک فرصت بزرگ برای توسعه صنعتی شد.

فقر طبیعی و کشاورزی، نداشتن منابع و جمعیت زیاد مؤلفه هایی هستند که وقتی در یک جا جمع شوند و با پشتکار همراه باشند، نیروی کار مصمم و عظیمی را برای بخش های تولید صنعتی فراهم می کنند. در واقع، ژاپنی ها مجبور به انتخاب بودند، یا می بایستی سخت کار کنند و یا فقر و تنگدستی را بپذیرند.

در این میان، ویژگی های ملی نیز در خدمت اهداف و برنامه های توسعه درآمدند؛ دین واحد، نژاد واحد، انبوه جمعیت های شهری، تبعیت بی چون و چرا از قدرت و حکومت مرکزی، انرژی ژاپنی را هدر نداد و مسیر توسعه را تقویت کرد.

با این حال، اراده ابرقدرت ها نیز اگر ساز مخالف می زد، بعید به نظر می رسید که ژاپن به جایگاهی برسد که الان (از لحاظ اقتصادی و صنعتی) رسیده است. ژاپن اگر اسرائیل را در همسایگی داشت، اگر در حیاط خلوت ابرقدرت ها و یا در محل اصطکاک آنها قرار می گرفت، سرنوشت متفاوتی برایش رقم می خورد.

به هر حال، هر ملتی ویژگی خودش را دارد و برای ما ایرانی ها که طی دو سه دهه اخیر با خیل آوارگان خارجی مواجه بوده ایم، مثال زیر کاملا ملموس است که عراقی ها تاجران خرده پا، افغانی ها کارگران سخت کوش و پاکستانی ها هم گدایان حرفه ای در سر چهار راه ها و یا فالگیران خوبی هستند (لااقل، آن تعداد پاکستانی که وارد کشورمان می شوند، در این دو حوزه حرف اول را می زنند و خدای نکرده قصد توهین به این ملت بزرگ را نداریم.) در مورد ژاپن که به بحث ما مربوط می شود، برخی روی ویژگی های ملی و یا همان طور که اشاره شد، تاریخ و مذهب این کشور انگشت می گذارند و آنها را در ارتباط با توسعه یافتن این کشور برجسته می کنند که مبنای علمی ندارد و نمی تواند به عنوان یک معیار و ملاک تضمینی برای توسعه باشد. اگر چنین بود مردم جزایر کمور و کشور آلبانی هم توسعه پیدا می کردند. لذا، اگر بگوییم خوش اقبالی و تصادف نیز در این میان نقش برجسته ای داشته است، سخن نسنجیده و بی موردی نیست.

به هر حال، یکه و تنها ماندن ژاپن در میان عموزادگان اروپایی و آمریکایی و وارد نشدن حتی یک کشور دیگر به جمع آنها، این گزاره را تقویت می کند که ژاپن یک استثناء است نه قاعده. لذا، به نظر می رسد فرض چهارم آقای مور و همفکران وی که می گویند راه توسعه اقتصادی و صنعتی برای همه باز است، با توجه به تحولات دهه های اخیر، چندان قابل دفاع نیست.

کشور چین که این روزها تولیداتش همه جای جهان را گرفته، نیز یک استثنای دیگر است؛ این کشور دارای یک اقتصاد بزرگ و جمعیت بسیار زیاد در داخل و برخوردار از حق وتو در روابط بین الملل است. بهتر است بگوییم که چین به تنهایی یک جهان است. در یک جمع بندی، این اژدهای خفته که به تازگی بیدار شده است، تا رسیدن به توسعه راه زیادی در پیش دارد. در ارتباط با ناموزون بودن توسعه در این کشور، جا دارد که بگوییم اگر از جنوب شرق چین بخواهیم به سمت شمال غرب سفر کنیم، از یک وضعیت پررنگی به وضعیت بی رنگی کامل وارد می شویم. از لحاظ سیاسی نیز اصولا در نگاه لیبرال های غربی و وطنی مورد طرد است. در تحلیل آخر، اگر چین تبدیل به یک کشور پیشرفته صنعتی شود، باز هم یک کشور است و در اینجا نیز استثناء برقاعده می چربد.

