سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

تأثیر نیچه بر اگزیستانسیالیسم


تأثیر نیچه بر اگزیستانسیالیسم

اگزیستانسیالیسم بیش از آنکه یک نظام فلسفی, سامانه محکم نظام مند و یک طریق منظم برای اندیشیدن باشد, یک شیوه فلسفیدن است

اگزیستانسیالیسم بیش از آنکه یک نظام فلسفی، سامانه محکم نظام‌مند و یک طریق منظم برای اندیشیدن باشد، یک شیوه فلسفیدن است.

فیلسوف اگزیستانسیال، فقط با کمک ذهن به مصاف ابژه‌ها نمی‌رود، بلکه از عقل، دماغ، احساس، عاطفه و ساحات وجودی خودش نیز استفاده می‌کند. من با این سخن ویلیام جیمز موافقم که می‌گفت: «زندگی، احوال، اطوار و شوون فیلسوفان، در آراء آنها می‌ریزد و می‌رود.»

شاید سخنان فیلسوف، مثل یک سفره‌ی چیده شده و مرتب غذا باشد که برای خوب شناختن و کاویدن آن را باید دکانستره کنیم، یعنی باید به آشپزخانه رفت و شلوغی‌ها و از هم ریختگی‌های پشت صحنه را هم دید و بررسی کرد.

اگزیستانسیالیسم بر چند نکته تأکید می‌کند:

همه‌ی اگزیستانسیالیست‌ها بر تفرد و تنهایی آدمی تأکید می‌کنند. همه‌ی اگزیستانسیالیست‌ها بر آزادی درونی آدم‌ها تا آن جا تأکید دارند که حتی سر قانون علیت را نیز بریده‌اند تا اختیار انسان را تا آنجا گسترش بدهند که آدمی هر کاری که دلش خواست انجام دهد. همه‌ی اگزسیتانسیالیست‌ها از زبان انتزاعی منطقی آنالیتیک گریزان هستند. همه‌ی آنها از ادبیات، هنر و شیوه‌های بلاغی برای انتقال مفاهیم و سخن خود استفاده کرده‌اند.

همه اگزیستانسیالیست‌ها بر احوال مرزی آدمی تأکید کرده‌اند. احوالی که وقتی آدمی در دو راهی بودن و نبودن گیر می‌کند، در آن به سر می‌برد. حالتی که برای داستایفسکی پیش آمد هنگامی که قرار بود اعدام شود و پیکی از جانب امپراتوری رسید که او را اعدام نکنید، زیرا بخشیده شده است. قرار گرفتن در موقعیتی که قرار است، دیگر نباشی ولی خبر می‌رسد که بمان! یا کسی که در میدان جنگ خطر مرگ را حس می‌کند؛ این اوضاع و احوال مرزی است.

اگزیستانسیالیست‌ها بر نقش احوال مرزی در پروجکشن و برون افکنده شدن احوال درونی آدمی تأکید می‌کنند. همچنین همه‌ی اگزیستانسیالیست‌ها همچنین معتقدند که ما در درون خود زیست می‌کنیم و به نوعی همگی از پدیدارشناسی وام گرفته‌اند. به این معنا که هر چه می‌خوانیم، می‌فهمیم و درک می‌کنیم؛ پس ما فقط درون خودمان می‌چرخیم. اینها ویژگی‌های اگزیستانسیالیست‌هاست.

● اما نیچه:

اگر به کوه رفته باشید حتماً با خود اندیشیده‌اید که نزدیک‌ترین راه در کوه، رفتن از یک قله به قله‌ی دیگر است و این ساده‌ترین و نزدیک‌ترین راه است. اگر وسیله و توان داشتید، به جای پایین و بالا رفتن از کوه، قه‌ها را درمی‌نوردید، آن وقت قله‌ها را به هم بسیار نزدیک ‌کرده‌ایم.

