یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

آی آدم های خودشیفته


آی آدم های خودشیفته

تأملی بر کتاب «فرهنگ خودشیفتگی زندگی آمریکایی در عصر کاهش انتظارات» اثر کریستوفر لاش

با انتشار کتاب معروف کریستوفرلاش به نام «فرهنگ خودشیفتگی: زندگی آمریکایی در عصر کاهش انتظارات» که به سرعت به یکی از پرفروش ترین کتاب های آمریکا تبدیل شد، بحث درباره پدیده خودشیفتگی به عنوان شاخص زندگی انسان غربی ازنیمه دوم قرن بیستم به این سو، عمق و ابعادی ویژه یافت. کتاب دیگر او نیز به نام «خود کمینه: بقای روانی در زمانه پرآشوب» که پنج سال بعد منتشر شد، فرهنگ خودشیفتگی را در ابعاد دیگری (اقتصادی؛ روانی، ایدئولوژیکی) بررسی می کند و می کوشد نشان دهد که در جهانی که شاهد اوج گیری انواع فجایع از قبیل جنایت، تسلیحات، تروریسم، صدمات زیست محیطی و غیره است و آینده ای تیره پیش چشم داریم، مردم چاره ای ندارند جز این که منفعت خود را جست وجو کنند و با بی اعتمادی به تعهداتی که نوید جامعه ای سامان مند را می دهند، به خود و منافع خود بیندیشند (وجه چشمگیر و غالب فرهنگ معاصر آمریکایی به این گونه است) و بقای روحی و روانی خود را جست وجو کنند.

در این مقاله می کوشیم نخست نظرهای لاش درباره پدیده خودشیفتگی را به طور موجز معرفی و تحلیل کنیم.

لاش در کتابش نخست بعضی نشانه ها و گرایش های این شخصیت جدید را توصیف می کند سپس مجموعه این گرایش ها را با عنوان نارسیسم مشخص می کند وبه تبیین بالینی آن می پردازد و این نارسی سیسم جدید را با مضامین مشابه قبلی مقایسه می کند؛ و آنگاه ریشه های اجتماعی آن را بررسی می کند.

● نشانه ها

به نظر لاش با نزدیک شدن به دهه های پایانی قرن بیستم (نوعی حس پایان) که ادبیات قرن بیستم را تسخیر کرده بود، اندک اندک تخیل توده ها را نیز اشباع کرد. در وضعیت مخاطره آمیز زیست محیطی، هسته ای و غیره، مردم درصدد یافتن «استراتژی های بقا»، یعنی برنامه هایی برای تداوم زندگی شان و تضمین سلامت جسمی و آرامش روانی شان برآمده اند (فروش کتاب های گوناگون با عنوان «بقا»).

«اقلیم معاصر حال و هوایی درمانی دارد نه مذهبی. امروزه مردمان دیگر در عطش رستگاری شخصی، یا احیای عصر طلایی سپری شده نیستند؛ بلکه مشتاق احساس کردن و توهم لحظه ای خوشبختی و سلامت شخصی و امنیت روانی اند» (لاش ۱۹۷۹: ۴-۵).

اما این شخصیت نارسیست جدید با اشکال قدیمی تر فردگرایی آمریکایی که در قوالبی نظیر «آدم آمریکایی» (American Adam) و «خود امپریال» (imperial self) بیان شده و توکویل و دیگران آن را توصیف یا ستایش کرده اند تفاوت دارد. «آدم آمریکایی» نیز البته همانند اخلاف امروزی اش می کوشید خود را از گذشته رها سازد و رابطه ای بکر و بی سابقه با جهان برقرار کند (گسست با اروپا و سنت های آن، الغاء ارشدیت، سست کردن پیوندهای خانوادگی).

به تعبیر توکویل آنها گمان می کردند سرنوشت شان تماماً در دست خودشان است. شرایط اجتماعی ایالات متحده پیوند نسل ها را می گسست، گذشتگان به سرعت فراموش می شدند و کسی تصوری از آنانی که بعداً می آمدند نداشت و علاقه آدم محدود به آنهایی بود که قرابت و شباهت نزدیکی با خود او داشتند. با این حال، از نظر لاش میان نارسی سیسم جدید و آدامیسم گذشته تفاوت های چشمگیری وجود دارد. یعنی گرچه آمریکاییان کنونی همانند پیشینیانشان قادر به سازمان دادن یک زندگی جمعی نیستند، اما در جامعه مدرن صنعتی کنونی چنان گرایشی به ادغام فرد وجود دارد که امکان زندگی توأم با «انزوا» را از میان می برد و فرد را به جامعه وابسته می سازد.

