پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
حضوری به رنگ سکوت
ای ترنم دلانگیز!
از کوچ همیشگی نگاه سبزت،
حجم فکرم را که به اندازه میوه گرم عطش جا دارد، برمیدارم،
با خودم غریبه میشوم و از خاک به روی شاخه بهاری یادت آشیان میکنم.
میدانم که تنها سیمای مبهم یک عبورم.
از جاده کهربائی حیات میگذرم.
و در راه، ای چشمان بیخواب! قدمهایم تو را زمزمه میکنند.
باید نشانی از قدمها بگذارم که از آن، گل خوشبوی پیوندمان رویان باشد.
پیوند من با تو در شبکههای نرم احساس شکل گرفت.
گل واژههای بهترین دوستی را در عرصههای صدایم سرشت.
در فکر کفشهایم، زمزمه پریدنها ریخت.
روی خط نگاهم، هزار و یک خواهش نوشت.
و من میروم تا اوج لذت این پیوند را روی صفحه ذهنم حک کنم.
تو با تمنای دلم آمیختهای!
مثل سایه در پیام میروئی!
صخره سخت اندوهم فرو میریزی!
تبسّم را همرنگ لبهایم میکنی!
تو با مژده مرمرینی، هم آهنگی، که شوق دیدارت را در چشمانم میآفریند.
چه سبز در رؤیاهایم میشکفی، ای ترنم دلانگیز که من از شکفتنت سبز میشوم.
تو تجسم پاک تابستان در هر فکر سردی!
در میان ابرهای تیره و بارانی، زمزمه ناب آفتابی!
در گذرگاه وهمانگیز پائیز، تراوش سبز بهاری!
در فصل بیپرده هراس،انعکاس آرامش و آسایشی!
در حادثه شب تنهائی! مکان امن رفاقتی!
تو در متن عطرآگین سبزه و گل، شعر عاشقانهای!
همچون راز پرواز، بلند و پیچیدهای!
پلی بساز میان دلم و ایوان پرواز ای چشمان بیخواب،
تا مثل پرنده رها شده از قفس، رها شوم از این سراب.
و بدان که هوشم همراهت شده است.
نامت همرنگ لبهایم شده است.
من با رکاب خواهش در پیات میآیم.
ظرف احساسم جایت را میداند.
رؤیای اندیشهام، ابعاد پیکرت را میشناسد.
سوزش رگهای بودنم، تو را مرهم میخواند.
در پرتگاه وجود، ایمنم باش، ای ترنم دلانگیز!
قدمهایم را با نور مزیّن کن!
تپش بیوقفه حزنم را، در حوض فراموشی بریز!
و بدان هر جا که باشی بر سردیام، سراسر تکیهگاه گرمائی!
معنای کامل رفاقتی! رایحه دلربائی، ریسمان امیدی!
تو تابیدی:
آسمان زیبا شد و زمین شکوفا.
سپیده به تماشا پیوست و ظلمت به فنا.
تو پر میزنی، پر میدهی، پرواز میکنی، پرواز میدهی!
وزشی، میوزی: برگها میلرزند، شاخهها میلغزند.
تا نفس، آواز بودن میسراید، تو در رگ اندیشهها فواره روشن احتیاجی!
صدای نمناک نیازی!
و من میدانم که سیمای مبهم یک عبورم.
مسیر نورانی عشق، بهترین جای عبور است.
راه سبز خدا، پیغامی خوش دارد.
پای این درخت، روی آن برگ، کنار آن سنگ، روی شاخههای آسمان، مرغ حق میخواند.
من میروم و صبح، با صدای بالهای سپید سحر بیدار میشوم.
روشنائی را در مردمکها میریزم، با وجودم مینوشم، شاید سبز شوم و جوانه زنم.
ای ترنم دلانگیز!
با هر نفس، به دنبالت میآیم.
میشود از جاپائی که میگذارم یادم بشکفد.
و گاه میشود بیهوده بود و بیهوده در ایثار آسمان پر زد.
سبدها را باید بردارم:
فصل طلوع میوه ترد نور است.
بچینم و روشن باشم.
و بدانم که پهنه هیچ سراب، پیش روست.
تهاجم غفلت، سرشار از تیغهای تاریکیست.
باید سبدها را بردارم:
نبض خوشبوترین گل زمان میزند.
ببویم و سبدها را لبریز از عطرش کنم.