● شاخص ها

تا اینجا همه استدلال ها و بحث هایی که کردیم می خواستیم ثابت کنیم که با وجود نظام ظالمانه موجود و تقسیم کار تحمیلی بر کشورها، ورود کشورهای عقب نگه داشته شده به باشگاه کشورهای توسعه یافته (صنعتی)، در حد یک رؤیاست و تا زمانی که طرحی نو در انداخته نشود، جوامع محروم توسعه نمی یابند.

اما از این پس می خواهیم به این موضوع بپردازیم که چرا غرب مدرن دیگر یک تابلوی مطلق توسعه نیست. بخشی از استدلال های مورد نظر ما در اینجا اساساً جمعبندی برهان ها و نتایجی است که خود متفکران غرب به آنها رسیده اند.

متفکران اروپایی و آمریکایی تاریخ تحولات خود را به دوره های ذیل دسته بندی می کنند:

۱) دوره ماقبل باستان،

۲) دوره یونان و روم باستان،

۳) قرون وسطی،

۴) دوره رنسانس (تجدید حیات)،

۵) دوره رفورم (اصلاح دین)،

۶) عصر جدید و سپس دوران مدرن و

۷) دوران پست- مدرن (پسا- مدرن)

پست- مدرن که اکنون تقریبا مورد اقبال اکثر اندیشمندان اروپایی و آمریکایی قرار گرفته است، دو ویژگی برجسته دارد: ۱) نقد مدرن و ۲) نسبی گرایی.

قبلا و طی قرون ۱۷، ۱۸، ۱۹ و اوایل قرن بیستم، اندیشمندان قبل از هر چیزی، این خوشبینی را داشتند که با روش علمی می توان به همه حقایق بشری پی برد. آنها همچنین به این اعتقاد رسیدند که ارزش ها و مفاهیمی که بدان ها دست می یابند، از لحاظ زمانی جاودانی و در بعد مکانی نیز متعلق به همه عالم خواهد بود و لذا، افرادی مثل «دیدرو»، «منتسکیو»، «لاک»، «هایز»، «روسو» و حتی «مارکس» و «انگلس» به بشریت وعده بهشت این جهانی را دادند.

اما تحولات بعدی به اصطلاح، همه این بافته ها را رشته کرد و بدتر از همه اینکه آنها برای جنگ ها فقط علت های دینی، مذهبی، قوم گرایی و قبیله گرایی می تراشیدند. ولی در جامعه آرمانی و مدرن این اندیشمندان دوجنگ جهانی مهلک رخ داد که به طور بی سابقه ای جان میلیون ها انسان (عمدتا غیرنظامی) را گرفت.

در سایه ایده های افرادی چون «فرانسیس بیکس» و «اگوست کنت»، علم ابزاری بر علم انتزاعی و حقیقت طلب غلبه یافت و این علم نیز در خدمت قدرت های نوظهور سیاسی قرار گرفت و نتیجه، آن شد که اکنون شاهد هستیم (نابرابری اجتماعی و فاجعه زیست محیطی) و این وضعیت جای بهشت وعده داده شده عصر روشنگری (قرن هجدهم) را گرفت.

شاخص بعدی، نسبی گرایی است که جای مطلق گرایی مدرنیته را گرفت. شرح چارچوب فکری متفکران پسامدرن در اینجا، نه مقدور است و نه ضرورت دارد. آنها به جای صراط مستقیم (که در مدرنیته، خطی بودن توسعه و یا توسعه تکاملی و مرحله ای را تداعی می کند)، مدعی صراط های مستقیم شدند! به عبارت دیگر، برای فرار از مدرنیته، خود به ضلالت افتادند.

پسا- مدرن ها علنا «مرگ فلسفه» و «مرگ مؤلف» (به این معنا که هر مخاطبی برداشت خاص خودش را از کتاب می کند) را جار می زنند و این قصه سردرازی دارد. لب کلام اینکه مبانی اخلاقی غربی ها را یک بار دیگر، خود غربی ها دارند می زنند. قبلا این اتفاق در یونان باستان و توسط سوفسطائیان رخ داده بود.

به نظر می رسد که از لحاظ اخلاقی، علت شناور شدن جوامع غربی در آخرین ایستگاه خود (پست- مدرن)، کوتاهی علم در ایجاد یک دستگاه اخلاقی مدرن به جای اخلاق دینی بود؛ مردم به خاطر وعده های عالمان مدرن، به اخلاق دینی مسیحی پشت کردند، اما اخلاق علمی هم تحقق نیافت. پایه های آن اخلاق خود بنیادی که مدرنیستی مثل «امانوئل کانت» آلمانی از آن دم می زد، توسط هموطنش «فردریش نیچه» فروریخت.

● فمینیسم

فمینیسم یک شاخص دیگر در مورد سنجش مدرنیسم است. این اصطلاح را -که پدیده ای صددرصد مدرن است - دوگونه معنی کرده اند؛ دفاع از حقوق زنان که امری پسندیده است و برابری مطلق زن و مرد، که بطلان آن به عنوان یکی از نمادهای غیرقابل انکار مدرنیسم، ثابت شده است.

فمینیست ها که نسبت به ظلم تاریخی مردان علیه زنان معترض بودند، پس از مطالعات گسترده جامعه شناختی به شیوه مدرن و استقرایی، پی بردند که بسیاری از ساخت ها به شیوه ساختاری، ظلم علیه زنان و نابرابری میان دو جنبش را بازتولید می کند. به عنوان مثال، این محیط (خانواده، مدرسه، جامعه) است که زن را زن و مرد را مرد می کند نه ساختارهای ژنی و آنزیمی بدن های انسان. آنها به زبان به عنوان یک ساخت اشاره می کنند و سپس، مفاهیمی که به دو جنس مذکر و مؤنث نسبت داده می شود را باهم مقایسه ارزشی می کنند؛ به عنوان مثال؛ «جوانمرد» ارزش مثبت و «خاله زنکی» ارزش منفی دارد. نتیجه ای که فمینیست ها از این مقایسه ها و تحقیقات می کنند این است که در جوامع مردسالار، ظلم علیه زنان نهادینه شده است و لذا باید ساختارشکنی کرد و محیط را تغییر داد. در برداشت های افراطی تر، ایستگاه آخر را برابری مطلق زن و مرد درنظر گرفتند.

در چارچوب همین تفکرات بود که زنان اروپایی و آمریکایی در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ به خیابان ها آمدند و تظاهرات راه انداختند. کم کم نمایندگان این نحله فکری به قدرت رسیدند و وارد پارلمان ها شدند و یک سری قوانین افراطی در مورد زن و مرد را به تصویب رساندند.

اما، با گذشت زمان خود زنان متوجه شدند که در برخی مشاغل مثل جنگیدن، راننده تانک شدن، امور سیاسی، ورزش های رزمی خشن، فوتبال و... یا علاقه چندانی ندارند و یا از لحاظ قدرت بدنی به پای مردان نمی رسند. دستکاری در فیزیک بدن و انتقال جنین از زن به مرد نیز که مورد تأکید برخی از فمینیست های افراطی بود نیز غیرعادی و مغایر فطرت بشری دانسته شد.

نکته جالب دیگر در مورد فمینیسم که برای ما ملموس است؛ بی اقبالی فمینیسم در ایران است؛ طبق فرمول فمینیست های وطنی غربگرا و حتی شماری از اروپایی ها، ایران پس از انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ فمینیسم را تجربه خواهدکرد. به زعم آنها، زنان پس از نیل به خودآگاهی، کم کم اعتراضات نظام مند خود را در شکل فمینیسم (برابری مطلق زن و مرد) شروع می کنند.

اما چیزی که در عمل رخ داد، ناقض این پیش بینی بود؛ زنان در حوزه آموزش تا حدود ۶۰ درصد کرسی های دانشگاه را فتح کردند ولی علیه ارزش های غربی موضع گرفتند و با حفظ حجاب و ارزش های دینی خود، فمینیسم را عملا به چالش کشیدند.

