چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
معلوم نامعلوم
تا یادم نرفته بگم امروز من و نامعلوم خونه یکی از دوستامون دعوت هستیم و قراره که اون جا تلپ شیم اگه هم یک کمکی به همون رو بدن، می خوایم شام هم رو سرشون خراب بشیم! نمی خوام این بار تو مهمونی از برو بچ کم بیارم هر جوری شده باید این بار، روکم کنی با من باشه باید نامعلوم رو بیدار کنم تا خودشو آماده کنه. نامعلوم پاشو! ساعت ۴ شده دیگه چه قدر می خوای بخوابی! نامعلوم در حالی که خودشو رو تخت جابه جا می کنه با صدای خسته اش می گه بابا بی خیال مهمونی شو می خوام بخوابم...
اما هر جوری شده باید بیدارش کنم تنها راه چاره، بلند کردن صدای ضبط بود. بعد از ۵ دقیقه غرغر کردن و اخم کردن و حرف های بی ربط زدن، بالاخره آماده شد اما من که مثل نامعلوم نیستم بخوام با این لباس های ساده بیام تو مهمونی از قبل چند تکه لباس قشنگ که تا به حال هیچ کی اونارو ندیده، آماده کردم که همه برو و بچ با دیدن اون فکشون آویزون بشه. هر جوری بود اون لباس های تنگ و کوتاه و نخ آویزان نخ نما رو تنم کردم! وای خدای من! جایی واسه نفس کشیدن ندارم اما چاره چیه باید تحمل کنم از همه مهم تر مدل موهامه که با اتوی مو تا جایی که تونستم موهامو سیخ کردم. بعد کلی ژل و اسپری و ... اوه ندیدین عینهو جیمزباند شده بودم. راستشو بگم وقتی تو آینه خودمو نگاه کردم یهویی فکر کردم خود جیمزباندم ... بعد کلی این ور و اون ور کردن، آماده شدم که با نامعلوم بریم. وقتی از اتاق اومدم بیرون، نامعلوم جیغ کشید و بعد کلی بد و بیراه گفتن ازم خواست که دکوراسیونم رو تغییر بدم اما من این رفتارش رو به حساب حسادتش گذاشتم و تحویلش نگرفتم و خودم به تنهایی رفتم... اوه چه قیامتی بود همه به من نگاه می کردند من هم با غرور راه می رفتم همین طور که زیرچشمی دور و برم رو می پاییدم ،پام به سنگی گیر کرد بعدش رو خودتون حدس بزنید...
هر جوری بود خودمو رسوندم به خونه دوستم! بروبچ حسابی از دیدن من متعجب شده بودن و هر کی یه چیزی می گفت در این بین اشکان فیتیله با لبخندی جلو اومد و گفت: بابا گل کاشتی تریپتم! اوه فقط شدی مانکن! این همه استعدادت تا حالا کجا بود! به به چه موهای آخر برق گرفتگی! آقا نبودی، ببینی همه کلی تعریف و تمجیدم کردن هر کی یه چیزی می گفت و همه دنبال نامعلوم بودن که یهویی امید طلا اومد و گفت ای بابا این چه سر و وضعیه که به هم زدی این کارا از تو بعید بود! یه کمی فکر کردم گفتم بابا حسادت بی حسادت، نمی خوام از بقیه کم بیارم...
همین طور که مشغول خوردن شیرینی و تنقلات بودم که صدای یکی از برو بچ توجهم رو جلب کرد! امید طلا با لحن تمسخرآمیزی گفت معلوم مخش تعطیله می بینی!! بچه مثل جوجه تیغی شده....
حسابی حالم بد شد بچه پر رو به جای این که از روی تملق و چاپلوسی ازم تعریف و تمجید کنه عیبم رو می گفت... خی ی ی لی نامرده!!
وقتی بهشون نزدیک شدم دوباره امیدطلا باهمون زبون چرب و نرمش گفت: بابا خیلی با حال شدی آخر خوش تیپی که می گن تویی!
اما من که می دونستم آدم دو رویی هست! لبخندی تحویلش دادم و ناامید برگشتم خونه! تو راه حسابی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نباید گول چاپلوسی بچه ها رو بخورم و همیشه باید سعی کنم راه درست زندگی رو انتخاب کنم از همه مهم تر باید از نامعلوم عذرخواهی کنم...
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران بابک زنجانی مجلس شورای اسلامی مجلس چین دولت سیزدهم خلیج فارس لایحه بودجه 1403 شورای نگهبان دولت حجاب مجلس یازدهم
روز معلم تهران معلم سیل قوه قضاییه آموزش و پرورش شهرداری تهران فضای مجازی پلیس دستگیری شورای شهر تهران سلامت
خودرو بانک مرکزی دلار قیمت دلار قیمت طلا قیمت خودرو ایران خودرو سایپا بازار خودرو مالیات تورم ارز
تلویزیون سریال سعید آقاخانی سینمای ایران سینما نون خ رسانه موسیقی تئاتر فیلم دفاع مقدس کتاب
رژیم صهیونیستی اسرائیل غزه فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه روسیه عربستان ترکیه افغانستان
فوتبال پرسپولیس استقلال سپاهان تراکتور رئال مادرید باشگاه استقلال لیگ برتر بایرن مونیخ فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
هوش مصنوعی اینستاگرام ناسا تسلا تبلیغات اپل فناوری همراه اول آیفون گوگل
داروخانه مسمومیت دیابت کاهش وزن طول عمر بارداری خواب سلامت روان آلزایمر