و تو ای چشمان بیخواب، چه زیبا در ضربان مرموز حیات میتپی!
وقتی از تو کمی دورم:
انگشتهایم از صدای نوازش خالی میشود.
همه پرهایم به فراموشی میرود.
فریادم چهره سکوت را میفشارد.
رنگ نگاهم در عمق تاریکی میمیرد.
وقتی از تو کمی دورم، روی نبضم خم میشوم:
چه میبینم خونم با یاد شب آمیخته است.
آنوقت سراسیمه با رکاب خواهش در پیات میآیم.
خیالم، مشعلهایت را صدا میزند.
نگاهم، سوی بافتی روشن، لحظههای تاریک را یکییکی پس میزند.
و ناگهان برقی میزند آسمان.
و تو در وسعت فضا میشکفی: سپید و درخشان.
اندیشهام، در تار و پود سیمای نورانیات از تشعشع گرمایی تبخیر میشود.
ای چشمان بیخواب!
نگاه تو، مثل یک پیچک پنهان، بر آوندهای مرطوب ذهنم میپیچید و رؤیاهایم را سبز میکند.
ابعاد بیپرده تنهائی در کمینم را از من میرباید.
نگاه تو گرم است.
تجلی عشق است.
شعر بهترین پیوند، شکست هر گره، هر بند.
نگاه تو سازش دارد، با نفسهای نیلیام.
نگاه تو احتیاج ذرات فکرم.
فریاد بیوقفه احساسم.
شوق نور چشمانم.
نگاه کن مرا ای چشمان بیخواب و منتظر!
وقتی نگاهم میکنی، در زندان انتظار تصویر بلندت را روی دیوارهای اندیشه حک میکنم.
دیگر چیزی نمیبینم، چیزی نمیگویم، تنها در فکر زیبائیات میروم که در من پر میآفریند.
و من میتوانم پلههای پرواز را بپیمایم و تا منزل تو از اوج خودم بپرم.
بین چشمان من و نگاه تو، ای چشمان بیخواب، حصار ترانههاست.
جوشش احساسها، پرواز خواهشهاست.
وقتی نگاهم میکنی، ویرانههای دست پائیز را به طراوت باغچههای بهاری فردا میسپارم.
با حرف گیاهان، غزل گل میسازم.
طلوع اکسیر نفسهایم را آغاز میکنم.
من با هر چه نور، با هر چه شوق، سفر میکنم به ژرفای درو.
در دل زیبائی خوابت میرویم.
در پی نگاهت خاکستر میشوم.
صدفهای آشتی پر رنگ میکنم.
هالههای اندوه در امتدادت محو میکنم.
با شهابت میروم.
با غمت میشکنم.
ای ترنم دلانگیز!
در پیچ و خمهای خاطرم شوق دیدارت میجوشد.
در باغ شکوفهزای دلم لمس بیوقفه باران لطیفت، حکایت میشود.
نه تگرگ ناگهانی تقدیر میتواند مرا از آسمان نیلگون یادت برهاند.
و نه هجوم سنگهای تنهائی میتواند مرا با چهره سرد این خاک آشتی دهد.
وقتی پروانههای سپید مهر میسوزند:
قدری چمنزار تأمل، میپیمایم.
گلهای انتظار میچینم.
قدری در هوای پاکت، نفس میکشم.
و به قصر مهربانیات میرسم ای چشمان بیخواب!
مرا از این تن مثل سراب ببر تا سبزی یک خواب!
مرا امتداد بده تا گل، تا نور.
و بساز بین هوشم و نگاهت یک پل.
ای تازگی ممتد!
من هر دم از تو تازه میشوم.
و میروید از من ستارهای که باید نثارت کنم.
تو مرا با ساقه نرم پیچیده بر پنجره وجودت ارتباط دادی.
به من یاد دادی وقتی سیمای مبهم یک عبورم، چگونه از گذرگاه سخت دنیا بگذرم.
یاد دادی چگونه در مسیر پرواز پرستوها، فکرم را پرواز دهم.
به من آموختی چگونه به نجوای زیبائی گلها بپیوندم.
چگونه از نور شبپرهها تاریکی را کنار زنم و از هجرت گودالها بگذرم.
تو سایبان آرامش این دل سوختهای!
ندای وصل، به شبنمهای لطفی!
آوازت با باران میآید.
صدایت با آفتاب میتابد.
نورت، زیبائی مهتاب را میسازد.
یارب!
با تو سرشارم از تب.
تب خرمی برگهای نارون نفس.
تب رهائی از تیرگی هر قفس.
با تو گذر شتابان زمان، پوست اندیشهام را نمیخراشد.
تراوش خاموش باد، چهرهام را نمیشکند.
با تو، صدای حیرت، از طرح موزون اشیاء به گوشم میرسد.
وقتی قصه برگهای خزان در من هجوم میآرد، به امتداد بلندم میاندیشم.
هر چند کالبدم، مثل برگهای زرد خزان، مصور است همچنان.
و من میدانم که سیمای مبهم یک عبورم.
از جاده کهربائی حیات میگذرم.
با پرشتابترین ثانیههای شب عشق، میروم.
و باز ای چشمان بیخواب و منتظر، به تو میرسم.
مرا بخوان به آسمان، به شهر روشنائی، به کهکشان، به جمع یاران.
گر پرندهای غربت نشین شدم مرا به آسمانی بخوان که پر از لحنهای آشنائی باشد.
به آسمانی بخوان، که بیکرانی گرمای دستانت را زمزمه کند.
تو بسان گل زیبایی هستی، که بویش تا انتها جاریست.
بسان کوهی هستی، که استواریش تا ابدیت باقیست.
بیتو ای ترنم دلانگیز!
در پی سرابی هیچ، نوائی میزدم بر پاهای گناه،
و بیآنکه گل زیبای سیرت را پاس دارم، آب گلآلود میپاشیدم بر پاکی نگاه.
بیتو، متهم به تنهائی و سکوت شدم.
آواره غمزده لحظههای سرد شدم.
شکستم، بی نور شدم.
بیتو مجازاتم، پایداری دیوارهای غم بود.
شکل غمآلود جریمه، انتظار و حادثه شدم.
بیتو بیرنگم.
سکوت بر من سایه میزند.
ثانیهها، رویش بذر گریه میشوند.
آینه تصویرم را میشکند.
چمنهای احساس بیمفهوم میشوند.
بیتو مژگان درهم فرو میرود، هر آن.
باغچه از من میرهد، تاریکی بمن میپیوندد، حزن بمن گره میبندد.
به ناگاه وزش نسیم صدایت، پنجرههای اندیشهام را لرزاند و خواب کالم را شکست.
تو به بیهمزبانیام هجرت کردی و تنهائی دستهایم گسست.
چینی هر فکر نازکی که ساختم، شکستی!
به هر کجا که رفتم، آینه نگاهت را، سر را هم نهادی!
بر احساسم چکیدی.
و حضور همه جاییات را، نشانم دادی!
تو با قلم و هم تقدیر میکشی شکلم را!
و من میدانم که لام لذات، در گرو ذات نیست.
میدانم که در ابتدای وزشهای نور کیست.
باید از پیچکهای خاک گریخت.
بندهای محکم دنیا را گسیخت.
باید بروم از راه درخشان نور و بیاویزم اندیشه را به دستان دور.
و تو ای ترنم دلانگیز، چه زیبا در ضربان مرموز حیات میتپی!
در بارش سکوت، صدای خاموشت را میشنوم.
از صمیمیت نگاهت، برای هر نفس، حرفها دارم.
تا منزل تو راهی نیست:
بالای فکر یک باغ، روی طراوت گلبرگها، در بیشهزار احساس.
و گاهی در نبض آرام پنجرهها.
با ادراک حجم وجودت، از بیراههها میگذرم و در مسیرت میآیم.
از آسمان لحظهها، ای چهره دلربا، ابر عشقت بر دیدهام میبارد.
حرکتی در سبزههای رویان ذهنم میدود.
میبندد نقشی از زمان فکر، کولهبار سفر را.
شبنم حافظه، روی گلبرگهای یادت میچکد.
پروانه تأملم میجوید، شهد شاعرانهات را.
شبنم دعا، در امتداد خواهشهایم، عطشناک عبور است، ای چهره دلربا!
و تو میشناسی، خواهشهایم را.
میدانی، رنگ نفسهایم را.
تو مرا از شعله بوتههای عذاب رها کردی!
ستارههای آسمان نگاهم را روشن کردی!
حکایت بودنی تلخ را، از من ربودی!
حجاب تیرگیام را شکستی!
تو وقتی سیلاب غم در سرزمین احساسم سر زد، آن را گسستی!
تو را چه چیز بگویم، شاید یک نگاه پنهان روی تنم نقاشی کرد.
و شاید یک فریاد خاموش، یک تناسب زیبا.
تو را شاید، حادثهنورفشانیشبنمها، نثاردیدگانم کرد.
و شاید درخشش مهتابی که تنها، تصویرش را بر سطح آب حوضچه کنار باغچه میدیدم.
تو اینک به دشت بیباران خاطرم باریدهای!
آن چنان که، ساقه فراموش شده دستانم را، زمزمه سبز یک آشنا کردی!
تو آن چنان موسیقی یک باغ را به احساسم بخشیدی، که من خواب کردم تن را.
تو ای چهره دلربا، صدای پای قدمهای فکرم شدی!
مرا تا سیمای هویت تفاوت، تا باندی!
و من دیر زمانیست که بخار نشسته بر شیشه پنجرههایت را کنار زدهام
و به تماشای تو نشستهام.
چه با شکوهی ایچشمان بیخواب! ای چهره دلربا!
چه تنها در سر کوچه ذهن میدرخشی!
چهبیصدا بهتنهائیامهجرت میکنی،ای چهره دلربا.
چهباحرارتبهسرمایسختانگشتهایمکوچمیکنی.
تو را در ضمیرم صدا میزنم.
از میان حصار دل، پرندههای اندیشهام را سویت هر دم روانه میکنم.
با لالائیعشقتبهخواببهتریندوستی رنگ میبازم.
و من میدانم که سیمای مبهم یک عبورم.
از جاده کهربائی حیات میگذرم.
در آینه روشن خاک چین میخورم.
با برگهای زرد پائیزی که در باد میغلطند، میروم.
تکیهگاهم اگر گاهی میشکند، ستون گرم نفسهایت همیشه هست: غمی نیست.
و من دوباره با رکاب خواهش در پیات میآیم.
سبدهایم خالیست، مرحمتی کن!
باور پیچیده یک سیب سرخ را نشانم ده!
من به یاد بوی نمناک پونهها به خوابت میروم.
و تو را فریاد میکنم.
تو در سکوت لحظههای تبدار میشکفی!
و من روی کمیابترین شکل تماشا فرو میافتم.
آن وقت ساقه سبزت، بر نگاهم سایه میزند.
و من با داغترین حیرت، آب میشوم.
از شعاع تپشهایم، زمزمه نامت میجوشد.
نمیدانم با چه نوائی، لحظههای آخر به دادم رسیدی!
شاید با کلام نابت.
کلامت با تکرار گلها میآید.
چه نمناک و شیرین است.
مرغ خوشلحن زمان، آنرا مینوازد.
بهترین کتاب جهان آنرا میتابد.
ای شکوه بیپایان!
موسیقی ناب زمان!
با من بمان!
لطف چشمان بیخوابت را، ارمغان نگاهم کن!
مرا از خود مران!
باران باش، در شبهای عطشناکم.
حضور سپیدت را به بیکسیهایم برسان!
بر من ببار، ای پر از یاد ابرهای آسمان!
من صدای نیازم و تو در هوای اندیشهام شکل همیشه پرواز.
بیتو نمیدانم کجا بودم، چه میکردم، چه میگفتم.
تنها میدانم که دستهایم خوشه روشن وجودت را نمیشناختند.
و اینک در بستر نور هستم.
ستارههای خاطرت را میشمارم، از تبخیر احساس در لحظه طلوعت میگویم.
ای موسیقی ناب زمان!
تا لحظههای نفس، با من بمان!
و بیا در سرای تنهائیام حرف بزن!
حرفهایت پر شبنم باد، ای شکوه بیپایان!
حرفهایت مرا به جائی میبرد که از اشیاء هم ندای عشق برمیخیزد.
مرا به باغی میرساند که از پرچینش، زیبائی شکوفهها، هوش انسان را میبرد.
و من روی چمنهای تمنا، انتظارت را میکشم.
در طرح پیچیدهی فکر، تو را مییابم؟!
چگونه میشود بیهوده پوسید و تو را ندید؟!
چگونه میشود لحظهها را خالی پشت سر گذاشت؟!
و اینک ای تازگی ممتد!
از تو دلم را تازه میکنم.
اندیشه را، روح را، از تو تازه میکنم، با من بمان...!!
کورش قربانعلی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست