سه شنبه, ۱ خرداد, ۱۴۰۳ / 21 May, 2024
مجله ویستا

قصه ای مردمی : جاروی نوروزی



       قصه ای مردمی : جاروی نوروزی
محمد سعید جانب ­اللهی

تصویر: نقاشی پرویز کلانتری
تازه از خواب بیدار شده بودم و داشتم مرفتم تک جو [1] که دس و صورت بشورم دیدم بابا شال وکلاه کرده خر را از تو طویله در آورده و مشغول پالون گذاشتن روی اونه  ماما هم پتو و خرجین رو دست انداخته که ببره رو خر بندازه گفتم ماما بابا کجا مخواد بره مادر گفت مخواد بره اردکون [2] حلوا ارده بخره پس صبا اسفنده نمبینی دره [3] باد اسفندی میاد. شب اسفند حکماً باید حلوا ارده بخوری که تا سال دگه اوقاتت شیرین باشه .  اسم اسفند که شنیدم  ذوق کردم اسفند دوست داشتنی­ترین ماه­های سال برای ما بچه­های اون روزگار بود نه فقط برای اینکه هوا خش[4] مشد و درختا شکوفه مکردن بیشتر برای اینکه تا نوروز بشه هر روز تو خونه یه رونقی داشتیم  بابا رفت اردکون و حلوا ارده خرید و ظهر برگشت خونه صباش که صبح اول  اسفند بود همه دور سفره نشسیم و حلوا ارده خوردیم بی­صاب[5] چه خوش مزه هه این حلوا ارده حالا هم که درم گفش مزنم دهنم آب افتیده چن روز بعدش ماما نشاسه گرفت چهل روز شده بود که مادر یه تغار گندم آب کرده بود و برای اینکه ترش نشه دو روز یک بار آبش عوض کرده بود امروز هم همه­ی یار و اعوانش جمع کرد و صب زود رفت سر تغار آبش خالی کرد بوی ترشیش همه­ی خونه گرفته بود بگم شاید ده بار بیشتر گندما را شست که بوی ترشیش بره . بعد دوباره آن­ها را تو شاتغار[6] ریخت و پاچه تمونش بالا زد پا گذاشت تو شاتغار و رو گندما وایسید و حالا لگد بکن کی نکن خودش که خسته و مونده شد به صولتگ خواهر بزرگترم گفت حالا پسه­ی توئه [7] مادر و دختر  خوب که گندما را لگد کردن یک تغار کوچک­تر گذاشتن اون جا و یه "ترش بالا"[8] هم  روش [9]گذاشتن و هی مش مش گندم از تو شاتغار برداشتن رختن تو ترش بالا وآب داغ رختن روش  و مشت مال کردن  تا پوست گندما کنده شد و نشاسه­اش ریخت تو تغار زیر "ترش بالا"  آخر کار یه بار دگه با دست خوب گندما را چلوندن و پوساش رختن تو ظرف دگه بعد هم دوباره نشاسه­ها را تو شاتغار ریختند و به حال خود وا گذاشتند تا آب رو بندازه در دو سه روز بعد هر روز ماما کارش شده بود این که به سراغ تغار برود تا آبی که روی نشاسته جمع شده خالی کند . وقتی کار به مرحله­ای رسیدکه  دیگه  نشاسه نم پس نمی­داد مادر یک سفره­ی کار کیسه­ای[10] ( کرباس ) روی نشاسه­ها انداخت و چند تا آجر هم روی آن گذاشت تا سفره باقی مانده­ی  آب نشاسته را به خود بکشد . یکی دو روزی وقت برای این کار گذاشت وقتی مطمئن شد همه­ی آب نشاسه بیرون آمده است ماما سفره­ی دیگری تو سینی پهن کرد و نشاسته­ها را در آن ریخت و باچاقو قرص قرص برید و سینی را در آفتاب گذاشت تا نشاسته خشک شود هنوز این کارش تمام نشده بود که به بابا گفت شب پنجه مخوام آش ججه[11]  بپزم از حالاکم­کم شروع کن هر روز که مری دکون دس خالی برنگردی باید هفت دون بیاری نه راسی صبرکن ببینم جو و گندمش که تو خونه داریم برنج و نخود هم اندازه­ی یک آش داریم باقی ممونه ماش و عدس و لوبیا  . بابا گفت  آش "ججه" که رسم شوروکیاست[12] تو