جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

هدیه خداوند


هدیه خداوند

پول کرایه را که به راننده آژانس دادم و از ماشین پیاده شدم به وضوح صدای ضربان قلب خود را می شنیدم نگاهی به تابلوی مطب دکتر انداختم

پول کرایه را که به راننده آژانس دادم و از ماشین پیاده شدم به وضوح صدای ضربان قلب خود را می‌شنیدم. نگاهی به تابلوی مطب دکتر انداختم. دکتر حاتمی «متخصص زنان و زایمان» ترس بر وجودم غلبه کرده بود و گذشته مانند نوار فیلمی از جلوی چشمانم گذر کرد.

با فرهاد به طور کاملا سنتی آشنا شدم و ازدواج کردم. واسطه این ازدواج هم عمه‌ام بود که برخلاف بقیه عروس‌ها و خواهرشوهرها، با مادرم از دو خواهر نسبت به یکدیگر هم نزدیک‌تر بودند.

برای همین هم مرا کمتر از فرزندانش دوست نداشت. آن روز را فراموش نمی‌کنم که با شادی و خوشحالی آمد و به مادرم گفت:

- زن داداش، مژده بده که بلیت دخترت برده. براش یک خواستگار پیدا کردم که باید توی آسمونا دنبالش بگردی!

و سپس از «داماد از آسمون رسیده» حرف زد که فرهاد و خانواده‌اش از آدم‌های مشهور، مرفه و صاحب نام شهر ما بودند. آن قدر شهرت و اعتبار داشتند که به قول معروف، اگر آدرس خانه‌شان را در هر کجای شهر از هر کس می‌پرسیدی، طرف به راحتی پاسخت را می‌داد. اما از هفت، هشت سال قبل کم‌کم شروع به مهاجرت کردند، ابتدا دو خواهرش پس از ازدواج با دو نفر که هر دو ایرانی اما مقیم آلمان بودند به آنجا رفتند. پس از یک سال، پسر بزرگشان که صاحب زن و فرزند هم بود، به عنوان ماموریت به آلمان رفت و سپس توسط خواهرانش موفق به اقامت شده و بعد نوبت به پدر و مادر رسید که با تلاش فرزندانشان توانستند به آلمان بروند.

بعد از رفتن همه خانواده فرهاد به آلمان، فقط فرهاد مانده بود! اما او که نمی‌توانست بدون انجام خدمت سربازی مدارکش را تکمیل کند، در ۲۸ سالگی مجبور به رفتن سربازی شد تا پس از گرفتن کارت پایان خدمت، بتواند خود را به خانواده‌اش برساند. این طور که عمه می‌گفت، قرار بود به محض گرفتن پاسپورت، فرهاد در اولین فرصت از ایران خارج شود، چرا که خانواده او قبلا تمام کارهایش را ردیف و آماده کرده بودند، اما درست در آخرین روزها، خبری از سوی خانواده فرهاد به دستش رسید با این مضمون که:

«همه کارها ردیف است. فقط باید ازدواج کنی... بعد از ازدواجت دو تا سه ماه دیگر دعوتنامه تو و زنت خواهد رسید... مشروط بر این‌که بچه‌دار نباشید...»

و پس از این تلفن بود که فرهاد به فکر ازدواج افتاد، خودش به عمه که معلم سال‌های دورش بود، گفته بود:

- درسته که این ازدواج از سر اجبار داره انجام میشه، اما من خودم ته دلم راضی هستم که دارم با یک دختر ایرانی ازدواج می‌کنم... و به این ترتیب بود که عمه، مرا به فرهاد معرفی کرد. من و او چند جلسه با هم صحبت کردیم و پس از این‌که نسبت به هم و خواسته‌های هم آشنایی پیدا کریم، پای سفره عقد نشستیم.

من و فرهاد هیچ مشکلی نداشتیم. او مرد خوبی برای زندگی مشترک بود. با این حال هر کداممان یک شرط ضمن عقد برای دیگری قائل شدیم.

من مشروط بر این زن او شدم که هر سال، لااقل یک بار اجازه بدهد به ایران و نزد خانواده‌ام برگردم یا این‌که خانواده‌ام به آلمان بیایند.

اما شرط ضمن عقد فرهاد: من مشروط بر این می‌توانم با او به آلمان بروم که تا قبل از رفتن به آلمان بچه‌دار نشوم.

فرهاد در مورد شرطش توضیح داد که:

- گوش کن الهام من نمی‌خوام تو رو گول بزنم، من همین الان، حتی بدون تو هم می‌تونم به آلمان برم، اما چون نمی‌خوام آدم بی‌وجدانی باشم، الان بهت میگم که اگرچه من با بچه‌دار شدن مخالف نیستم ولی چون تولد یک بچه اونم در ایران باعث میشه ما نتونیم به آلمان بریم، من مجبورم به استناد این شرط ضمن عقد، تورو طلاق بدم و خودم به آلمان برم!

من هم شرطش را پذیرفتم و زندگی مشترک با فرهاد را آغاز کردم! این طور که فرهاد می‌گفت، قرار بود بین دو تا سه ماه دیگر کارها ردیف شده و ما به آلمان برویم. اما طی تماس‌هایی که خانواده‌اش با فرهاد و حتی خود من داشتند، هر مرتبه وعده را به ماه دیگر واگذار می‌کردند. این روال همچنان ادامه داشت تا حدود یک سال طول کشید و درست در همان ایام بود که خواهر فرهاد در آخرین تماسش با خوشحالی زیاد گفت:

- کارها ردیف شد، تا پانزده روز دیگر دعوتنامه به دستتان می‌رسد. فقط یادتان باشد که اگر بچه همراهتان باشد، یا حتی الهام باردار باشد، دیگر برای همیشه باید در ایران بمانید.

من و فرهاد هنوز غرق در لذت این موفقیت بودیم و حتی ساک و چمدان‌هایمان را هم بسته و مشغول خداحافظی با اقوام بودیم که ناگهان، یک روز موقعی که فرهاد بیرون از خانه بود، حالم به هم خورد. حالتی که برای خودم خیلی عادی بود. اما همسایه طبقه بالایمان که در آن لحظه پیش من بود، وقتی حال مرا دید گفت:

- الهام اشتباه نکنم بارداری!

به حرف او فقط خندیدم. چون من مطمئن بودم که اشتباه می‌کند اما هنگامی که این مسئله و مشابه آن در چند نوبت، ظرف چند روز اتفاق افتاد به شک افتادم و برای رفع شک و تردید، به نزد دکتر آمدم!

تمام این خاطرات مانند فیلمی از جلوی چشمانم عبور کردند تا به خود آمدم و دیدم که در مطب دکتر حاتمی روبه‌روی وی نشستم.

دکتر پس از معاینه و دیدن جواب آزمایش‌هایم لبخندی نثارم کرد و گفت:

- تبریک می‌گم شما مادر شدین!

تمام دنیا روی سرم آوار شد. چنان به هق‌هق افتادم که دکتر نیز هول کرد و گفت:

- اتفاقی افتاده؟

- نه دکتر! شما مطمئن هستین که من باردارم؟

- بله

حرف دکتر را قطع کردم و گفتم:

- نه دکتر! موضوع چیز دیگری است!

موقعی که پاهایم از راه رفتن‌های زیاد به «ذوق ذوق» افتاد، تازه خستگی را احساس کردم و یادم آمد که از ساعت سه بعدازظهر تا حالا که ۱۰ شب شده، دارم یک ریز قدم می‌زنم. یادم آمد که امشب قرار بود ساعت هشت شب به اتفاق فرهاد، برای خداحافظی از دو، سه نفر از آشناها به خانه‌شان برویم.

اما هر کاری کردم دیدم پای رفتن به خانه را ندارم. وقتی یادم می‌آمد که در این اواخر فرهاد چقدر روی این قضیه اصرار داشت، وحشت می‌کردم. اما چاره‌ای نبود، بالاخره باید می‌رفتم. تمام فکرهایم را کرده بودم. چاره‌ای جز رفتن نبود. در را که باز کردم و داخل خانه شدم فرهاد ابتدا معترض شد:

- کجایی الهام؟ چرا موبایلت رو خاموش کردی؟ مگه قرار نبود امشب... اما انگار درد چهره‌ام آن قدر زیاد بود که او هم متوجه شد و حرفش را نیمه کاره گذاشت:

- چی شده الهام؟ اتفاقی افتاده؟

اصلا در خود قدرت این‌که با زبان بگویم چی شده را نداشتم.

این بود که دست داخل کیفم کردم و برگه آزمایش دکتر را روی میز، جلویش گذاشتم. به سرعت نامه را باز کرد و خواند. چند دقیقه‌ای کاملا خشکش زد. انگار برق گرفته بودش، بالاخره بعد از روشن کردن سیگار، او هم دست داخل کیفش کرد و از داخل آن، پاکتی را پیش رویم گذاشت. بازش که کردم، در آن دو بلیت به مقصد آلمان بود. هر دو برای چند لحظه در چشمان هم خیره شدیم تا بالاخره من به حرف آمدم:

- خب؟

و فرهاد در حالی که سعی می‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند، گفت:

- خب الان فقط یک راه چاره وجود داره، اینجا نوشته جنین تقریبا دو ماهشه، باز خوبه که خیلی دیر نشده و میشه کاریش کرد. منظورش را حدس زدم، اما با این حال پرسیدم:

- یعنی چه کاری؟

- معلومه چه کاری، سقط! یعنی این‌که بچه رو باید بندازی. این تنها راه حله که وجود داره. من خودم فردا ترتیب کارها رو میدم. به همان صراحت و سادگی که فرهاد از این مسئله حرف می‌زد، من دچار وحشت شده بودم. این همان چیزی بود که از عصر به بعد، بعد از ملاقات با دکتر حاتمی راجع به آن فکر کرده بودم و بیشترین وحشت را از مطرح کردنش از زبان فرهاد داشتم. چرا که او قبلا نیز چند بار تلویحا این مسئله را مطرح کرده بود که:

- اگر هم باردار شدی، باید سقط کنی!

و حالا همان وحشتی که داشتم گریبانم را گرفته بود. اما من که از عصر تا آن لحظه همه فکرهایم را کرده بودم، با خونسردی گفتم:

- نه فرهاد! فکرش رو نکن که من خودم با دستهام بچه‌ام رو می‌کشم! البته تو حق داری که عصبانی باشی و از من متنفر. ولی من این کار رو نمی‌کنم. این رو هم می‌دونم که به تو قول داده بودم بچه‌دار نشم، شرط ضمن عقد ما هم این بود. اما حالا که ناخواسته، خدا این هدیه رو به ما داده، من حتی نمی‌تونم فکرش رو بکنم که اونو از بین ببرم!

فرهاد ابتدا عصبی شد:

- تو می‌فهمی چی میگی؟ تو با این کارت داری برنامه رفتن ما رو بهم میزنی!

تبسمی کردم و گفتم:

- تو چی میگی و من چی میگم فرهاد؟! من دارم از جان یک انسان حرف می‌زنم، از یک قتل نفس، قتل موجودی که از بطن وجود من و تو به دنیا خواهد آمد، اون موقع تو...، نگران این هستی که برنامه به آلمان رفتنت بهم بخوره؟ عصبانی نشو فرهاد، من و تو اونقدر عاقل هستیم که هر کداممان بتونیم برای زندگی خودمون تصمیم بگیریم. پس بهتره بدون این‌که عصبی بشی، تصمیم خودت رو بگیری، اگه تو بخوای من حاضرم هر کجا که بشه حتی توی کره مریخ کنارت باشم، اما در کنار بچه، اما اگه تو این بچه رو نخوای، متاسفم که من نمی‌تونم تو رو انتخاب کنم!

فرهاد که ابتدا عصبی نشان می‌داد، چند دقیقه‌ای سکوت کرد و بعد از خانه بیرون زد. حالا نوبت او بود که به پیاده‌روی بپردازد. ساعت نزدیک پنج صبح بود که به خانه برگشت، موقعی که دید من بیدار هستم، بدون رودربایستی حرفش را زد:

- تو راست میگی الهام! من و تو اونقدر عاقل هستیم که بتونیم واسه خودمون تصمیم بگیریم. سپس همونطوری که تو تصمیمت رو گرفتی، منم تصمیم زندگی آینده‌ام رو گرفتم. من باید برم الهام...

این را در حالی گفت که معلوم بود خودش هم در عذاب است. پاسخ دادم:

- تو حق داری، برو! امیدوارم خوشبخت باشی...

فرهاد سیگاری روشن کرد و گفت:

- الهام من خیلی زجر کشیدم تا بتونم برم، من مال اینجا نیستم. پس الان انصاف نیست که منو محروم کنی. با همه اینها، من تا چند روز دیگه که پرواز انجام میشه منتظرت می‌مونم و هر لحظه چشم انتظار برگشتنت هستم، در غیر این صورت، دیدار به قیامت!

۱۰ روز بعد فرهاد پرواز کرد و به آلمان رفت... در این ۱۰ روز آنقدر التماس و گریه کردم که گاهی اوقات تصمیم می‌گرفتم بچه را سقط کنم، اما هر بار که به یاد آن موجود بی‌گناهی که از وجود من تغذیه می‌کرد و لحظه به لحظه حیات می‌گرفت می‌افتادم، وجودم از این فکر می‌لرزید. آری! فرهاد به آلمان رفت...

هفت ماه باقی مانده تا زایمانم مثل کابوس گذشت، دچار افسردگی روحی شدیدی شده بودم و از همه چیز و همه کس بریده بودم. همیشه در رویاهای نوجوانی و جوانی‌ام بارداری و بچه‌دار شدنم را به هزار شکل تصور کرده بودم، مگر به این شکل. روزها گذشتند و گذشتند تا بالاخره روز موعود فرا رسید. از درد به خود می‌پیچیدم و وقتی وارد اتاق عمل شدم، دیگر چیزی نفهمیدم و...

به هوش که آمدم، داخل اتاق روی تخت بیمارستان بودم، پرستار با لبخندی دلنشین نوزادم را برایم آورد و به دستم داد و گفت:

- تبریک می‌گم، دختر خیلی خوشگلی دارین، تا الان توی بغل پدرش بود و الان که به هوش آمدین آوردمش پیش شما. همسرتون خیلی نگران شماست.

از تعجب کم مانده بود سکته کنم. فکر کردم دچار توهم شده‌ام، خواستم چیزی بگویم که ناگهان فرهاد با دسته گلی زیبا از در وارد شد و به نزدم آمد و گفت:

- توی این هفت ماه هر چقدر که با خودم کلنجار رفتم، دیدم نمی‌تونم بدون تو و دخترمون اونجا بمونم. دیگه طاقت نیاوردم و قید همه چیز رو زدم و اومدم ایران، تا آخر خط باهاتم.

و من فقط از زور شادی و خوشحالی گریستم...

امروز نزدیک به هفت سال از آن روز می‌گذرد و من و فرهاد به معنای واقعی کلمه خوشبختیم. ما در ایران به زندگی‌مان ادامه دادیم و اکنون هیچ چیزی کم نداریم و وقتی لبخند بر لبان سارا کوچولو که مهرماه امسال قرار است به کلاس اول برود نقش می‌بندد، شادی‌مان صدبرابر می‌شود. ما خوشبختیم، همین!

محمدرضا لطفی