دوشنبه, ۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 20 January, 2025
ری چالز از زبان خودش
«ری چارلز رابینسون»۱ در ۲۳ سپتامبر ۱۹۳۰ در منطقه آلبانی از ایالت جرجیا به دنیا آمد و در ۱۰ ژوئن ۲۰۰۴ زندگی را بدرود گفت. این مطلب بخشی از اتوبیوگرافی اوست كه از سالهای آغازین زندگی او شروع میشود تا زمانی كه در بین مردم به محبوبیت دست پیدا میكند. زمانی كه یك كودك سه ساله بیش نبودم همیشه در حال تمرین كردن بودم. هر زمان كه آهنگی را میشنیدم همواره سعی میكردم كه خودم را با آن درگیر كنم. یكی از اولین كسانی كه مرا تشویق به این كار كرد مرد فوقالعادهای بود به اسم وایلی پیتمن۲.
زمانی كه او مشغول تمرین بود میپریدم روی صندلی كنار دستش، محكم با انگشتانم روی كلیدهای پیانو میزدم و صدا در میآوردم، او میگفت: «اوه، نه، پسر، این جوری نزن كلیدها را با همهٔ انگشتانت در یك زمان فشار نده. من الان به تو نشان میدهم كه چطور یك ملودی كوچك را با یك انگشت بزنی» او میتوانست به راحتی به من بگه: هی، بچه، نمیبینی من دارم تمرین میكنم؟ برو آن طرف، مزاحم من نشو. اما در عوض او بعد از چند لحظه میگفت: «نه این جوری نزن، این راهشه.» موقعی كه آقای پیتمن شروع به پیانو زدن میكرد، هر كاری كه داشتم رها میكردم و میرفتم و روی یك چهارپایه كوچك، كه آنجا بود، مینشستم.
بعدها، همه چیز به سرعت شروع به تغییر كرد. گمان میكنم اولین تراژدی مهم زندگی من این بود كه برادر كوچكم جلوی چشم من غرق شد. آن موقع من حدوداً پنج سالم بود.اون حدود یك سالی از من كوچكتر بود و بچه خیلی باهوشی بود. او میتوانست اعداد را جمع و تفریق كند موقعی كه فقط سه سال و نیمش بود. همسایهها، كه مردم قدیمی بودند، راجع به برادرم میگفتند: «این پسر خیلی باهوشه احتمالاً او خیلی روی زمین نمیمونه» شما میدونید كه مردم قدیمی، كمی خرافاتی هستند.
یك روز كه من و برادرم رفته بودیم حیاط پشتی، همان موقع مادرم هم در خانه، لباسها را اطو میكرد. ما مشغول بازی با یك وان فلزی كه پر از آب بود شدیم. از بازی خودمون شاد بودیم، همدیگر را هل میدادیم و به هم آب میپاشیدیم. اصلاً نمیدانم كه چطور آن اتفاق افتاد ناگهان احساس كردم برادرم از لبهٔ وان كج شد سُر خورد و رفت زیر آب. اول فكر كردم هنوز داره بازی میكنه اما عاقبت آمد روی آب و هیچ حركتی نمیكرد. اون هیچ عكسالعملی نشان نمیداد: من سعی كردم او را از آب بیرون بكشم اما آن لحظه لباسهایش خیس شده بود و برای من خیلی سنگین بود. بنابراین من دویدم به طرف مادرم و او به سرعت با من آمد و او را از آب بیرون كشید و تكانش داد. بهش تنفس مصنوعی داد و شكم كوچكش را كمی فشار داد. اما دیگر خیلی دیر شده بود.
آن اتفاق، ضربهٔ روحی بزرگی برای من بود و بعد از آن بود كه بینایی من رفتهرفته كم شد. به خاطر میآورم یكی از چیزهایی كه میتوانست بینایی من را برای مدت كوتاهی حفظ كند این بود كه مادرم تا جایی كه ممكن بود مرا از نور زیاد دور نگه دارد. حدود دو سالی طول كشید تا كاملاً بیناییام را از دست دادم. زمانی كه هفت سالم بود من كاملاً كور شده بودم و باید به مدرسهٔ سنت اگوستین۳، كه مخصوص نابینایان بود، میرفتم.
خیلی عجیب است ولی فقدان دید من آن طورها هم كه فكر میكنید بد نبود. زیرا مادرم شرایط را برای روزی كه من كاملاً كور بشوم آماده میكرد. وقتی كه دكترها به او گفتند كه من بهتدریج بیناییام را از دست میدهم و امیدی به بهبود من نیست. او شروع كرد به كمك كردن به من مثل یك معلم، با نشان دادن اینكه چطور به اطراف بروم و اشیاء را چطور پیدا كنم. همین باعث شد كه كارها برای من كمی سادهتر شود. مادرم به طرز عجیبی باهوش بود با اینكه او فقط تا كلاس چهارم درس خوانده بود، ولی نسبت به همه چیز آگاهی داشت. آگاهی راجع به طبیعت بشر، به علاوه درك نعمتهای فراوانی كه روی زمین وجود داشت.