«فرد که اغلب مهارت های تکنیکی اش را به اتحادیه تسلیم کرده است؛ دیگر قادر به فراهم کردن نیازهای مادی خودش نیست. همانطور که خانواده نه فقط کارکردهای تولیدی اش، بلکه بسیاری ازکارکردهای تولید مثلی اش را نیز از دست می دهد؛ نارسی سیسم بیانگر بعد روان شناختی این وابستگی است. علی رغم توهمات گذرای نارسیست درباره قدرتمندی همه جانبه اش، او برای تأیید ارزشی که برای خود قایل است، وابسته به دیگران است. او نمی تواند بدون مخاطبینی که تحسین اش کنند، زندگی کند. رهایی آشکارش از پیوندهای خانوادگی و قید و بندهای نهادینه، این آزادی را به او نمی دهد که تنها بماند و به فردیتش افتخار کند، برعکس، احساس ناامنی را در او ایجاد می کند و او فقط می تواند با دیدن این که «خود باشکوهش» در معرض توجه دیگران قرار گرفته و یا با چسباندن خود به صاحبان شهرت، قدرت و جاذبه معنوی بر این احساس ناامنی غلبه کند. برای نارسیست جهان یک آینه است؛ در حالی که فردگرای زمخت، جهان را یک بهم ریختگی و آشفتگی تهی می بیند که باید آن را مطابق با نقشه و طرح خودش شکل دهد». (همان:۱۰).

یکی از نشانه های نارسیسیسم جدید این است که آمریکاییان کنونی به تعبیر لاش، همچون «حیواناتی که اسارت غرایزشان را خشکانده باشد»، خودشان را اسیر ملال و کسالتی نابود کننده می بینند. آنها از «ناتوانی از احساس کردن» شکایت دارند و در جست وجوی یک زندگی غریزی و حسی نیرومندتر و سرکش ترند. به نظر او مردمان قرن بیستم چنان موانع روان شناختی پرشماری در مقابل احساسات و عواطف خود برپا کرده اند که دیگر نمی توانند تصوری از یک میل سرکش داشته باشند.در این میان عامل مهمی که در جامعه مدرن روابط سنتی و اقتدار پدرسالارانه را فرسوده کرده، بوروکراسی و رشد غول آسای آن است. بوروکراسی مدرن در هیأتک «ابرمن» (سوپراگو) جدید جای «ابرمن» قدیمی را گرفته است.

«رشد بوروکراسی شبکه غامضی از روابط شخصی را خلق کرده و با پاداش دادن به مهارت های اجتماعی، خودپرستی (اگوئیسم) لگام گسیخته آدم آمریکایی را غیرقابل دفاع کرده است؛ در عین حال همه اشکال اقتدار پدرسالارانه را فرسایش داده و به این ترتیب، ابرمن (سوپراگو) اجتماعی را که قبلاً پدران، معلمان و کشیشان نماینده اش بوده اند، تضعیف کرده است. با این حال افول اقتدار نهادینه در جامعه ای آشکارا روادار سبب «اضمحلال ابرمن» در افراد نمی شود، بلکه به جای آن «ابرمنی» خشن و کیفردهنده رشد می کند که عمده انرژی روانی اش را، در غیاب ممنوعیت های اجتماعی اقتدارگرایانه قبلی، از غرایز و کشش های مخرب و تجاوزگرانه درون «نهاد» (id) کسب می کند. عناصر ناخودآگاه و غیرعقلانی در «ابرمن» بر عملکردش سلطه می یابند. همپای از دست رفتن «اعتبار» چهره های صاحب اقتدار در جامعه مدرن، «ابرمن» در افراد بیش از پیش از توهمات آغازین کودک درباره پدر و مادرش- توهماتی مملو از خشم سادیستی- تغذیه می کند تا از آرمان های درونی شده اگو که تجربه های بعدی او از الگوهای محبوب و محترم رفتار اجتماعی آنها را شکل داده باشند... عناصر عتیق (archaic) به طور فزاینده ای بر ساخت شخصیت مسلط می شوند و به تعبیر موریس دیکستاین (خود) (self) به سوی حالتی منفعل و آغازین، که در آن جهان خلق نشده و شکل نگرفته باقی می ماند، عقب نشینی می کند.» اگوی امپریال خود بزرگ بین و بلعنده تجربه به درون یک خود گنده، خودشیفته، کودکانه و تهی پس روی می کند.» (همان: ۱۱-۱۲).

