چهارشنبه, ۲ خرداد, ۱۴۰۳ / 22 May, 2024
مجله ویستا

اکسیژن فروشی


اکسیژن فروشی

گل بهار در دهکده کوچک و با صفایی زندگی می کرد.هر روز قبل از طلوع آفتاب بیدار می شد، صبحانه اش را می خورد، لقمه ای هم برای ناهار خود درست می کرد و با گاو و گوسفندها به صحرا می رفت.او …

گل بهار در دهکده کوچک و با صفایی زندگی می کرد.هر روز قبل از طلوع آفتاب بیدار می شد، صبحانه اش را می خورد، لقمه ای هم برای ناهار خود درست می کرد و با گاو و گوسفندها به صحرا می رفت.او از دیدن زیبایی های دور و برش لذت می برد و خدا را شکر می کرد.یک روز آن قدر به این زیبایی ها نگاه کرد که متوجه نشد نوری به او نزدیک شده است.نور او را سوار کرد و از راه تونل زمان به آینده برد، گل بهار شهر ناشناسی را دید که لباس آن خاکستری رنگ بود و همه آن ها ماسک هایی به صورت داشتند.دیوارها بلند و خاکستری، درها آهنی و مردم سوار ماشین های عجیب و غریبی بودند.هیچ جا گل و گیاه دیده نمی شد.گل بهار مدتی در خیابان ها گشت.سرانجام گرسنه شد و دنبال مغازه های گشت تا چیزی بخورد.از یک رهگذر نشانه مغازه ای را گرفت.

اما وقتی وارد مغازه شد تعجب کرد چون آن جا بیشتر شبیه داروخانه بود.خواست از مغازه بیرون بیاید که مغازه دار پرسید: چیزی می خواهی؟گل بهار گفت: بله، چیزی برای خوردن می خواهم، اما فکر می کنم اشتباهی آمده ام.مغازه دار گفت: ما همه جور غذایی به شکل قرص داریم.

گل بهار نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد.

نگاهی به قفسه غذاها کرد و بیرون رفت.آن طرف خیابان، روی شیشه مغازه ای نوشته شده بود: «اکسیژن».وقتی وارد مغازه شد از فروشنده پرسید: شما چه چیزی می فروشید؟ فروشنده گفت: «اکسیژن»، مردم برای نفس کشیدن به اکسیژن نیاز دارند.ندیدی همه ماسک هایی به صورت داشتند؟ آن ها هر چند وقت یک بار برای پر کردن یا عوض کردن ماسک های خود به مغازه من می آیند.در این هنگام یک مشتری وارد مغازه شد و گفت: خواهش می کنم کپسول مرا پر کنید، یک عدد کپسول اضافه هم بدهید.می خواهم تعطیلات آخر هفته را با چند نفر از دوستانم به کره مریخ بروم.

گل بهار پرسید: یعنی در شهر شما جایی برای دیدن وجود ندارد؟آن مرد گفت: نه، چون همه جا آلوده است، هیچ درخت و گل شادابی وجود ندارد و از مهمانی های خانوادگی هم خسته شده ایم.گل بهار به یاد حرف های مادر بزرگش افتاد که همیشه می گفت: می ترسم این طور که مردم شهر را آلوده می کنند و دود تمام آسمان شهر را گرفته، زمانی برسد که هیچ کس نتواند در این هوا نفس بکشد و اکسیژن لازم برای کسی نباشد.

گل بهار آهی کشید و گفت: مادر بزرگ خدا تو را بیامرزد، چه خوب مردم دنیا را شناختی و آینده را حدس زدی.اما هنوز حرفش را تمام نکرده بود که صدای پدرش را شنید، می گفت: گل بهار امروز دیر کردی و همه ما نگران شدیم، بلند شو به خانه برویم، صحرا که جای خوابیدن نیست.