تا آنجایی كه به خاطر میآورم موسیقی همیشه در زندگی من دارای نقشی فوقالعاده بود. آن تنها چیزی بود كه همیشه كاملاً توجه مرا به خود جلب میكرد، از زمانی كه سه سالم بود، موقعی كه آقای پیتمن آن ملودیهای كوچك را به من نشان میداد.
عشق اول من موسیقیای بود كه در گردهماییها میشنیدم. بلوز۴، موسیقی كلیسا۵، كانتری ۶ و وسترن۷ اینكه چرا من امروز عاشق موسیقی كانتری و وسترن هستم برای اینه كه خیلی از آنها را موقعی كه بچه بودم شنیدم. مادرم اجازه میداد كه شنبه شبها بیدار بمانم و به گراند الد اپری۸ گوش بدهم آن تنها زمانی بود كه من تا دیروقت بیدار میماندم. همین طور بلوزی را كه توسط مادی واترز۹ بلیند بوی فیلیپس۱۰ تامپارد۱۱ و بیگ بوی كرادپ۱۲ اجرا میشد گوش میكردم و البته اگر شبها ایستگاه رادیویی درستی را میگرفتید، حتی میتوانستید موسیقی دوك الینگتون۱۳، یا «كانت بیسی»۱۴ را هم گوش كنید اما آن حجمی از بلوز را كه من آن روزها گوش میكردم، اسمش ۱۵race music، بود كه بعد شد ریتم و بلوز و ریتم و بلوز بعداً ۱۶ Soul music نامیده شد.
زمانی كه وارد مدرسه شدم، نتوانستم در كلاس پیانو شركت كنم چون كلاس پر شده بود. پس من كلارینت را انتخاب كردم. من یكی از طرفداران پروپا قرص آرتی شاو۱۷ بودم. برای همین شروع به نواختن ساز بادی كردم. بعد از آن من توانستم وارد كلاس پیانو بشوم. معلمهای موسیقی در آن زمان تفاوت زیادی با معلمهای امروزی داشتند. یك تفاوت كلی بین آنها بود. موقعی كه من درس میخواندم مثل امروز به موسیقی جَز توجه نمیشد. شما موسیقی كلاسیك میخواندید. بچههای نابینا برخلاف بچههای معمولی زمانی كه موسیقی را یاد میگیرند باید با انگشتانشون موسیقی را بخوانند. من سه یا چهار نت از موسیقی را با انگشتانم میخواندم و بعد آن را مینواختم.
الان شما نمیتوانید یك جا بنشینید و موسیقی را كه میخوانید بنوازید. شما اول باید نتهایی از موسیقی را یاد بگیرید، بعد آن را تمرین كنید و سپس آن را بنوازید و به خاطر بسپارید.این مثل آن است كه شما موقع امتحان درسهایتان را بدانید و من مثل هر كس دیگری آن را یاد گرفتم. حتی در كلاسهای دیگر هم من همیشه احساس میكردم كه این مهّم است كه چه كاری میخواهم انجام بدهم. اگر درسمان را خوب یاد بگیریم در آخر یك رابطهٔ خوب كاری با موسیقی برقرار كردیم. من یك دانشآموز معمولی بودم و مثل بعضی از دانشآموزان عالی نبودم. تنها مسئلهای كه من با معلمانم داشتم موقعی بود كه فرضاً ما در كلاس تمرین میكردیم. من بیشتر اوقات جَز میزدم كه البته معلم مچ من را میگرفت و كارم خوب پیش نمیرفت. او میگفت: «هی پسر، داری چی كار میكنی؟ مگر عقلت رو از دست دادی، درسی را كه بهت دادم بزن» موسیقی كلاسیك برای من معنی انتها یا پایان را داشت. به عبارت دیگر، من میخواستم یاد بگیرم كه چطور نتها را ردیف كنم و همینطور چطور نت بنویسم. اما مجبور بودم كه موسیقی كلاسیك یاد بگیرم. «من میخواستم جز بنوازم، بلوز بزنم. این آرزوی قلبی من بود».