● خودشیفتگی معاصر و نشانه های بالینی آن

لاش در بخشی ازکتابش، خودشیفتگی را تمثیلی از وضعیت کنونی بشر می داند؛ اما معتقد است بسیاری از روانکاوان این واژه را با چنان ولنگاری به کار می برند که چیزی از معنای مشخص بالینی آن باقی نمی ماند وهمه اشکال «خودستایی»، «خودپرستی»، «بطالت»، تعصب های گروهی، محلی، قومی و نژادی را دربرمی گیرد.

سه نت به یادمان می آورد که نارسیسیسم وجه مشترک بیشتری با تنفر از خود دارد تا با تحسین خود، اما فروم از این داده بالینی شناخته شده، به علت حرصش به ستایش از نقش رستگاری بخش عشق برادرانه، غافل می شود [بنابراین] اهمیت دقت نظری درباره [مفهوم] خودشیفتگی فقط به این جهت نیست که به سهولت می توان به این مفهوم نوعی فربهی اخلاق گرایانه بخشید، بلکه به این دلیل نیز هست که مترادف کردن خودشیفتگی با هر چیز خودپرستانه و ناخوشایند مخل ویژگی تاریخی آن است. انسان ها همیشه خودخواه و گروه ها همیشه «قوم مدار» بوده اند و با زدن برچسبی روانکاوانه به این گونه صفات، چیزی عاید نمی شود. در حالی که پیدایش این اختلال شخصیتی، به عنوان بارزترین شکل آسیب شناسی روانکاوانه، همراه با تغییری در ساختار شخصیت که این تحول بازتاب آن است، ناشی از تحولات کاملاً ویژه ای در جامعه و فرهنگ ما، نظیر بوروکراسی، تکثیر تصاویر، ایدئولوژی های درمان گرا، عقلانی سازی زندگی درونی، کیش مصرف و در تحلیل نهایی ناشی از دگرگونی هایی در زندگی خانوادگی و الگوهای متغیر اجتماعی شدن است.» (همان: ۳۱-۳۲)

بنابراین، لاش بر ضرورت بررسی داده های بالینی در تحلیل پدیده خودشیفتگی تکیه می کند و معتقد است که علت خودداری منتقدان جدید نارسیسیسم از این کار، ترس از آن است که مبادا تأکید بر جوانب و نشانه های بالینی ما را از سودمندی این مفهوم برای تحلیل اجتماعی محروم کند؛ در حالی که به عقیده لاش این مؤلفان با نادیده گرفتن بعد روان شناختی، بعد اجتماعی را نیز از دست می دهند و از تشخیص روابط میان تیپ خودشیفته و الگوهای معینی از فرهنگ معاصر مانند ترس شدید از پیری و مرگ، معنای دگرگون شده زمان، شیفتگی به شهرت، ترس از رقابت، تخریب روابط میان زن و مرد ناتوانند؛ چرا که هر جامعه ای فرهنگ خودش را به صورت «شخصیت» در فرد بازتولید می کند.

کریستوفر لاش، در صفحاتی از کتابش «فرهنگ خودشیفتگی: زندگی امریکایی در عصر کاهش انتظارات» نشانه های خودشیفتگی را در نوشته های بالینی متأخر توصیف می کند. چکیده اش این است: «یقیناً تغییر جهت از روان شناسی غرایز به روان شناسی اگو، تا حدودی برخاسته از تصدیق این حقیقت است که بیمارانی که در دهه های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ برای درمان مراجعه می کردند، به ندرت «به بیماران عصبی کلاسیکی که فروید به طور همه جانبه توصیف می کند شباهت دارند.» در بیست و پنج سال اخیر، بیماران مرزی، که دارای نشانه های کاملاً تعریف شده بیماری نیستند بلکه با نارضایتی های گسترده به سراغ روانکاوان کنونی می روند، بسیار فراوان شده اند. آنها از تثبیت فرساینده تشویش ها یا از تبدیل انرژی سرکوب شده جنسی به بیماری های عصبی مزمن رنج نمی برند، بلکه از «نارضایتی های مبهم و پراکنده از زندگی» شکایت دارند و «احساس می کنند که زندگی بی شکل شان عبث و بی هدف است.» او تجربه های ظریف و در عین حال احساس های نافذی از تهی بودن و افسردگی، «نوسان شدید میان ارج نهادن به خود» و «نوعی ناتوانی از سرکردن با آن» را بیان می کند. او «احساس پربها دادن به خود را فقط با چسباندن خود به چهره های نیرومند و محبوب که پذیرش آنها را طلب می کند و با آنها احساس حمایت شدگی می کند» به دست می آورد. هرچند وظایف روزانه اش را انجام می دهد و حتی تمایز و تشخص کسب می کند؛ اما خوشبختی از او می گریزد و زندگی اغلب در جایگاه چیزی که ارزشی ندارد، به او ضربه می زند. روانکاوی امروز بیشتر با شخصیت های آشفته و تحت تأثیر غرایز روبه روست و با بیمارانی سر و کار دارد که به جای سرکوب یا والایش تعارض هایشان، آنها را به نمایش می گذارند.

این بیماران مایل هستند نوعی کم عمقی در روابط عاطفی را حفظ کنند [یعنی از ایجاد روابط عاطفی عمیق می هراسند]. آنها فاقد ظرفیت لابه و ماتم اند؛ زیرا خشم شدیدشان بر ضد چیزهای محبوبی که از دست داده اند، بخصوص بر ضد والدین شان، مانع احیای تجربه های شادمانه یا ذخیره سازی آنها در حافظه است... این بیماران اغلب گرفتار خودبیمارپنداری هستند و از احساس خلأ درونی شکایت دارند. در عین حال، توهمات «همه توانی» را رشد می دهند و نیز این اعتقاد را که حق دارند دیگران را برای خشنودی خود استثمار کنند. عناصر عتیق، کیفری و سادیستی در ابرمن این بیماران غالب است و سازششان با قواعد اجتماعی بیشتر از ترس مجازات است تا احساس گناه... «خودشیفتگی آسیب شناختی» که در این گونه اختلال شخصیت یافت می شود باید گویای چیزی درباره خودشیفتگی به عنوان پدیده ای اجتماعی باشد. مطالعات مربوط به این نوع اختلال های شخصیتی که در مرز میان بیماری عصبی و بیماری روانی قرار دارند اگرچه برای اهل درمانگاه نوشته می شوند و ادعای روشن ساختن مسائل اجتماعی و فرهنگی را ندارند اما گونه ای از شخصیت را توصیف می کنند که باید بی درنگ به نحوی متقاعدکننده برای ناظران صحنه فرهنگ معاصر قابل تشخیص باشد و علائم آن این است: سهولت در اداره کردن تأثیراتی که روی دیگران می گذارد؛ مشتاق ستایش و تحسین دیگران بودن اما تحقیرکننده کسانی که آنها را آلت دست می سازد تا او را تحسین کنند؛ عطش سیری ناپذیر برای تجربه احساسی تا با آن خلأیی را پر کند که همان ترس از پیری و مرگ باشد» (همان: ۳۸-۳۶).

لاش با تکیه بر تحلیل های روانکاوانه ملانی کلاین از کودک خودشیفته و تعمیم آن به شخصیت خودشیفته معاصر، نتیجه می گیرد که بیمار خودشیفته اگرچه می تواند دیگران را تحت تأثیر قرار دهد، اما ارزش زدایی از دیگران همراه با فقدان کنجکاوی درباره آنها زندگی شخصی او را فقیر و بی محتوا کرده، احساس تهی بودن را تقویت می کند.

او فاقد هرگونه تعهد و پیوند واقعی با جهان است و ظرفیت والایش اندکی دارد. از این رو، برای تحسین خود، به دیگران وابسته است و نوعی زندگی انگلی را ادامه می دهد. از وابستگی عاطفی می هراسد و از روابط شخصی خود به شیوه ای سرد سوءاستفاده می کند و این روابط را پوچ و مصنوعی و غیرارضاکننده می کند. تأثیرات ویرانگر خودشیفتگی در نیمه دوم عمر فرد خودشیفته بسیار مهم است. در جامعه ای که از پیری و مرگ هراس دارد، پیری سبب وحشتی خاص در کسانی می شود که از وابستگی می هراسند و به سبب اهمیتی که برای خودشان قائل می شوند، تحسینی را که معمولاً از جوانان می شود (از نظر زیبایی، شهرت و جاذبه) برای خودشان مطالبه می کنند. برای فرد خودشیفته پذیرش این حقیقت که اکنون نسلی جوان تر از او از لذات زیبایی، قدرت، ثروت و خلاقیت بهره مند است، ناممکن است. به تعبیر کرنبرگ امکان این که فرد خودشیفته بتواند از طریق هم هویت شدن و مشارکت فزاینده با خوشبختی و دستاوردهای دیگران، از زندگی خودش لذت ببرد به گونه ای تراژیک فراسوی ظرفیت های شخصیت خودشیفته قرار دارد. زیرا خودشیفته نمی تواند با کس دیگری هم هویت شود مگر این که دیگری را ادامه خودش ببیند و هویت دیگری را محو کند. (همان: ۸۶).

به عقیده جول کول تشدید و تحریک خواست های کودکان به وسیله تبلیغات، غصب اقتدار پدر و مادر توسط رسانه ها و مدرسه و عقلانی شدن زندگی درونی همراه با وعده کاذب ارضای شخصی، گونه جدیدی از «انسان اجتماعی» خلق کرده است که نتیجه اش نه یک بیماری عصبی کلاسیک که در آن غرایز کودکانه به وسیله اقتدار پدرانه سرکوب می شود، بلکه نسخه مدرنی است که در آن غرایز تحریک و منحط می شوند و نه وسیله مناسبی برای ارضا می یابند و نه شیوه های منسجمی برای کنترل. از همین روست که به تعبیر لاش، «فرد خودشیفته نخستین داوطلب روانکاوی پایان ناپذیر است.» زیرا در روانکاوی مذهب یا شیوه ای از زندگی را جست و جو می کند و امیدوار است در روابط درمانی پشتیبانی بیرونی برای توهماتش درباره «همه توانی» و جوانی ابدی خودش بیابد. (همان: ۴۰).

«انسان روان شناختی» قرن بیستم که از اضطراب، افسردگی، نارضایتی های مبهم و حسی از خلأ درونی رنج می برد، نه خواهان خود بزرگ سازی فردی است، نه طالب تعالی روحی بلکه خواهان آرامش ذهنی است در اوضاع و احوالی که بیش از پیش مخل این آرامش اند. از این رو نه کشیشان یا اندرزگویان مردمی... بلکه درمانگران هستند که متحد اصلی او در تلاش برای یافتن آرامش به شمار می روند. او به آنان روی می آورد به این امید که معادل مدرن رستگاری، یعنی «سلامت ذهن» را به دست آورد. درمان هم جانشین فردگرایی زمخت و هم جانشین مذهب شده است. (همان:۱۳).

اما درمانگرایی به مذهبی جدید تبدیل نشده است. زیرا به عقیده لاش درمان از دو جهت ضد مذهب است. یکی این جهت که مدعی به کار بردن روش علمی شفا و معالجه است؛ اما جهت مهمتر این است که جامعه مدرن به هیچ آینده ای حواله نمی دهد و حتی وقتی هم که درمانگران از نیاز به «معنا»ی زندگی و «عشق» دم می زنند آنها را صرفاً به عنوان وسیله ارضای خواست های عاطفی بیمار تعریف می کنند و به ندرت او را تشویق می کنند که علایق و نیازهایش را تابع علایق و نیازهای دیگران، یا آرمان ها و سنت های خارج از خودش کند؛ زیرا عشق به معنی «ایثار» یا معنا به عنوان «اطاعت از مشروعیتی عالی تر» برای سلامت و خوشبختی شخص مضرند و به حساسیت درمانی صدمه می زنند. به تعبیر لاش، رهاسازی بشریت از چنین «ایده های از مدافتاده ای» از عشق و وظیفه، اکنون به مأموریت درمانگران پست مدرن تبدیل شده است. درمانگرانی که سلامت ذهن برای آنها به معنای سرنگونی همه ممنوعیت ها و ارضای همه کشش ها و غریزه هاست (همان:۱۳).

در عین حال، باید تأکید کرد که علی رغم عطش فرد خودشیفته برای درمان، مقاومت ها و دفاع هایش مانع موفقیت روانکاوی می شود. تهی بودن زندگی عاطفی اش مانع ایجاد رابطه ای نزدیک با روانکاو می شود.

از فکرش در جهت طفره رفتن و نه کشف خود، استفاده می کند. از این رو، بسیاری از روانکاوان به موفقیت روانکاوی بیمار خودشیفته بدبین اند.

● سرچشمه های اجتماعی خود شیفتگی

کریستوفر لاش پس از توصیف نشانه ها و تبیین های بالینی پدیده خودشیفتگی، به تأثیرات اجتماعی در شکل گیری خودشیفتگی معاصر می پردازد. به عقیده او هر عصری شکل خاص روان شناسی خود را پرورش می دهد که در شکل اغراق آمیزش ساخت بنیانی آن را مشخص می کند.

در زمان فروید، هیستری ها و وسواس های عصبی، شاخص های بارز شخصیت بودند و این در پیوند بود با مرحله ابتدایی رشد سرمایه داری که با پدیده هایی نظیر سرسپردگی تعصب آمیز به کار، تملک و سرکوب خشن جنسیت همراه بود. اما در زمان ما حالت های ماقبل اسکیزوفرنی، مرزی، یا اختلال های شخصیتی، همراه با خود اسکیزوفرنی توجه فزاینده ای را جلب کرده اند و نوع خاصی از شخصیت را شکل داده اند که خودشیفته نامیده می شود (همان: ۴۲-۴۱).

لاش پیدایش خصوصیات شخصیت «خودشیفته» را با ورود سرمایه داری به مرحله تاریخی جدیدی (از تولید به مصرف) مرتبط می کند و در این میان بر سه عامل مهم تکیه می کند: دگرگونی اخلاق کار، نقش دیوان سالاری و بازتولید مکانیکی فرهنگ و تکثیر تصاویر (سونتاگ).

● دگرگونی اخلاق کار

به نظر لاش و بسیاری از متفکران اجتماعی، تا گذشته ای نه چندان دور اخلاق پروتستانی یکی از مهمترین ستون های فرهنگ آمریکایی بوده است که مضامین عمده آن عبارت بود از: وابستگی موفقیت به تلاش ها و ابتکارهای فردی، قناعت، اعتدال، انضباط شخصی، اجتناب از قرض، زندگی برای آینده (پس انداز، به تعویق انداختن ارضای نیازها، انباشت سرمایه برای سرمایه گذاری). اما در عصر کاهش انتظارات، دیگر فضایل پروتستانی شوری نمی انگیزند. اکنون تورم، سرمایه گذاری و پس انداز را می بلعد و تبلیغات، وحشت از مقروض بودن را از بین می برند و مصرف کننده را ترغیب می کنند که امروز بخرد و فردا بپردازد. تبلیغات هدفی دوگانه را دنبال می کند: مصرف را به عنوان گزینه ای برای اعتراض و طغیان عرضه می کند: تبلیغ مصرف، از خود بیگانگی را به یک کالا تبدیل می کند، یعنی مصرف را به عنوان دوای درد کسالت زندگی مدرن عرضه می کند. (همان: ۷۳). چون آینده هراس انگیز است، فقط احمق ها شادی امروز را به فردا می افکنند. «حفظ خود» به عنوان هدف زندگی زمین جای «تکامل خود» را گرفته است (همان: ۵۳-۵۲).

