یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

منظره کور


منظره کور

تأملی در رابطه ذهن و جهان از خلال شعری از شیمبورسکا

اسمش را دانه شن می‌گذاریم / اما او خود را نه دانه می‌داند نه شن / بدون اسم زنده است / چه اسم عام چه اسم خاص / چه گذرا چه ثابت / چه اشتباه چه درست . این فراز اول شعر «منظره ای با یک دانه شن» اثر ویسواوا شیمبورسکای لهستانی برنده نوبل، منظره چه اختلافی را به پیش می کشد و با نمای درشت روبرویمان می گیرد ؟ بحث بر سر اینکه «زبان» به معنای تمام گستره خود آگاهی ما، چگونه در تمام تلاش‌های ما در پی شناخت می‌تواند غریبگی هستی را از ما پنهان کند است. وقتی دانه شن عضوی ریز از هستی برای بودنش، نیازی به دلالتهای زبانی ما ندارد از دو منظر قابل بررسی است .

یکی تفاوت آگاهی انسانی و کیهان در بطن هستی اش و دیگر اینکه بر خلاف تصورات عجیب انسان و اغراقش در نقش آگاهی در هستی موجودات، این رابطه نیزمی تواند توهم فلسفی انسان برای پنهان کردن استقلال هستی موجودات از آگاهی او باشد . حکمی که انسان را از مقام خلیفگی خود ساخته ساقط می کند و تلنگری است برای بیدار کردن او از سایر فعالیت‌های انسانی کننده کیهان، که از همه مهمتر می‌توان «بنای علم و حقیقت» را نام برد . از نظر شاعر برای دانه شن فرق نمی کند ما چه صدایش کنیم در هر صورت بودن او فارغ از نام‌گذاری ماست بنابراین انواع زبانی نامها نیز تأثیری در هستی او نخواهد داشت و پیوندی با «بودن او درون خودش» ایجاد نخواهد کرد .

کلمه روی لب‌های انسان می ماند و از رفتن و قرار گرفتن روی شیء امتناع می‌کند. شیء همان که هست می ماند . به قول پروست : «نامها که نمودار چیزهایند همیشه به مفهومی عقلی پاسخ می دهند که برای احساسات راستین ما بیگانه است و ناگزیرمان می‌کند که از این احساسات همه آنچه را که با این مفهوم نسازد حذف کنیم» و درست همان پاره از مفاهیمی که ما هنگام نامگذاری حذف می‌کنیم ، پاره «اصلی و مهم» است که مربوط به ویژگی‌های اصلی وجودیشان می‌شود. شاید اگر مجبور به حذف آنها نبودیم زبانی پدید می آمد که بر ویژگی های اصیل وجودی دلالت کند و از این رهگذر نامهای اصیل مورد قبول هستی ، باعث می‌شد شیء به نام وجودیش پاسخ دهد.

با نگاه‌هامان، لمس کردنمان کاری ندارد / خود را مورد لمس و نگاه نمی‌داند / افتادنش روی هره پنجره حادثه ای است برای ما نه برای او / برای او افتادن روی هره پنجره / با افتادن روی هر چیز دیگری یکی است / بدون اطمینان به اینکه آیا دیگر افتاده/ یا هنوز دارد می افتد.

فراز بعدی نیز با مثال‌های روشن‌تر ، نوری به بحث تفاوت‌های انسان و کیهان می‌تاباند . دلیل اینکه ما مفاهیم اصلی را هنگام خود آگاه کردن چیزها در قالب «زبان» دور می ریزیم می‌تواند این باشد که خود آگاهی و هستی به حوزه‌هایی متفاوت تعلق دارند و از آن رو که زایش «کلمات» در حوزه خود آگاهی از بطن عقل صورت می‌گیرد یکسره با دنیای وجود غریبه اند. کلمات در همان قلمرویی که جایگاه وجود چیزهاست وجود ندارند و از این‌رو امکان ندارد که به آنچه «چیز بودن» آنهاست اطلاق یابند.

سارتر می‌گوید : «چیزها خودشان را از نام‌هاشان رهانده‌اند ، آنها آنجا هستند، با شکل‌های غریب ، سمج ، غول آسا و مضحک می‌نماید که بنامی‌شان یا مطلبی درباره‌شان بگوییم: من در وسط چیزها هستم ، نام ناپذیرها.» و وقتی کلمات ناپدید شوند، با آنها دلالت‌های انسانی شیوه کاربرد اشیا و نشانه‌های سستی که انسان‌ها روی اشیا کشیده‌اند که کاملاً قابل استفاده باشند و رام به نظر برسند از بین می‌رود. درواقع اینجاست که افسانه خلق هستی به مرکزیت انسان و برای انسان رنگ می‌بازد و چشم های انسان مغرور باز می شود .