چه کارده اونه همون آش گندم هر سالی بپز مادرگفت بالله نیت کردم هوسمه بد ادایی نکن شب اومدی خونه چیزوگایی که گفتم بیار  خیر بینی ایشالله مگن هرکه بپزه شگون داره  و خیر و برکت تو زندگیش مییاد چرب ترگ [13] بیار مخوام همسایه­هام بدم مگن باید هفتا خونه بدی بابا گفت این مگن مگن­ها مال پای چخ زنکاست [14]  دست ور دار زن . بابا حریف نشد و ماما بالاخره تا شب پنجه برسه هفت دون آش ججه را تهیه کرد موعدش که شد اول جویی که خیسانده بود  پوست کند و با روغن و باقی چیزا  تو کماشدون بزرگ [15]ریخت در آن را محکم  بست و تو حص زیر کاه کرد بعد هم کاه را آتش زد وگفت این حالا تا صب با آتیش کاه  مپزه صبح روز پنجه ماما کماشدون از زیرکاه که حالا دگه همش خاکستر شده بود در آورد اول هفت کاسه پرکرد و به من و افسرگ گفت این دس شما دو تا مبوسه رضا تو این کاسه بگیر ببر خونه­ی بی­بی حکیمه  بعدشم  بر و پسا [16]برای همسایه­های دگه مبرید خونه­هایی که پسر گنده دارن خودد برو افسرگ زشته بره . بعد مادر به افسرگفت امرو یادت باشه  روز پنجه نوروز است باید هرچی که همیشه نمشوریم ، بشوریم  افسر پرسید هرچی که همیشه  نمیشوریم یعنی چی ؟  مادر گفت چیزایی مثل حوله­ی حموم ، پیش­بند[17] ، خطیفه[18] ، بخچه سوزنی [19]   این چیزا دگه . راسی پرده­هام هه  بعد به من گف  بعدی که آش­ها بردی ، پنشتا تخم مرغ وردار برو خونه­ی حسن صابونی ، چن تا قالب صابون بگیر بیا تو این فاصله منم اشنوم[20] میکوبم و غربال در مکنم   افسرا تو خطیفه­ها با اشنوم بشور، من هم تجیرا [21]با صابون مشورم ، اطلسه نمشه ، با اشنوم بشوری ریش ریش مشه ، زودی باش بری شو مخوام قلیه­ی زردک بپزم افسر گف چه خبره صبح آش و شب قلیه ، په[22] پالوده کی مپزی ؟ مادر اون دور نمشه  ، شب نوروزم ،  متونم بپزم ، شب پنجه باید زردک بخوری که تاسال دگه این وقت عقربت نگزه. درد سرتون ندم ، چن روزی که تا نوروز مانده بود مادر هر روز یک یا دو کار عمده تمام می­کرد همه­ی اتاق­ها را آب و جارو کرد کاسه­های چینی ، پیش­دسی­ها [23] قوری و سماور شست . یه­روز نشس اندازه­ی شش تا کاسه آب ریخت در کماشدون  و برای  هر کاسه هم یک مشت نشاسته در یک کاسه­ی آب ریخت  و خوب مشت و مال داد تا درآب حل شد بعد محلول نشاسته را با آب کماشدون مخلوط کرد و روی اجاق گذاشت جوش که آمد چند بار با کمچعلی [24] به­هم زدکه ته نگیرد به افسرگ گف بیا تو هم همور کن [25] یاد بگیری ، نباد خیلی بجوشه لعاب که داد بسشه  پالوده که آماده شد ، آن ها را در 6 کاسه­ی کواره ریخت  و زیر بادگیر گذاشت و سبد بزرگی روی آن قرار داد که از دسترس مرغ و خروس دور بماند این جا بودکه چشم مادر به کیسه­ی آلوچه خشکگ[26] که رو تاقچه بادگیر بود افتاد و گفت ، خاک تو سرم [27] دیدی چه طور شد ، افسر که فکرکرد ، مادرکاسه­ی پالوده شکسته است هول زده پرسید چه کار کردی کاسه شکسی ، مادرگفت ، ای وا [28] خدا نکنه ، بعد اشاره به کیسه کرد وگفت همه­ی مزه­ی نوروز به اوکرده[29] شه [30] که بخوری جگرت پس بیاد ، من دینه­ی خدا ، پاک یادم رف ، آلوچگ که این جا هه برو ته زیرزمین “سرمجگ“ [31] و پره [32][33]هم بیار تا دور نشده آب کنیم .

بعد از ظهر سه شنبه آخر سال بود مادر کهنه ترین کوزه را از پنجره زیر بادگیر برداشت پرآب کرد و سه تا سکه­ی ده شاهی در آن انداخت به من گفت برو از مطبخ دو سه تا درمنه و قوطی کبریت وردار بیا   همه­ی پهنه­ی آسمان سرخی می­زد که رفتیم بالا پشت بام از ذهنم گذشت که آسمان زودتر از ما چهارشنبه سوری گرفته است ، مادر بالای سردر خانه ایستاد درمنه­ها را آتش زد و گفت وختی من کوزه انداختم توکوچه تو هم آتیشا ور دار بنداز پایین ، روز پنج شنبه هم که شب جمعه­ی آخر سال بود یه پسین تا شب پای اجاق  نشست برای مرده­ها  لتیرگ[34] پخت می­گفت  امروز که غروب مشه ، همه­ی مرده ها میان لب بام خونه­هاشون می­شینن ، ببینن کسی به یاد آن­ها هست یا نه ، باید توخونه یک بویی راه بیفته که اونا بفهمن ما به یادشون هستیم . من لتیرگ خیلی دوس می­داشتم نانی بود که با خمیر ورز نیامده و روغن ارده می­پختند همین جوری که لب تالار نشسه بودم و پاهام پایین انداخته بودم و داشتم لتیرگ داغی که روغن ازش می­چکید می­خوردم زیرچشمی به­لب بام نگاه می­کردم ببینم کدام مرده­ای که من می­شناسم  میاد لب بام و سرگ می­کشه خیلی دلم می­خواست  فاطمگ آخرین خواهرم که تو تابسون گذشته  زیر و رویی[35] شد و مرد بیاد لب بام  ببینمش  از بس به آجرهای پنجه موشی لب بام نگاه کرده بودم ، نقش آجرها جان گرفته و درهم می­لولیدند آخر هم همین ها را روح مرده­ها فرض کردم و خوشحال از اینکه ناامید بر نمی­گردند  آخرین لقمه­ی لتیرگ را قورت دادم و از لب تالار پایین پریدم .

روز بعد که صباش نوروز بود ، دم غروب ماما هرچه پلاسگ و زیلو تو خونه بود جمع کرد تا اتاق 5 دری دم خونه تموم فرش کنه وقتی کارش تموم شد روی اونا روفرشی راه راه کشید وکناره حرمی [36] دور تا دور اتاق انداخت ، متکاهای مخمل و اطلس چهاردور اتاق چید تجیرهای اطلس صورتی جلوی سه دری رو به حیاط خانه آویزان کرد پرده­های قلمکار هم به دو در ورودی و میانی اتاق زد بعد میان اتاق ایستا د همه جارا از زیر نظر گذراند همه چیزکه جای خود دید خیالش راحت شد دو دست از طرفین بدن بالاآورد نوک انگشت­های شست را به انگشت میانی چسباند با خوشحالی قر درکمر انداخت   و دور خود چرخید و چند تلنگ [37] زد وگفت اینم از جاروی نوروزی  چش حسودا کور همه چی به خوبی وخوشی تموم شد حالا وقتشه که تنه[38] و تخمه بو بدیم و تخم مرغ رنگ کنیم ، رضا برو خونه­ی  بی­بی­نر و جوهر سرخگ [39] بگیر بیا مادر  اجاق روشن کرد ساج روی اجاق گذاشت و اول تنه روی ساج ریخت خوب که بو داده شد و تخمه­ها را هم بو داد و بعد آب ریخت درکماجدان کوچک و روی اجاق گذاشت و 15 تا 20  تخم مرغ در آن گذاشت وقتی از پخته شدن تخم مرغ­ها مطمئن شد یک قاشق جوهر قرمز درکماجدان ریخت تا تخم مرغ­ها رنگ بگیرد درهمین فاصله بابا هم با یک چادرشب حموم بری [40] پر از نخودکشمش و تخمه­ی کدو و خرما و نقل و سه چهار جعبه شیرینی به خانه آمد مادر بعد از اینکه آجیل­ها را با هم مخلوط و آماده کرد به خواهرم گفت برو حنا بیار دس و پاتون حنا ببندم مادر در ظرف مسی حنا دون حنا خیسانید و بعد از ورز دادن آن به ماگفت دسهاتون دور نگر دارید و پنجه­هاتون باز کنید و رو به من بگیرید اول روی ناخن انگشتانمان حنا ریخت بعد گفت حالا کف دستتون بیارید جلو یک خال حنا هم به کف دستتمون ریخت وگفت همین جور بشینید تا رنگ بگیره بعد از مدتی گفت حالا دگه بسه برید پایین جو دستاتون بشورید با ناخن­ها وکف دست رنگین از جو بالا آمدیم و با دلی شاد و امیدوار به رختخواب رفتیم  . 

اولین مهمان صبح نوروز دوگدای معروف محله صفرگ و قنبرگ بودند از تو راهروی خانه شروع به خواندن نوحه کردند و بعدهم خطاب به مادر گفتند بچای حاجی عیدی ما بیارید . مادر چند تا لتیرگ و یکی دومشت نخودکشمش برداشت برد و به آن­ها داد وگفت دعای خیر یاددون نره بعد مهمان­ها یکی یکی آمدند اول بچه­ها و بعد بزرگترها مادر به هر بچه­ای یک تخم مرغ رنگی می­داد و یک مشت تنه بو داده و نخود وکشمش هم در جیبشان می­ریخت من هم یک چوب کلفت با طناب بردم بالای پشت بام طویله چوب را در دهانه­ی سوراخ سقف طویله گذاشتم و طناب را به آن انداختم و از سوراخ پایین فرستادم دخترای عمه­ام که از من بزرگتر بودند دو سر طناب را به هم گره زدند بیز[41] که آماده شد همه به نوبت شروع به بیز خوردن کردیم رفت و آمد و دید و بازدید تا سه روز ادامه داشت و این ایام بهترین روزهای زندگی ما بود .

 

 

 


[1]-tak-e ju  : "تک" به معنی پایین و"جو" منظور پایاب است

[2]- اردکان در فاصله 10 کیلومتری شمال میبد قرار دارد که مرکز تهیه­ی ارده و حلوا ارده است

[3]- dara : مخفف دارد و درگویش میبدی علامت زمان حال استمراری است

[4]-  xaš : خوب وقشنگ

[5]-   bisâb: بی­صاحب . تکیه کلام برای اظهار تعجب

[6]- teγâr âš : تغار بزرگ

[7] -  passa-e toae: نوبت توست

[8]- torošbâlâ : آبکش

[9]- ruš : رویش ، روی آن

[10] - نوعی کرباس نامرغوب که برای کیسه­ی حنا می­بافتند و به­همین دلیل به این نام معروف بود واینجا منظور سفره­ای است ازجنس کرباس

[11]- jeja : آش مخصوص اسفند که با هفت بنشن می­پختند

[12]- urokš : یکی از روستاهای میبد

[13]-čarbtarog  : چرب تر و این جا منظور بیشتر است

[14]-ax-e zanekâ č : چرخ زن­ها که منظور چرخ ریسندگی است . درزمان قدیم زن­ها در شب­های زمستان در یک جا جمع می­شدند و دسته­جمعی با چرخ ریسندگی پنبه می­رشتند چون این جلسات که به چخ ریسون معروف بود  خیلی شلوغ می­شد و حرف­های زیادی رد و بدل می­کردند و مخصوصاً مرکز مبادله­ی باورهای خرافی هم بود  مردها هرحرفی را که می­خواستند بی­اعتبار کنند می­گفتند حرف چخ ریسون یا حرف پای چخ زن­هاست .

[15]-  komâšdun : ظرف مسی در دارکه شبیه قابلمه بود

[16]-bar-o passâ  : به ترتیب ، به نوبت

[17]-pišband  : لنگ زنانه . پارچه­ی قرمز رنگی به نام "شله" که زن­ها در حمام به خود می­بستند و از زانو تا سینه­ را می­پوشاند

[18]- xatifa : حوله­ی زنانه

[19]-boxča suzani  : بقچه­ی حمام که چون معمولاً آن­را سوزندوزی می­کردند به این نام معروف بود

[20]- ešnum : اشنان ،چوبک که قبل از رواج پودرهای لباس شویی باآن لباس می­شستند

[21]- tejir : پرده­ی سراسری

[22]- pa : پس

[23]- pišdasi : بشقاب

[24]- kamčali : آبگردان

[25]- hamvar : همورکردن : به­هم زدن

[26]- xoškog : خشک شده

[27]- xâk tu sarom : خاک برسرم ، تکیه کلام زن­ها وقتی در انجام کاری کوتاهی کرده­اند و ازعواقب آن نگرانند

[28] - eyvâ : ای وای

[29]- owkerda : آب کردن میوه­ی خشک شده .در قدیم که امکان نگه داری میوه در غیرفصل خود وجود نداشت مردم میوه بخصوص محصولات درختی مثل زردآلو ، آلوچه و آلو را خشک می­کردند و در ایام عید آن را در آب می خیساندند و به­جای میوه            می­خوردند

[30]-a š : بشود

[31]- sermejog :   زردآلوی خشک شده

[32]-  para : برگه­ی زردآلو

[34] -latirog : نان کوچک روغنی که با خمیر ورز نیامده می­پزند

[35]-zir-o ruei  : اسهال استفراغ

[36]- harami : دستبافته­ی راه راه به عرض یک و طول 4تا 5 متر که به عنوان کناره دور تا دور اتاق پهن می­کردند

[37]- teleng : بشکن

[38] - tana : هسته­ی زردآلو که درایام عید بومی­دادند وبه جای آجِیل می­خوردند

[39]- sorxog : قرمز ، جوهر قرمز که دررنگرزی کلاف برای بافت پلاس ازآن استفاده می­کردند

[40]- čâdoršab-e hamumbari : پارچه­ی چهارگوش دستبافت به طو.ل وعرض یک متر که ازآن برای حمل وسایل حمام استفاده می­کردند به همین دلیل به آن چادرشب حموم بری می­گفتند

[41]- biz : تاب

 

 

 

مجله «انسان و فرهنگ» ویژه نوروز 1392
http://anthropology.ir/node/17161

مجله «انسان و فرهنگ» ویژه نوروز 1391
http://anthropology.ir/node/12899

مجله «انسان و فرهنگ» ویژه نوروز 1390
http://www.anthropology.ir/node/10236