● دیوان سالاری

از سوی دیگر برخلاف قرن نوزدهم که کیش موفقیت تأکید چندانی بر «رقابت» نداشت و موفقیت را نه با مقایسه با دستاوردهای دیگران بلکه با مقایسه با ایده آل مجرد انضباط و ایثار اندازه گیری می کرد، در قرن بیستم بوروکراتیک شدن کار اتحادیه ای، شرایط پیشرفت شخصی را دگرگون کرده و بورکراسی نوع خودشیفته شخصیت را برجستگی بخشیده است. در رقابت برای تعداد محدودی پست و مقام، پیشرفت وابسته است به قدرت رقابت برای جلب توجه و تأیید مافوق ها، اعتماد به نفس، انرژی و ابتکار و مهم تر از همه تلاش برای اعمال جاذبه شخصی و استفاده از روابط شخصی (هنر گفت وگو، مد و «فرهنگ»). مدیریت کردن روابط با اشخاص و تبحر در تأثیرگذاری بر دیگران جوهره پیشرفت دانسته می شد (تصویر برنده بودن دیل کارنگی) (همان: ۵۸ـ ۵۷)

به عقیده لاش، فرد خودشیفته علی رغم این که از اختلال شخصیتی در رنج است اما خصوصیات زیادی دارد که موجب پیشرفت او در نهادها و سلسله مراتب دیوان سالارانه می شود. از جمله: استفاده از روابط شخصی برای ارتقا؛ جلوگیری از وابستگی های عمیق عاطفی و شخصی برای حفظ آزادی عمل خود؛ اراده تأثیرگذاری شخصی بر دیگران؛ خواست شناخته شدن در چشم دیگران به عنوان «برنده»؛ عدم وفاداری حتی به شرکتی که برایش کار می کند؛ ترس از راکد شدن. به عبارت دیگر نگاه مدیر به جهان نگاه نارسیست است که جهان را آئینه ای از خودش می بیند و فقط تا جایی به رویدادهای بیرونی علاقه مند است که تصویر خود او را بازتاب دهد. نارسیسیسم معاصر نوعی «خودبودگی» وابسته به تأیید دیگران است که در عین حال نارسیست آنها را خوار می دارد. برای مدیر مؤسسه قدرت نه در پول و نفوذ، بلکه در «وزن»، در «تصویر برنده بودن»، در «اشتهار به برنده بودن» نهفته است، زیرا «قدرت در چشمان بینندگان است و هیچ مرجعی عینی ندارد.» (همان: ۴۵).

در زمانه ما حذف مهارت نه فقط از کار یدی بلکه از کارهای مربوط به «یقه سفیدان»، شرایطی را به وجود آورده است که در آن نیروی کار عمدتاً شکل «شخصیت» را به خود گرفته است تا شکل «قدرت و هوش» را. مردان و زنان به یکسان باید تصویری جذاب از خود به نمایش بگذارند و هم بازیگر و هم خبره در شناخت اجرای خودشان باشند. در حالی که مفهوم قرن هفدهمی از شخصیت بر عناصر مشترک طبیعت بشری تأکید می کرد، از قرن نوزدهم به بعد اندک اندک شخصیت بیان یکه و بی همتای ویژگی های فردی دانسته شد. نمودهای ظاهری ناخواسته انسان درونی را بیان می کردند. «وسواس درباره اطوار و حرکات ظاهر و جزئیات لباس و آرایش و غیره» (همان: ۹۲).

بازتولید مکانیکی فرهنگ و تکثیر تصاویر

لاش با تکیه بر تحقیقات سونتاگ درباره عکاسی، معتقد است که ما در گردابی از تصویرها و طنین ها زندگی می کنیم که تجربه را متوقف و با حرکت آهسته به عقب برمی گردانند. دوربین ها و دستگاه های ضبط نه فقط تجربه ها را ثبت و ضبط می کنند بلکه با تغییر کیفیت آنها، به بخش اعظم زندگی مدرن کیفیت یک اتاق پژواک صدا، یک تالار آینه را می بخشند. زندگی به صورت توالی تصویرها و سیگنال های الکترونیکی، تأثیرات ثبت و بازنمایی به وسیله عکسبرداری، تصاویر متحرک، تلویزیون و ترفندهای پیچیده ضبط درمی آید. «واقعیت بیش از پیش شبیه چیزی می شود که ما با دوربین می بینیم» (سونتاگ). ما به ادراکاتمان بی اعتمادیم مگر این که دوربین آن را تأیید کند.