در حوزه سیاسی نیز علی رغم برگزارشدن انتخابات آزاد و حضور گسترده زنان در آن، هیچ گرایش معناداری از اعزام نمایندگان فمینیست به مجلس شورای اسلامی طی ۳۳ سال اخیر قابل مشاهده نیست.

بررسی این شاخص نیز در درجه اول، شکست اندیشه فمینیسم (برابری مطلق زن و مرد) و سپس، شکست مدرنیسم را نمایان می کند.

● پیدایش انسان

شاخص دیگر آموزه ای است که اندیشمندان مدرنیست در مورد پیدایش انسان ارائه می دهند. براساس آموزه های دینی و به ویژه ادیان ابراهیمی(ع)، خداوند انسان را آفریده و از روح خود در او دمیده است. در این تعبیر، انسان به عالم برین تعلق دارد.

اما، دانشمندان جدید مدعی هستند که با تحقیقات گسترده ای که در حوزه های دیرینه شناسی، فسیل شناسی و جمجمه شناسی انجام گرفته است، مشخص شد که بشر سه بار در منطقه شرق پا به عرصه وجود گذاشته است طی میلیون ها سال، از این منطقه که به شاخ آفریقا نزدیک است در سراسر جهان منتشر شده است.

طبق این دکترین، نسل بشر دو بار تاکنون به دلایلی، از جمله شهاب باران زمین منقرض شده است و ما انسان های فعلی، از نسل سوم هستیم.

این آخرین دستاورد علمی در مورد پیدایش بشر است و همان طور که شاهد هستیم، دکترین مذکور در مورد لحظه خلق شدن بشر ساکت است و مثلا از جهش سلولی فلان موجود و ظهور انسان حرف نمی زند. لذا، علم نمی تواند در حوزه پیدایش انسان، ادعای تازه ای داشته باشد و حس کنجکاوی ما را در این زمینه ارضا کند. این درحالی است که طی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در این مورد حرف و حدیث های شبه علمی زیادی براساس تئوری تکامل داروین بر زبان ها جاری بود. مثلا می گفتند که میمون ها اجداد انسان هستند و نسل بشر در طول دوران تطور و تکامل خود، به شکل و هیبت فعلی درآمده است.

البته، این اظهارنظرهای شبه علمی باعث شد که تئوری تکامل انواع، به جامعه انسانی راه پیدا کند و مراحل توسعه با سلسله مراتب نژادها پیوند بخورد و رژیم های فاشیستی شکل بگیرند و نظام سرمایه داری نیز با معنویت زدایی از ماهیت بشری، جایگاه انسان را تا حد یک حیوان مصرف کننده تنزل دهد، و البته این تحقیر منزلت انسان نیز در پرونده مدرنیته ثبت است.

● جمع بندی

از غرب مدرن که روزگاری ما را به حیرت می انداخت باید گسست؛ چون نه در سیاست عملی برای ما خیری دارد و نه از لحاظ نظری، نفس جست وجوگر ما را اقناع می کند. همان طور که تجربه ۲۰۰ سال اخیر نشان می دهد، ارمغان این دو قلو و همزاد (غرب جدید و مدرنیته) برای ما در سطوح اجتماعی، توسعه ناهمگون، پیرامونی شدن و در حاشیه قرار گرفتن بوده است و در سطوح فردی نیز از خودبیگانگی را با خود آورده است.

مدرنیته نگاه کمی به مسائل دارد و به همین خاطر، اصولا نمی تواند مقوله ظلم در حق ملل غیرغربی را درک کند. غرب مدرن علی رغم رواداری در داخل، در عرصه بین الملل به مثل راهزن می ماند.

برای ما شرقی ها این مایه خوشبختی است که پیوند پول و قدرت در آمریکا، مردم را به خیابان ها کشانده است و روی این اعتراضات باید حساب باز کرد، چون این مخالفت از درون، ابتدا آمریکا را و در نهایت، غول مدرنیته را به زانو درمی آورد.

سبحان محقق