سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

طلاق در پاگرد میانسالی


طلاق در پاگرد میانسالی

چگونه به زنان و مردان میانسال مطلقه نگاه کنیم

همه سکوت کرده‌اند، همه اعضای خانواده دور هم و در یک اتاق نه چندان بزرگ و سرد جمع شده‌اند. قرار است حرف‌هایی ردوبدل شود که سال‌های متمادی دو سرپرست خانواده در قبال آن سکوت کرده‌اند اما دیگر مسیر به انتها رسیده و قرار نیست باوجود اینکه صدایی به بیرون از اتاق درز کند کسی از این واقعیت انکارناپذیر فرار کند. مادر ۵۳ساله و پدر ۶۲ ساله برگه‌های طلاق را امضا می‌کنند و سقفی که بیش از سه دهه خانواده‌ای را دربرگرفته بود به دو قسمت تقسیم می‌شود.

زن و مرد راه زندگی مستقل خود را در کنار فرزندانی مشترک که هر یک به استقلال لازم رسیده‌اند در پیش می‌گیرند و اگرچه نگاه تلخی از سوی جامعه آنها را بدرقه می‌کند اما این واقعیت که فقط یک‌بار حق زندگی کردن داریم تمام قضاوت‌های درست و غلط را برای داشتن حتا یک ثانیه کامیابی پس می‌زند. در جامعه سنتی ما جدایی زن و مرد درکل و به‌خصوص در میانسالی ارزش نیست. شاید بشود گفت تحمل کردن درد در این مقطع از زمان نوعی فداکاری محسوب می‌شود و زیرپا گذاشتن آن اگرچه جرم نیست اما چندان هم مستوجب چشم‌پوشی و بخشش نیست. در کالبد‌شکافی طلاق‌هایی که در سنین میانسالی و حتا سالخوردگی رخ می‌دهند در گزارشی که می‌خوانید با دکتر بهرنگ خضرایی، روان‌شناس گفت‌وگو کردیم.

در ابتدای بحث بگویید به نظر شما چه دلایلی منجر به بروز جدایی در سنین میانسالی می‌شود که این مشکلات با اینکه در سال‌های اولیه زندگی وجود داشتند اما طلاق در آن مقطع رخ نداده و چرا پس از سال‌ها تاثیراتش عیان شده که تصمیم به جدایی در زن و مرد قطعی می‌شود؟

در ابتدا باید به این نکته اشاره کنم که جدایی در میانسالی و طلاق این دو آدم مقدمات مفصلی دارد که در این فرصت از آن می‌گذریم و بیشتر به این موضوع می‌پردازیم که چرا این جدایی در میانسالی و در دامنه سنی مثلا بعد از ۴۰ سالگی رخ می‌دهد. این اتفاق دلایل مختلفی دارد اما یکی از دلایلی که بیشتر از همه موثر است شکل‌گیری یک سری بحران‌ها در دوره میانسالی است که این بحران‌ها انواع مختلفی دارند و یکی از آنها به وجود آمدن بحران‌های فکری است.

به این دلیل که وقتی سنی از آدم‌ها می‌گذرد و آدم‌ها به گذرعمر و گذشته‌شان فکر می‌کنند یا به تجربیاتی که در زندگی به دست آوردند می‌اندیشند و در واقع زندگی را مرور می‌کنند، به یک دسته از اشتباهاتی که انجام داده‌اند آگاه می‌شوند و نیازهایی که تامین و برآورده نشده و به نوعی حسرت‌هایی که در زندگی احساس کردند آنها را به این سمت سوق می‌دهد که در زندگی‌شان تجدیدنظر کنند. البته همیشه تعداد کمی از آدم‌ها هستند که دست به این تجدیدنظر می‌زنند چرا که آدم‌های بسیاری وجود دارند که تسلیم جبر زندگی می‌شوند و با وجود اینکه احساس می‌کنند یک سری راه‌ها و تصمیمات نادرستی انتخاب کرده‌اند و حالا فرصت تجدیدنظر یا جبرانش را دارند اما تسلیم می‌شوند و به همان شیوه ادامه می‌دهند. به یک مثال اشاره می‌کنم، راه پله‌های یک ساختمانی که از آن بالا می‌رویم را در نظر بگیرید.

معمولا چند پله‌ای را که طی می‌کنیم به یک پاگرد می‌رسیم و دوباره یک سری پله رو به بالا داریم، این بحرانی که به آن اشاره شد و فرصت تجدیدنظر و تعمق دوباره در زندگی شبیه همان پاگرد پله‌هاست. در پاگرد یک سری تعداد پله پیش روی ما قرار دارد و یک سری تعداد پله را طی کرده‌ایم و ما در فاصله این پاگردها می‌توانیم به گذشته و راهی را که طی کرده‌ایم و به راه پیش رو نگاه کنیم. در واقع اینجا فرصتی است که ما از خود سوال کنیم آیا این راه را درست آمده‌ایم یا خیر و از آنچه که تاکنون انجام داده‌ایم و زندگی که داشته‌ایم راضی بودیم، لذت برده‌ایم و احساس خرسندی داریم یا خیر یا اینکه راهی که پیش روی ماست ما را به کجا می‌رساند و این راهی که قرار است طی شود و نتیجه حاصل از این راه را دوست داریم یا خیر.

به وجود آمدن این بحران‌های فکری مثل همین پاگرد‌هاست و چقدر خوب است که این فرصت‌ها در زندگی پیوسته باشد. ما بسیاری از آدم‌ها را می‌بینیم که پاگردهای زندگی شان هرسال و هر ماه است و بسیاری از آدم‌ها فقط در کهنسالی و درست زمانی‌که همه کارهایشان را انجام دادند و مثلا بیکار، بازنشسته یا خانه‌نشین شده‌اند در این زمان به گذشته خود نگاه می‌کنند و چقدر خوب و بهتر است که ما این پاگردها را زودتر ببنیم. این مساله‌ای است که باعث می‌شود آدم‌ها به زندگی مشترکشان فکر کنند و ببینند آیا از این زندگی راضی بوده‌اند یا خیر. افرادی که ما امروزه آنها را میانسال قلمداد می‌کنیم آدم‌هایی هستند که در سال‌های دور یا چند دهه پیش ازدواج کرده‌اند یعنی اینکه تغییرات فرهنگی به وجود آمده و شرایط اجتماعی امروز کاملا متفاوت با شرایط اجتماعی روزهایی است که آنها تصمیم به ازدواج گرفته و انتخاب کرده‌اند.

بسیاری از آدم‌هایی که در دوره میانسالی یا سالمندی هستند ازدواج‌هایشان با یک سری شرایط و موقعیت‌های خاص بوده است اما امروز این آدم‌ها به واسطه کار، تجربه و تغییرات اجتماعی که از جامعه گرفته‌اند و حتی با مشاهده زندگی فرزندان‌شان به این نتیجه رسیده‌اند که نتیجه ازدواج‌شان آن چیزی که دوست داشتند نبوده است. بنابراین، این آدم‌ها گاهی تصمیم می‌گیرند در این زندگی تجدیدنظر کنند و یکی از کارهایی که انجام می‌دهند این است که در انتخاب همسری که داشته‌اند تجدیدنظر کنند و تصمیم می‌گیرند از زندگی فعلی بیرون بیایند حال این تجدیدنظر و بازبینی می‌تواند ناشی از تحرک اجتماعی باشد یعنی اینکه موقعیت اقتصادی که داشتند پیش از این ضعیف‌تر بوده و حالا توانمندتر شده‌اند که این موضوع بیشتر درباره آقایان رخ می‌دهد.