«در میان بسیاری استفاده های نارسیسیستی که سونتاگ به دوربین نسبت می دهد «مواظبت از خود» [پاییدن خود]از مهمترین آنهاست. نه فقط به این دلیل که وسیله فنی بررسی و معاینه خود را در اختیار می گذارد، بلکه به این دلیل که حس خودبودگی را به مصرف تصاویر خود وابسته می کند و در عین حال واقعیت جهان خارج را مورد تردید قرار می دهد. با حفظ تصاویر خود در مراحل مختلف رشد و تکامل، دوربین به تضعیف ایده قدیمی تر «تکامل به عنوان تربیت اخلاقی» کمک کرده و ایده منفعلانه تری را رشد می دهد که تکامل را طی کردن مراحل زندگی در زمان مناسب و با ترتیب مناسب می داند. جاذبه رایج چرخه زندگی تجسم این آگاهی است که موفقیت در سیاست یا کسب کار، به دستیابی به اهداف معینی طبق برنامه زمان بندی شده وابسته است؛ اما در عین حال بازتاب سهولت ضبط الکترونیکی تکامل است. این امر ما را متوجه دگرگونی فرهنگی دیگری می کند که پاسخی نارسیسیستی را روشن می کند و در این مورد تأییدیه ای فلسفی برای آن فراهم می کند: ظهور یک ایدئولوژی درمان گرایانه که برنامه زمان بندی هنجارگونه ای از تکامل روان شناختی را علم می کند و نگرانی درباره معاینه خود را بیشتر تشویق می کند. ایده تکامل بهنجار این هراس را ایجاد می کند که هر انحرافی از هنجار دارای منشأیی آسیب شناختی است. پزشکان آئین «چک آپ» منظم را باب کرده اند (که توسط دوربین ها و سایر ابزارهای ضبط انجام می شود) و این ایده را در مشتریان شان تقویت کرده اند که سلامتی به نظارت همیشگی و تشخیص زودهنگام نشانه بیماری با تکنولوژی های درمانی وابسته است. مشتری فقط هنگامی از نظر جسمی یا روانی احساس امنیت می کند که عکس اشعه ایکس او سلامتش را تأیید کند.» (همان: ۴۹ـ۴۸)

به طور کلی اشکال جدید اجتماعی اشکال جدید شخصیت را ایجاب می کنند و شرایط اجتماعی امروز غرب ذهنیتی را که خواستار بقا و آرامش ذهنی است و حساسیتی درمان گرایانه دارد و «حفظ زندگی» را «برترین صورت خردمندی» می شمارد رشد داده است.

به عقیده لاش مفهوم خودشیفتگی راهی برای درک تأثیر روان شناختی دگرگونی های کنونی عرضه می کند، البته بی آن که ادعا کند این مفهومی کاملاً ساخته و پرداخته است. «این مفهوم برای ما تصویر قابل قبولی از شخصیت «آزادشده» زمان ما با جاذبه اش، شبه آگاهی خود از شرایطش، با خود بیمارپنداری اش، با تهی بودگی حفاظت کننده اش [در مقابل صدمات محیطی]، با پرهیزش از وابستگی عاطفی، با ناتوانی اش از ندبه و ترسش از پیری و مرگ، فراهم می کند.» (همان: ۵۰).

جلوه خودشیفتگی به گونه ای واقع گرایانه، بهترین شیوه کنار آمدن با تنش ها و اضطراب های زندگی مدرن را نشان می دهد و شرایط اجتماعی، غالب خصوصیات نارسیسیستی را به درجات مختلف در هر کس تقویت و ایجاد می کنند. این شرایط، خانواده را نیز که ساخت های بنیادی و نهفته شخصیت را شکل می دهد دگرگون کرده اند. جامعه ای که از نداشتن آینده می ترسد، توجه چندانی به نیازهای نسل بعد ندارد و حس غالب ناپیوستگی و انقطاع تاریخی تأثیری مخرب بر خانواده دارد. والدین [جامعه] مدرن که سعی می کنند احساس عزیز بودن را در کودکانشان به وجود آورند، در عین حال نوعی سردی [در روابط] را پنهان نمی کنند. یعنی دوری کسانی را که چیز چندانی برای نسل بعدی ندارند و در همه حال برای ارضای نیازهای خودشان اولویت قائل اند. ترکیب جدایی عاطفی با سعی در متقاعد کردن کودک نسبت به جایگاه ممتازش در خانواده، نمونه خوبی از ساختار شخصیت خودشیفته را در اختیار ما می گذارد.» (همان).

دکتر عبدالکریم رشیدیان

عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی

پی نوشت ها در دفتر روزنامه موجود است