این تنها زبان بوده که کیهان و هستی را آنچنان می نمایانده که گویی فلسفه وجودیشان فقط و فقط خدمت به انسان بوده و بس. همان «هشت فهم کوپرنیکی» کیهانی که انسان را از خواب انسانی بودن کیهان برای همیشه بیدار می کند. اینگونه است که سنگریزه، کاری به کار دریافت‌های ما از او ندارد و حتی افتادنش نیز روی هر پنجره برای ما مهم است چون ماییم که مفهومی به نام «فضا» را به آن نسبت می‌دهیم و فعلی به نام افتادن را در توضیح عملی که انجام می شود به کار می‌بریم و اصالت‌های تصورات چون «فضا» برای او نه «اصیل» است نه «بدیل» چون اصلاً صورت مسئله آگاهی برای او وجود ندارد .

از پنجره چشم‌انداز زیبای دریاچه را می‌بینیم / اما این چشم انداز خود را نمی‌بیند / بی رنگ، بی شکل، بی صدا، بی بو / و بی درد در این دنیا وجود دارد. اما پس از بیان بی‌اعتباری زبان و آگاهی انسانی در حوزه نام و فعل و تلاش برای آگاهی، طعنه ای نیز به تجربه و حس می‌زند. دریافت‌های انسانی نیز راهی به کنه «وجود» هستی نمی‌برند و مفاهیمی چون زیبایی نیز زاده این دریافت‌ها دانسته می شود که از نظر هستی معتبر نیست . وقتی از همان آغاز شعر زبان تمهیدی برای «خواست قدرت و تسلط بر هستی» دانسته می شود و در همان اولین گام که صدا کردن اشیا است شکست می‌خورد در تمام برج عاج «تسلط آگاهی» نیز شکست خورده است و شاعر این سلسله شکست ها را یکی یکی باز می‌کند تا ما تماشا کنیم و بیشتر به عمق مفهوم «خواست» برسیم .

مفهومی که به بهانه شناخت و خلق ارزش‌های بسیاری برای آن تنها به دنبال «تسلط بر هستی» بوده است و بس ، از هاله مقدس خود خارج می‌شود و بی‌اعتباری آن در نظر هستی کمک شایانی به فهم این مقدس نمایی می کند . در بند بعدی شاعر از زبان انسان به زبان کیهان حرف می زند و این بازی زبانی مارا بر قله لذت شاعر می‌نشاند: ته دریاچه تهی ندارد / ساحل‌ها ساحلی ندارند / آب نه خیس است نه خشک / موج‌هایی که می‌چرخند گرد سنگ هایی نه کوچک نه بزرگ / درکی از صدای خود ندارند / نه مفردند نه جمع/ و این همه زیر آسمانی که طبیعتاً آسمان نیست / و در آن آفتاب غروب نکرده غروب می کند / و پنهان نشده پنهان می شود پشت ابری که ندانسته آمده ./ باد بی هیچ دلیلی جز وزیدن ابر را می پراکند . منظره از چشم کیهان دیده می شود بنابراین طبیعت این منظره غیر انسانی خواهد بود و شامل جدا شدن هستی واقعی چیزها از وصله های برچسبی انسانی است که به آنها چسبیده‌اند .

طعنه‌ای به «نظام علی» شناخت انسانی نیز در این بند وجود دارد و اشاره می شود که باد ، تنها به علت خاصیت وجودی خود ابر را پراکنده می کند نه قرار گرفتن در نظام علی عقل انسانی. یک ثانیه / دو ثانیه / سه ثانیه / اما این سه ثانیه تنها برای ما می گذرد / زمان مثل پیکی با پیغام مهم گذشت / اما این فقط تشبیه ماست / شخصیت خیالی و شتاب تمثیلی اش / اما پیغامش برای انسان نیست. در بند پایانی نیز به بی‌اعتباری یکی از اصیل ترین چارچوب‌های فهم بشری یعنی «زمان» می‌پردازد و به طور کلی«فلسفه وجود» را به چالش می کشد. اگر انسان راه دیگری جز پیوند «هستی و زمان» برای فهم وجود ندارد ، امیدی وجود ندارد «وجود» را درک کند که زمان برایش مفهومی ندارد و بر آن نمی‌گذرد .

به نوعی به پاشنه آشیل و انسانی بودن فهم وجود می‌زند و آن را تذکر می‌دهد که با همه تفاسیری که در شعر گفته شده باز این «فهم وجودی» اسیر زمان بوده است که چارچوبی است آگاهانه برای فهم «وجود» از این نظر که هرچه وجود دارد در زمان حال وجود دارد و چیزی که در زمان حال وجود ندارد اصلاً وجود نمی تواند داشته باشد.



همچنین مشاهده کنید