مساله دیگر اختلاف فرصت‌هایی است که بین خانم و آقا ایجاد می‌شود یعنی اینکه مرد به خاطر کار کردن و تعاملات اجتماعی بیشتر سطح فکر و دیدگاه و نگرشش متفاوت شده نسبت به زمانی که همسرش را انتخاب کرده، شده اما خانم‌هایی که خانه‌دار هستند و تعاملات اجتماعی محدودتری داشتند و نتوانستند همپای همسرانشان رشد فکری و اجتماعی داشته باشند و به خاطر شرایط خانه‌دار بودن ممکن است به آن مجبور یا مایل بوده باشند اختلاف فکری بین نگرش دید این دو به‌وجود می‌آید و این موضوع باعث می‌شود که طرفین احساس کنند همدیگر را درک نمی‌کنند خصوصا فردی که رشد اجتماعی، فکری و افق دید گسترده‌تری پیدا کرده و اینجاست که احساس می‌کند همراه و همسرش گزینه مناسبی نیست و در نهایت تصمیم می‌گیرد در این انتخاب تجدیدنظر کند. البته اینکه تا چه اندازه این تصمیم درست است یا نه مبحث جداگانه‌ای است چرا که هیچ یک از این مباحثی که در این مصاحبه انجام می‌شود به معنی تایید یا رد کردن آنها نیست در واقع این یک مبحث آسیب شناسی است که چرا این اتفاق‌ها رخ می‌دهد.

فقدان آموزش‌های لازم به افراد در زندگی یکی دیگر از مسایلی است که منجر به طلاق در میانسالی می‌شود به این معنی که ما خانواده‌ها وقتی فرزندانمان به سنی می‌رسند که فکر می‌کنیم باید شرایط را مهیا کنیم تا ازدواج کنند دست به آن کار می‌زنیم بدون اینکه برایمان اهمیت داشته باشد که آیا فرزندان‌مان یاد گرفته‌اند که زندگی مشترک و ازدواج کردن شرایط و ضوابط خاص خودش را دارد یا خیر چرا که بدون آن توانایی‌ها اگر ازدواج صورت بگیرد مطمئنا منتها به آسیب می‌شود. مثل اینکه کسی که رانندگی یا شنا کردن نمی‌داند ما او را در دریا یا در خیابان سوار بر ماشین رها کنیم و بگوییم حالا شنا یا رانندگی کن. ما مهارت را به او یاد نداده‌ایم اما بهترین ماشین یا بهترین ساحل و استخر را برایش مهیا کرده‌ایم. وقتی در گذشته این مهارت‌ها آموزش داده نشده‌اند ممکن است این آسیب برای نسل معاصر ما در میانسالی و کهنسالی ایجاد شود و اتفاقی که می‌افتد این است که دو طرف در ابتدا همدیگر را تحمل می‌کنند به‌خاطر اینکه فکر می‌کنند همدیگر را دوست دارند یعنی یا یک تعلق خاطری در رابطه وجود دارد یا یک اجباری که احساس می‌کنند مجبورند و راه گریزی دیگر وجود ندارد.

کم‌کم از آن دوست داشتن مایه می‌گذارند و در حالی که به تدریج از آن دوست داشتن خرج می‌کنند این فرآیند به جایی می‌رسد که جایی برای دوست داشتن و خرج کردن وجود ندارد و در واقع آن سپرده حساب دوست داشتن خالی می‌شود و بعد از این دوره فرد احساس خستگی از آن رابطه می‌کند و بعد احساس خستگی تبدیل به احساس انزجار می‌شود و دیگر آن فرد دوست ندارد طرف مقابل را بپذیرد و وقتی این احساس انزجار به وجود می‌آید که سالیان سال از زندگی مشترک گذشته و تنها در شرایطی که فرد احساس می‌کند توانایی لازم را برای جدا شدن دارد تصمیم می‌گیرد از این زندگی بیرون بیاید که شاید در آن زمان یک خانم یا آقای ۵۰ ساله باشد ولی تفاوتی ندارد چرا که این فرد آنقدر خسته است که تحمل ماندن در زندگی مشترک را ندارد.

‌ این فرآیند تا چه حد از نظر روان‌شناسی قابل بررسی است. اینکه یک زوج بعد از گذشت ۳۰ یا ۴۰ سال از زندگی مشترک از هم جدا شوند و هر یک راه جداگانه‌ای از زندگی را در پیش بگیرند؟

‌این فرآیند تحمل در یک دوره طولانی و بعد خسته شدن و انزجار دوره‌ای است که شاید من و شما وقتی از بیرون به آن نگاه می‌کنیم این جمله را می‌گوییم «مادر من، پدر من، شما که ۲۰ یا ۳۰ سال با هم زندگی کردید و این همه خاطره از هم دارید، فرزندانی دارید، عروس و نوه دارید حیف است که این زندگی را از دست بدهید.»

در واقع ما این مساله را از دیدگاه خودمان نگاه و بیان می‌کنیم در حالی‌که ما باید این مساله را از دیدگاه کسی ببینیم که ۲۰ یا ۳۰ سال زندگی را تحمل کرده که دوست نداشته، شرایطی را پشت سر گذاشته که دوست نداشته و در بسیاری از موارد ممکن است حتا در این سال‌ها زندگی توام با ناکامی‌های جنسی دائم باشد یا منتهی به یک احساس تحقیر و توهین بوده است یا شامل دوره طولانی محرومیت‌های مالی و اقتصادی بوده اما به خاطر فرهنگ ایرانی و سنتی که ما داریم و به خاطر آن آبرومندی که آن را دوست داریم داشته باشیم خیلی از مشکلات را پنهان می‌کنیم و ما هم از بیرون فکر می‌کنیم که آنها ۲۰ سال خوب زندگی کردند و همه چیز راضی‌کننده بوده و حالا هم که بچه و نوه دارند و همه چیز خوب و آرام پیش می‌رود نباید از هم جدا شوند در حالی که نمی‌دانیم پشت این پرده زیبا چه اتفاقات ناگواری برای هریک از این طرفین رخ داده است.

بنابراین وقتی یکی از آن دو می‌گوید که خسته شده‌ام و می‌خواهم از این زندگی بیرون بیایم وقتی می‌گوییم این همه سال با هم زندگی کردید و بچه و نوه دارید برای آنها قابل قبول نیست چرا که برخلاف تصور ما خاطرات همه این سال‌ها برای آنها تلخ و ناگوار است و اصولا به خاطر خاطره همان سال‌هاست که می‌خواهند از این رابطه خارج شوند.

طرف دیگر این قضیه این است که به تاخیر انداختن این جدایی‌ها در بسیاری از مواقع به خاطر فرهنگ نادرست ما ناشی از وجود فرزندان است یعنی اینکه یکی از طرفین به این نتیجه می‌رسد که این زندگی زناشویی را دوست ندارد و می‌خواهد از این زندگی بیرون بیاید اما وقتی با کسی یا اعضای خانواده‌اش در این خصوص مشورت می‌کند آنها عموما این جمله را می‌گویند «به خاطر بچه‌ات بساز» یا « به خاطر بچه‌هایتان زندگی کنید» و اینها به خاطر فرزندان‌شان از هم جدا نمی‌شوند و فرزند را در یک خانواده پر تنش نگه می‌دارند، فقط به خاطر این عبارت که باید سایه پدر و مادر بالای سر بچه باشد و با این شیوه این زندگی را تحمل می‌کنند اما وقتی بچه‌ها به یک سنی می‌رسند که به اصلاح از آب و گل در آمدند آن موقع است که تصمیم به جدایی می‌گیرند چرا که با خود فکر می‌کنند دیگر فرزندان‌شان آسیب‌های دوره کودکی را نخواهند دید و حالا می‌توانند تجدیدنظر کند. این یعنی اینکه خیلی از ازدواج‌هایی که ما امروز به خاطر فرزندان نگه می‌داریم احتمال اینکه در آینده و در بلند مدت منتهی به جدایی شود خیلی بیشتر است.

● ‌آیا در واقعیت هم این اتفاق می‌افتد و این جدایی آسیبی به فرزندان‌نمی‌رساند؟

یک حقیقتی وجود دارد که بسیاری از روان‌شناسان بارها به آن اشاره کرده و من نیز بر آن تاکید می‌کنم و آن این است که زندگی در یک خانواده پر تنش برای فرزندان به مراتب آسیب‌زا‌تر است تا زندگی در خانواده‌ای که پدر و مادر جدا از هم زندگی می‌کنند. یکی از دلایل این موضوع این است که پدر و مادر در کودکی تا اوایل نوجوانی خدایگان فرزندان هستند و بنابراین پدر و مادر هر رفتاری که انجام دهند در ذهن بچه‌هایشان به عنوان الگوی رفتاری شکل می‌گیرد و وقتی تنشی بین این دو اتفاق می‌افتد زن و مرد مستقل از نقشی که دارند با یکدیگر در تنش و چالش و یک جنگ قرار می‌گیرند که نمی‌توانند نسبت به هم حرمت اخلاقی را رعایت کنند و در این تنش هر رفتاری را نسبت به هم مجاز می‌دانند. یکی از اتفاقاتی که در این خانواده‌های پر تنش می‌افتد مثلث تنش یا اصطلاحا یارگیری است، یعنی اینکه فرزندان یا در تیم پدر یا در تیم مادر یارکشی می‌شوند و هریک از پدر و مادر سعی می‌کند فضای ذهنی بچه را نسبت خودش مثبت و نسبت به طرف مقابل بد کند و این رفتار باعث می‌شود که نسبت به جنس مرد و زن ذهنیت بدی در فرزندان به وجود بیاید.

‌ یکی از برداشت‌هایی که از بیرون برای بچه‌هایی که پدر و مادرشان در سن میانسالی از هم جدا شده‌اند و قرار است این فرزندان زندگی‌های مستقلی داشته باشند این است که آینده بچه‌ها در این نوع از خانواده‌ها تباه می‌شود و دید بیرونی منفی به این تیپ از افراد به وجود می‌آید. ارزیابی شما نسبت به این برداشت چیست؟

با یک مثال این موضوع را مطرح می‌کنم و آن این است که ما اغلب در خانه هایمان میهمانخانه‌های بسیار بزرگ و مفصل داریم و در واقع اتاق‌های میهمانخانه مان بسیار شیک و مجلل است ولی نسبت به اتاق خواب یا اتاق نشیمن یا آشپزخانه‌ای که بیشتر زمان زندگی خانواده در آن سپری می‌شود تجمل کمتری به خرج می‌دهیم. این واقعیت نشان‌دهنده این است که ما به نمای بیرونی بیشتر از زندگی درونی و داخلی خود ارزش و اهمیت می‌دهیم و نگاه بیرون را به درون بیشتر ترجیح می‌دهیم درحالی‌ که بهتر است به جای نگاه از بیرون تمرین کنیم که نگاه به درون داشته باشیم.

مردی و زنی بعد از سالیان متمادی زندگی و تلاش برای تامین معاش به جایی می‌رسند که احساس ناکامی و ناامیدی می‌کنند و اگر بخواهند با نگاه بیرونی و اجتماعی به این زندگی ادامه بدهند در نهایت پس از استقلال فرزندان باز این پدر و مادر هستند که در فضای بسته و پر تنش خود باقی می‌مانند و تنها این پدر و مادر بودند که فداکارانه زندگی خودشان را از دست دادند به خاطر آنکه زندگی فرزندشان را نگه دارند که این موضوع در فرهنگ ما یک فضیلت و ویژگی حسنه است و گفته می‌شود چه پدر مهربانی و مادر فداکار و جانفشانی و آنها به این ویژگی تشویق می‌شوند درحالی‌که ما این موضوع را نادیده می‌گیریم که زندگی یک انسان دیگر با ناامیدی، ناکامی، یأس و احساسات نامطبوع و ناخوشایند همراه شده و یک زندگی بر باد رفته است.

آنچه که گفته می‌شود به معنی این نیست که زندگی من مهم‌تر است بلکه ما باید یک تعادلی را رعایت کنیم که قسمتی از آن به فرهنگ ما باز می‌گردد و این موضوع بر عهده جامعه‌شناسان است که با الگو‌سازی و فرهنگ‌سازی در خانواده‌ها به این مساله کمک کنند. جامعه باید به جایی برسد که زندگی فردی هم اهمیت داشته باشد صرف اینکه مادر فداکاری کند کفایت نمی‌کند. در کنار فداکاری پدر و مادر مساله مهم زندگی فردی آن زن و مرد است که مطرح می‌شود چرا که یک انسان قبل از آنکه مادر باشد یک زن است و پیش از آنکه پدر باشد مرد است و قبل از همه اینها یک انسان است که حق حیات و زندگی دارد و یک بار بیشتر هم این فرصت برای زندگی مهیا نیست و باید آنها خوب زندگی کنند.

‌ با این اوصاف باید به این نتیجه رسید که خانواده‌های زیادی در کشور ما وجود دارند که پدر و مادر فداکاری می‌کنند و یک خانواده پر تنش را نگه داشته‌اند و به آن ادامه می‌دهند. جامعه چطور می‌تواند این فرهنگ را کنار بگذارد و با دید عمیق‌تری با این مساله مواجه شود؟

به دلیل اینکه آماری در دست نیست نمی‌توان گفت چند درصد خانواده‌ها از زندگی خود احساس رضایت ندارند اما می‌توان گفت بر اساس رفتارهای اجتماعی که دیده می‌شود جامعه ما نسبت به این مساله عدم رضایت دارد. این موضوع به آموزش‌هایی که ما باید به جامعه بدهیم برمی‌گردد. ما باید از یک طرف از فرهنگ خود چیزهایی را بپذیریم که خیلی خوب است و از طرف دیگر باید آنقدر شهامت و شجاعت داشته باشیم که بپذیریم فرهنگ ما در برخی مواقع ایرادات و نواقصی دارد که نیاز به اصلاح دارد. این کاری است که رسانه‌ها می‌توانند به آن از طریق الگوسازی و افزایش سطح آگاهی‌های مردم بپردازند. وقتی مردم به حقوق واقعی و انسانی خود واقف و آگاه شوند آن زمان خودشان برای تامین حقشان تلاش می‌کنند و در نتیجه خود جامعه فرهنگ غلط خود را تغییر می‌دهد و اصلاح می‌کند.

‌ سیر جدید زندگی دو آدمی که بعد از ۳۰ یا ۴۰ سال از هم جدا شده‌اند، چگونه است؟ چرا که براساس همان فرهنگ سنتی و دید بیرونی جامعه برای افراد چندان خوشایند نیست که زن و مردی در سن میانسالی پس از جدایی از هم دوباره دست به انتخاب بزنند و فرد جدیدی را وارد زندگی خود و بچه‌هایشان کنند. به نظر می‌رسد دید سختگیرانه‌ای از بیرون به این قضیه وجود دارد؟

ببینید، اگر ما در نهایت تصمیم گرفتیم که به صورت مدرن و جدید به این جدایی نگاه کنیم دیگر نمی‌توانیم به شیوه سنتی تن بدهیم و اگر قرار است فردی به زندگی‌اش نو و جدید نگاه کند باید به تمام این زندگی به شیوه نو نگاه کند. قطعا جامعه در این زمینه این نوع نگاه را نخواهد پذیرفت و جامعه نگاه سنتی خودش را دارد و ممکن است یک‌سری شایعات و ذهنیات بد و عجیب و غریبی را پشت آن آدم ایجاد کند و اینجا دوباره مشکل اجتماعی پیش‌می‌آید. اینکه جامعه ما حق مداخله در زندگی فردی افراد را به خود می‌دهد در حالی‌که جامعه باید این را بپذیرد که این موضوع به من ربطی ندارد چرا که افراد زندگی شخصی و فردی خودشان را دارند و خواسته و زندگی فردی آدم‌ها برای ما باید قابل احترام باشد. ما حق قضاوت یا ارزشیابی نداریم در حالی‌که جامعه ما نمی‌پذیرد و این یک نگاه سنتی است که باید سعی کنیم آن را حذف کنیم. باید یاد بگیریم ما حق قضاوت نداریم و قضاوت به جز از سوی خداوند در دادگاه‌ها صورت می‌گیرد.

لیدا ایاز