به عنوان یك دانشآموز، من همیشه موسیقیای را مینواختم كه كس دیگری نوشته بود و من به این فكر میكردم كه دوست دارم خودم بنویسم. اولین بار كه من یك قطعه نوشتم و شنیدم كه آن داره نواخته میشود نمیتوانید تصور كنید كه چقدر هیجانزده شدم. این ایده كه بعضی چیزها را بنویسی و سپس آن توسط موزیسینها برای شما اجرا بشود و شما آن را بشنوید، عالیست، در واقع فكر خودتان را میشنوید. (فكر شما) این هیجانانگیزترین چیز برای من است. من دوازده ساله بودم وقتی كه اولین بار یك چنین احساسی به من دست داد. هرگز آن را فراموش نمیكنم. آن اتفاق در مدرسه سنت آگوستین رخ داد. آخه میدانید: ما یك اركستر كوچك داشتیم. توجه داشته باشید كه این یك مدرسه كوچك برای ناشنوایان و نابینایان بود. بنابراین فقط ۹ تا ۱۲ نفر میتوانستید در گروه داشته باشید، یك چیزی شبیه این.
هنوز پانزده سال نداشتم كه مادرم درگذشت. این ناراحتكنندهترین واقعه در بین تجربیاتم بود. این اتفاق زمانی رخ داد كه من در مدرسه بودم. كسی نمیخواست چیزی راجع به آن به من بگوید. آنها فقط مرا به دفتر صدا كردند و گفتند كه همین الان باید بروم خانه. وقتی من رسیدم آنجا از خانم مری جین۱۸، كه به مادرم در بزرگ كردن و مراقبت از من كمك میكرد، خبر را شنیدم. از همان لحظه من كاملاً در دنیای دیگری بودم، نمیتوانستم غذا بخورم، نمیتوانستم بخوابم و كاملاً خارج از این دنیا بودم. هیچ جور نمیتوانم احساسی را كه واقعاً داشتم بیان كنم، واقعاً یك بچه بیچاره بودم. بزرگترین مشكل این بود كه نمیتوانستم گریه كنم و نمیتوانستم غم خودم را بیرون بریزم و این همه چیز را بدتر میكرد. آن موقع یك خانم پیری در شهر بود كه ما به آن مابك۱۹ میگفتیم. او از آن زنهایی بود كه خوب، هر كسی در شهر او را میشناخت میگفت كه اگر جایی به اسم بهشت باشد وقتی كه او بمیرد مطمئناً به آنجا خواهد رفت.
به هر حال این زن سالخورده، فاجعهای را كه من درونش بودم، دید. او یك روز مرا به كناری كشید و گفت: «پسرم، میدانی كه من مادر تو را میشناختم و میدانم كه او چطور سعی كرد تا تو را بزرگ كند و میدانم كه او همیشه فكر میكرد كه تو ادامه خواهی داد. همین طور میدونم كه به تو میگفت كه تنها چیزی كه میخواهد این است كه تو روی پای خودت بایستی و مستقل باشی. برای اینكه میدانست همیشه با تو نخواهد بود. اینها را به تو گفته. مگر نه؟» من گفتم: «بله خانم» و شروع به ضجه زدن كردم.
مابك، مرا دلداری داد و گفت: «خوب، پس میدانی كه مادرت نمیخواست كه تو فقط باشی و هیچ كاری نكنی و برای خودت تأسف بخوری. برای اینكه او تو را این جوری بار نیاورده، مگر نه؟» من گفتم: «بله خانم» و بیشتر ضجه زدم. حالا این خانم سالخورده همه چیز را دربارهٔ من میدانست حتی غم زیادی را كه از مرگ برادرم داشتم. او به من فهماند كه این اتفاق تقصیر من نبوده و به من گفت كه نمیتوانم با متهم كردن خودم به زندگی ادامه بدهم. ملاقات با مابك، من را تكان داد و اندوه مرا برطرف كرد و واقعاً مرا در راه خودم قرار داد. بعد از آن من به خودم گفتم كه من باید آنچه را كه مادرم از من انتظار داشته انجام بدهم.
دو «تراژدی بزرگ زندگی من»، از دست دادن برادرم و بعد مادرم، واقعاً ناراحتكننده بود ولی به طرز عجیبی به من كمك كرد. آنچه كه از آن پس همواره با من بود این بود كه یاد گرفتم با شرایطی كه ناشی از آن اتفاقات بود چطور كنار بیایم. مادرم دوستی داشت كه در جكسون ویل فلوریدا زندگی میكرد. بعد از مرگ مادرم، من به آنجا رفتم كه این خانم را كه اسمش لنا می تامسپون۲۰ بود و همین طور شوهرش را ببینم. آنها با من آشنا نبودند، فقط دوستان مادرم بودند ولی من را مثل بچه خودشان پذیرفتند. آنها آدمهای فوقالعادهای بودند. من برای یك سال در جكسون ویل ماندم و آن زمانی بود كه در گروههای كوچك برای موزیسینهایی مثل هِنری واشنگتن۲۱ كار میكردم. هر وقت هِنری یك كاری پیدا میكرد اگر میتوانست از من استفاده میكرد. من برای چهار دلار در هر شب كار میكردم. بعداً به ارلندو۲۲ رفتم و آنجا هم شرایط همینطور بود. من با رفیقم، كه اسمش جو اندرسون۲۳ بود و آنجا یك گروه داشت، یك كار گرفتیم. حدوداً یك سال آنجا ماندم و این قبل از رفتنم به تامپا برای كار بود. من برای دو تا از رفقام كار كردم. چارلی برنتلی۲۴ و مانزی هریس۲۵ حتی با یك گروه هیل بیلی۲۶ هم كار كردم كه اسمش بر و بچههای فلوریدا۲۷ بود وقتی با آنها بودم یاد گرفتم كه چطور ۲۸ yodel بخوانم.
در طی این سالها من واقعاً عاشق موسیقی «نت كینگ كول۲۹» شده بودم. با نت كینگ كول، میخوردم، میخوابیدم و مینوشیدم. میخواستم مثل اون باشم برای اینكه او پیانو میزد و میخوند و بعضی چیزهای كوچك بامزه را با خواندنش همراه میكرد. این كاری بود كه میخواستم انجام بدم. برای همین او بت من شد. من روز و شب تمرین میكردم و مثل نت كینگ كول میخواندم و خیلی هم تو این كار حرفهای شده بودم. یك روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم و هنوز توی رختخواب دراز كشیده بودم یك چیزی به ذهنم خطور كرد. به خودم گفتم: «پس، ریچارلز كجاست؟ كی اسم تو را میداند؟ هیچ كس تا حالا تو را صدا نزده. آنها فقط میگویند، هی پسر كه مثل نَت كول میخوانی. ولی آنها حتی اسم تو را نمیدانند.» من خوب میدونستم كه باید خواندن مثل نت را كنار بگذارم، اما میترسیدم چون كه با اون طور خواندن چند تا كار گرفته بودم. آخرش به خودم گفتم: «ری، تو باید شانس خودت را امتحان كنی و مثل خودت بخوانی.»
كار برای من مثل گذراندن اوقات فراغت بود. من ممكن بود یكی دو شبی كار كنم و برای دو یا سه هفته كاری نداشته باشم. تا اینكه یك كاری پیش بیاید.
آن روزها در شهرهای كوچكی مثل دلاند و فلوریدا یا سن پطرزبورگ، ما در سالنهای رقص كار میكردیم. كنسرتی وجود نداشت. فقط سالنهای رقص بودند كه از نُه شب تا یك صبح باز بودند. در واقع چهار ساعت. باید تا حالا متوجه شده باشید كه در كلوبهای شبانهای مثل Cheerios و Blue Note كار زیادی نبود.
اینها جاهای كوچكی بودند با یك در، ممكن بود دو یا سه پنجره هم داشته باشد. در یك گوشه ممكن بود آنها در حال سرخ كردن ماهی و فروختن آبجو و سودا باشند و كارهایی مثل آن. مردم آن بیرون بودند یا روی سن میرقصیدند و گروه، یك گوشهای در حال نواختن بود. ما معمولاً آن پشت بودیم و اگر مشكلی پیش میآمد مطمئن بودیم كه یك پنجرهای برای دررفتن دم دست بود.
پینوشت:
۱. Ray charles Robinson
۲. wylie Pitman
۳. St. Augustine
۴. Blues
۵.church gospel music
۶. Country
۷. Western
۸. Grand old opry
۹. Muddy waters
۱۰. Blind boy Philips
۱۱. Tampared
۱۲. Big boy crudup
۱۳. Duke Ellington
۱۴. Count Basie
موزیك نژادی۱۵.
Soul به معنای روح و روان.۱۶
۱۷. Artie shaw
۱۸. Mary Jane
۱۹. Mabeck
۲۰. Lena may Thompson
۲۱. Henry Washington
۲۲. Orlando
۲۳. Joe Anderson
۲۴. Charley Brantly
۲۵. Manzi Harris
۲۶. Hillbilly
۲۷. The Florida playboys
دِلِیدِلِی كه همراه آواز میآید ۲۸.
۲۹. Nat king cole
۳۰. Thompsons
۳۱. Spencers
۳۲. Charlie Brantley
۳۳. Clarence jolly
۳۴. Joe Ellison
۳۵. Gosady Mc Gee
۳۶. The Elk’s club
۳۷. Milt Jarret
۳۸. The Mcson Trio
۳۹. Rocking chair
۴۰. Bumps Blackwell
۴۱. Quincy Jones
۴۲. Jack Lauderdale
۴۳. Lowell Fulson
۴۴. Margie Hendrix
۴۵. Ethel (Darlene) Mccrae
۴۶. Pat Lyles
ری چارلز:«موسیقی برای من مثل نفس كشیدن است و من مجبورم كه نفس بكشم. موسیقی بخشی از من است.»
مترجم: زهره حسن نژاد
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست