یکشنبه, ۱۷ تیر, ۱۴۰۳ / 7 July, 2024
مجله ویستا

قاصدکی در انتهای راه


قاصدکی در انتهای راه

رهگذر به پشت سر نگاه کرد. احساس می‌کرد روزهاست که پای در راه گذاشته است. دلتنگ بود و نمی‌توانست باور کند که تا انتهای راه به تنهایی باید به پیش رود.
گوشه‌ای نشست و روی سنگفرش زانو …

رهگذر به پشت سر نگاه کرد. احساس می‌کرد روزهاست که پای در راه گذاشته است. دلتنگ بود و نمی‌توانست باور کند که تا انتهای راه به تنهایی باید به پیش رود.

گوشه‌ای نشست و روی سنگفرش زانو زد. تنهایی همدم‌اش شده بود و او از تنهایی گریزان بود. به بالا نگاه کرد. دلش پر از شکوه و شکایت بود.

می خواست لب باز کند که قطره‌ای اشک از گوشه چشمانش فرو افتاد. دست‌هایش را نزدیک چشمانش برد. وقتی چشم باز کرد، قاصدکی از برابر چشمانش تا انتهای جاده در حرکت بود.