سخنان نغز هم مثل قله‌ها، سعی می‌کنند راه‌ها را کوتاه کنند. خواننده این سخنان باید مرتفع بوده و از روان بلند بالایی برخوردار باشند و نیز شخصی تیزبین بوده و دائم از سطح به عمق برود. از لمس و ظاهر نیز معنا را بکاود. این سخن خود نیچه است که: «سخنان نغز همچون قله‌هایند». این سخنان شامل خود نیچه هم می‌شود. او بر فراز می‌چرخید. من به اعتقادات متافیزیکی او، سخنان پروداکتیو او و فرآورده‌هایی که به او رسید، کاری ندارم. پروسه و روندی که او طی کرد، سعی در درنوردیدن قله‌ها بود و می‌خواست راه‌ها را کوتاه کند.

در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد. پدرش کشیش پروتستان بود. ۵ ساله بود که پدرش از دست رفت. وضعیت خانواده و مذهبی بودن خانواده او آن چنان بود که در کودکی او را کشیش صدا می‌کردند. همیشه آرامشی که در دوران کودکی دین به او داده بود، همراهش بود. آرامش‌بخشی مسیحیت تا پایان عمر، علی‌رغم مبارزه‌اش با مسیحیت، همراهش بود. در اواخر عمر می‌گفت: «هنگامی که به خود می‌اندیشم احساس می‌کنم خون یک حکیم الهی در من جریان دارد».

شرق بر او تأثیر فراوان گذاشته بود. با سخن دکتر شایگان که نیچه را غربی‌ترین فیلسوف غرب می‌داند موافق نیستم. فکر می‌کنم او جزو شرقی‌ترین‌هاست. او حافظ را خوانده بود. در آراء خودش از او تأثیر گرفته؛ ارجاع او به سعدی، نشان می‌دهد که از سعدی هم تأثیر گرفته بود. حسن صباح و مولانا را هم می‌شناخت.

کنت دوگوبینو، شرق‌شناس برجسته‌ی غربی نیز بر نیچه تأثیر گذاشته بود. حتی برخی معتقدند نیچه کتاب «انسان کامل» عزیزالدین نصفی را خوانده بود و شاید مبالغه باشد اگر بگوییم ابرمرد نیچه، نوعی از انسان کامل عزیر‌الدین نصفی الهام گرفته شده باشد.

او در دوران کودکی با موسیقی و پیانو آشنا شد. رابطه‌اش با ریچارد واگنر نیز بسیار قوی بود، ولی پس از مدتی از او جدا شد.

● اما نیهیلیسم:

فلسفه نیهیلیسم از دو ناامیدی آغاز می‌شود:

ناامیدی سیاسی و ناامیدی مذهبی.

سیاسی به این معنی که چرا نمی‌توان دنیا را عادلانه کرد. چرا مکتب‌های مختلف که به وجود آمده‌اند توان ساختن دنیای عادلانه‌ای را ندارند؟ ولی ناامیدی مذهبی از آنجا آغاز شد که نیهیلیست‌ها در غرب به این نتیجه رسیدند که پایه‌های متافیزیک دینی سست شده است و دیگر توان معنابخشی به زندگی را ندارد و با فرض اینکه از مذهب و متافیزیک ناامید شده باشیم، چگونه می‌توان به جهان معنا داد؟ این پرسش نیهیلیست‌ها بود که مطرح می‌کردند.

آنها همیشه ناراضی بودند. اعتقاد داشتند اگر الحاد و بی‌خدایی رضایت به بار بیاورد، به درد نیهیلیسم نمی‌خوردگ الحاد باید نارضایتی به دنبال داشته باشد. بی‌خدایی مورد رضایت نیهیلیست نیست، بی‌خدایی عدم رضایت نیهیلیست است.

ناامیدی مذهبی شاید به طور مشخص از نیچه متبلور شد. نیچه جمله‌ی بسیار تکان‌دهنده‌ای دارد که سال‌ها غرب را متأثر کرده بود، شخصی با چاقوی خونین [از کلیسا بیرون می‌آید] و می‌گوید: من کشتم، بالاخره خدا را کشتم؛ خداوند مرده است. شاید این جمله در ابتدای ادای آن تأثیر چندانی نداشت، ولی پس از گذشت مدتی، بسیار مؤثر واقع شد و مؤمنان و حتی ملحدان را متأثر کرد.

گزاره خداوند مرده است به چه معناست؟ البته این به معنای مرگ خدای مذهبی نیست و یا اینکه خدای دینی و یا مسیحی مرده است، نه اینگونه نیست. این ساده‌ترین و اشتباه‌ترین برداشت از این گزاره است. «خدا مرده است»، یک گزاره توصیفی است و معنایش این است که: «تمام اهداف، غایات و آرمان‌هایی که فراتر از بشرند و می‌خواهند به بشر معنا بدهند، باید از بین بروند یا از بین رفته‌اند! و بشر خود باید معنای زندگی‌اش را بسازد.»

فیلسوف کسی نیست که در پی کشف نظام عالم باشد و یا حقیقت‌کاوی کند؛ فیلسوف، شناختش مساوی آفرینندگی است؛ یعنی ارزش‌زایی می‌کند و خودش باید دست به خلق ارزش‌ها بزند، نه اینکه نظام عالم را بررسی و کشف کند. این جمله‌ی نیچه، اولین و مهم‌ترین جمله‌ی نیهیلیسم مذهبی است. ریشه‌های این جمله برای اولین بار در نامه‌ی سال ۱۷۹۹ یاکوبی به فیشته مطرح شد. فیشته ایده‌آلیسم آلمانی بود که ایده‌آلیزم کانتی را تا انتهای منطقی خود برد. ایده‌آلیزم کانتی منکر شناخت دو ابژه کلاسیک و سنتی متافیزیک غرب بود.

کانت معقتد بود ما توان شناخت روح و خداوند را به عنوان شیء فی نفسه نداریم. (دو ابژه متافیزیک کلاسیک سنتی) بعدها گفت، ما هیچ چیزی را نمی‌توانیم به عنوان شی‌ء فی نفسه بشناسیم؛ فقط پدیداری را که از آن جسم به چشم ذهن و ضمیر ما می‌رسد، درک می‌کنیم؛ یعنی ما با عالم پدیدارها در تماسیم.

فیشته این سخن کانت را تا انتهایش پیش برد. او پدیدارشناسی کانتی را پروبال داد. یاکوبی در نامه‌ای به فیشته نوشت:

این نحوه‌ی سلوک فلسفی، شما را از ایده‌آلیسم به اکوئیسم می‌رساند. اگر قرار باشد جهان خارج را از طریق پدیدارهایی که به من می‌رسد بشناسم، پس من در درون پدیدارهای خودم زیست می‌کنم و هیچ ارتباط واقعی با جهان خارج ندارم. پدیدارها به من می‌رسد و من با آن پدیدارها تعامل کرده و درون خودم زیست می‌کنم. یاکوبی می‌گفت این نوعی اکوئیسم منفی و خودمداری است. چیزی که بعدها نیهیلیسم از آن برآمد.

یاکوبی در آن نامه نوشت: این شروع نیهیلیسم است؛ اینکه خودت ارزش‌هایت را بسازی، خودت فهم خودت را تعیین کنی. به این نتیجه برسی که هر چه می‌فهمی کاری است که ذهن تو روی بر این پدیدارها انجام داده است. در حقیقت با این نامه، به نوعی نیهیلیسم آغاز شد. از اینجا بود که به صورت کلاسیک و فلسفی نیهیلیسم نضج پیدا کرد و پا گرفت.

حال «خداوند مرده است» و من استوار و بر پای خود می‌ایستم و با همان خودمداری، ارزش‌هایم را خودم خلق می‌کنم. نیچه گفت، مفهوم خداوند بزرگ‌ترین دشمنی است که وجود داشته است.

به هر دو معنا می‌توانید آن را بخوانید:

بزرگ‌ترین دشمنی که وجود داشته است و یا بزرگ‌ترین دشمنی بوده است که مفهوم «وجود» با او در نزاع و مناقشه بوده است.

از اینجا بود که اگزیستانسیالیسم و اگزیستانسیالیسم نیهیلیستی بر سر یک دو راهی ایستاد: انتخاب بین هیچ و خدا یا اینکه هیچ را بپذیریم و خودمان خدای خودمان بشویم یا خدا را بپذیریم و به او ایمان بیاوریم.

این دو راهی تفریق اگزیستانسیالیسمی بود. نحله‌ی اول کسانی مثل سارتر، نیچه و هیدیگر بودند و نحله دوم کسانی مثل کیرکه‌گارد که گفت: به خداوند ایمان می‌آورم چون خردستیز است؛ شورمندی من به خاطر اعتقاد به خداوند، در این است که اصلاً عقل من نمی‌تواند با مساحات به آن راه بدهد. اینها استدلال‌های نیهیلیست‌هاست.

داستایفسکی با تأثیر مشخص از گزاره خداوند مرده است نیچه نوشت:

زمانی که آدمی می‌خواهد خود را از سطح توده‌ها و رمه‌ها فراتر ببرد، تنها چیزی که باقی می‌ماند این است که جاودانگی روح وجود دارد یا ندارد؟ اگر نتواند برای جاودانگی روح پاسخی پیدا کند، منطقی‌ترین راه خودکشی است. گزاره خودکشی منطقی از دل این سخن ایجاد شد.

ژان پل سارتر می‌گفت: نیچه ‌گفته است خداوند مرده، اما من بر این باورم که خداوند حتی برای مؤمنان هم مرده است.

انسان همیشه با دو محال روبه‌رو بوده است: مفهوم خداوند و اینکه خودش بخواهد خدا شود. نیچه می‌گفت بین هیچ و خدا، خودمان خدا شویم، اما سارتر می‌گفت اینها هر دو مرده‌اند و نمی‌توان اینگونه زیست.

اولین کتاب نیچه «زایش تراژدی» از تلقیات نیچه به موسیقی برآمده بود. او آن چنان با موسیقی عجین بود که می‌گفت اگر روزی پیانو نزنم، فلسفه‌ام کاملاً مرده است. برخی معتقدند که «زایش تراژدی» آئینه‌ی حس موسیقیایی نیچه بود.

خود نیچه نیز در این کار افراط می‌کرد و می‌گفت: کتاب «چنین گفت زرتشت» من، متناظر با سمفونی ۹ بتهون است. کتابش‌هایش را با ریتم موسیقایی تغییر می‌داد. گویی با آوا زندگی می‌کرد.

در «زایش تراژدی» او دو متد مطرح می‌کند: ۱ـ متد دیونیزی؛ ۲ـ متد آپولونی.

متد دیونیزی یعنی همین یکپارچگی و وحدتی که در موسیقی وجود دارد. او با متد دیونیزی در پی این بود تا خودش را با عالم یکی کند و سرمستانه با حیات یکی شود. در عرفان اسلامی در مقایسه‌ی نیچه با مولانا و چگونگی پاسخ عرفان اسلامی به گزاره‌ی خدا مرده است نیچه‌، اگر مولوی به جای نیچه بود چه می‌گفت؟ نیچه خدای مسیحی را غریبه دیده بود. چیزی خارج ما و آن قدر مهیب، بزرگ و قدرقدرت که بشر را زیر دست و پای خود له کرده است. همان طور که سارتر نیز چنین می‌گفت؛ اما مولانا خداوندی را با خود آمیخته بود. نمی‌گفت من منم و خدا هم دیگری است.

؟؟؟ دو چشم من نشین ای آنکه از من من‌تری

● خدا برای او و در او یکی بود.

«دیونیزی» نیچه، بسیار شرقی و البته برآمده از یونانیان است. او یونانیان را افراد ایزوله و تک افتاده‌ای می‌دید که قصد دارند با موسیقی و ابزار خیال و رؤیا یکی شوند تا با عالم و حیات التصاق پیدا کنند. این نظریه خیلی شبیه تئوری وحدت وجود دکارت است.

رویکرد دوم او رویکرد آپولونی است. در دیونیزی شما بی‌نظمی، مستی و یکی شدن با طبیعت را دارید، ولی رویکرد دوم، آفرینش‌گری و خلاقیت هنری است. در این رویکرد شما با خلق کردن، بر پوچی جهان غلبه می‌کنید. با خلق هنر، خلق فلسه و استوار بر پای خود ایستادن و آفرینشگری، بر این پوچی غالب می‌شوید و خود و سامان زندگی‌تان را به نظم درمی‌آورید.

کلید شکوفایی انسان مدرن را از نظر نیچه در کتاب «زایش تراژدی»، باید در هنر جست‌وجو کرد. اما او معتقد بود چند چیز مانع به بار نشستن متدهای او می‌شوند؛ یکی از آن موارد اخلاق مسیحی بود. می‌گفت: چیزی که باعث زبونی بشر شده است، نیهیلیسم نضج یافته‌ی دوران مدرن نیست، بلکه اخلاق مسیحی است. این اخلاق مسیحی، در زندگی عهد عتیق و سلوک قوم بنی‌اسرائیل ریشه داشت. زیرا نیچه مثل دیگر فیلسوفان اگزیستانسیالیست، از خود می‌پرسد که حیات بر معرفت مقدم است یا معرفت بر حیات؟ زندگی بر اندیشیدن مقدم است یا اندیشیدن بر زندگی؟ او مثل اگزیستانسیالیست‌ها معتقد بود چیزی که اصالت دارد، حیات و زیستن است.

اخلاقیات مسیحی به خاطر منع‌های مکرر و به خاطر اینکه از بردگی نفع می‌برد، حیات و زندگی را نفی می‌کند. او می‌خواست جلوی این تلقی و از بین رفتن سرمستی و شاید خوار شدن آدمی بایستد.

تفکر اخلاقی نیچه، مهم‌ترین قسمت فکر اوست. به قول هیدیگر، اراده‌ی معطوف به قدرت نیچه، مهم‌ترین گزاره و مهم‌ترین رأی او در طول تاریخ اندیشه‌های او به شمار می‌رود.

زرتشت پیامبر ایرانی را بهانه کرده و کتابی می‌نویسد تا جدال خیر و شر را مثله کند. او می‌گوید: «هیچ کس از من نمی‌پرسد که چرا من اسم زرتشت را بر کتابم گذاشتم؟

● خودم پاسخ دادم:

زرتشت معلم اخلاق بود و اولین کسی بود که تفکیک شوم خیر و شر را بنا نهاد و من دوباره او را زنده می‌کنم تا خودش سخنش را پس بگیرد.»

یعنی زرتشت را در دنیای مدرن زنده کرد تا تفکیک خیر و شر را به نقد بکشد. تفکیک خیر و شر به نظر نیچه به این دلیل است که آدم‌ها دو دسته‌اند:

آدم‌های والاگهر و والاتبار و آدم‌های فرومایه و زبون.

آدم‌های والاگهر آنهایی‌ هستند که با قدرت‌شان، ارزش‌های اخلاقی را می‌آفرینند و آدم‌های دون و فرومایه کسانی‌ هستند که توان کسب آن قدرت را ندارند، بنابراین در مقابل اخلاق قدرتمندانه، یک اخلاق زبون آفریده‌اند که ضعف و فقر را ارزشمند می‌شمارد. هر کس قدرت‌مندتر است، شفقت ندارد، پس با قدرت خود اخلاق و ارزشی را تعیین می‌کند.

این سخن نیچه برخلاف سیر اخلاقی بود که تا زمان او وجود داشت. برخلاف این سخنان او که از دل کتاب اراده‌ی معطوف به قدرت برآمد، کاری خوب است که قدرتِ‌ کننده‌ی کار را افزایش بدهد و کاری بد است که قدرتِ ‌کننده کار را کاهش بدهد؛ از این رو، ارزش کارها به قدرت‌زایی آنهاست.

برخلاف آنچه برخی‌ها معتقدند، شاید نیچه در پی آن نبود که فاشیسم، نازیسم و هیتلر را توجیه کند. کافمن که شاید بهترین شارح نیچه باشد و از وجود اوست که غرب، نیچه را خوب، دقیق و به موقع شناخت معتقد است، تئوری «اراده‌ی معطوف به قدرت» نیچه، فقط در قدرت سیاست و زور گفتن خلاصه نمی‌شود. همه‌ی ذرات هستی در پی افزایش قدرتند؛ همه شوون عالم در پی افزایش قدرتند.

بیایید به جای تفکیک خیر و شر و درآوردن اخلاق، دنیا را معقول جلوه دهیم؛ با تئوری معطوف به قدرت دنیا را معقول جلوه دهیم. به همین دلیل بود که هیدیگر گفت، تئوری اراده معطوف به قدرت نیچه، مهم‌ترین تئوری اوست.

«راسل» در کتاب قدرت خود نوشته است: نیچه سخن توصیفی داشت، ولی من نرماتیو و هنجاری سخن می‌گویم: همه‌ی ذرات هستی، باید در پی افزایش قدرت باشند.

راسل رویکرد هنجاری و نیچه رویکرد توصیفی داشتند. نیچه در کنار این تئوری، تئوری دیگری را هم مطرح کرد که گویا با هم متضاد و در جدال‌اند: «بازگشت جاودانه» یا رجعت ابدی. تئوری بازگشت جاودانه، به این معناست که دنیا دائماً در حال تکرار است. آنچه بوده است، با دقت تمام، مشمول تمام جزئیات تکرار خواهد شد. دائماً در حال چرخشیم و به جای اول بازمی‌گردیم. این نگرشی منفی به عالم نیست. درست است نیچه از شوپنهاور متأثر بود، اما بلافاصله جلوی او ایستاد. شوپنهاور دنیا را تراژیک می‌دید: او می‌گفت جهان سوگناک است. به چند مثال در این زمینه توجه کنید؛

در این دنیا، نمی‌توان خوب زندگی کرد؛ جان بیش از آنکه ممد حیات نیکوکاران باشد، ممد حیات بدکاران است. یا اینکه، فکر کنید جهان اقتضای عمیق کردن روابط انسانی را ندارد. پس آدمی همیشه تنهاست.

اینها وجوه تراژیک و سوگناک زندگی است. شاید کسانی با دیدن وجوه تراژیک، دنیا را پس بزنند، اما نیچه، می‌گفت علی‌رغم تکراری بودن، می‌چرخد؛ اما نگرش من تأثیری و اثباتی به حیات است. او می‌گفت: حیات را تأیید می‌کنم. باید ماند و زیست، نه اینکه رها کرد و رفت.

رجعت جاودانه مستقیماً در آلبر کامو ریخته شده است. افسانه سیزیف او را خوانده‌اید:

شخصی کوله‌‌ای از سنگ بر دوش داشت، به خاطر اینکه خدایان او را نفرین کرده بودند. او در گذشته پادشاه بود؛ به همسرش گفت، پس از مرگ من، تو به جسد من بی‌احترامی کن تا من به دنیا برگردم. او مُرد؛ همسرش هم جسد او را به بیابانی انداخت و او دوباره زنده شد. وقتی خدایان متوجه شدند چه کلاهی سرشان رفته است، او را نفرین کردند. او مجبور شد هر روز با کوله‌ای پر از سنگ، به قله‌ی کوهی برود؛ اما نرسیده به کوه، سنگ‌ها می‌غلتید و دوباره فردا روز از نو، روزی از نو. پس از مدتی دریافت که زندگی تکرار است، اما چاره‌ای جز این نیست. رجعت جاودانه ریشه این تلقی بود.

آخرین سخنی که از نیچه می‌گویم، در مورد تلقی اپیستمولوژیکی اوست که در میان فلاسفه‌ی اگزیستانسیالیست و حتی فلاسفه کانتیننتال و حتی فلاسفه تحلیلی تأثیر گذاشته است.

نیچه معتقد بود ما به هیچ وجه نمی‌توانیم به حق مطلق دست پیدا کنیم. یاسپرس این جمله‌ی نیچه را پروبال داد و نوشت: هیچ حقی در جهان وجود ندارد. حق با حق، به صورت تاریخی برخورد می‌کند. نیچه حق مطلق را اختراع فلاسفه می‌دانست. اختراع فلاسفه‌ای که از صیرورت عالم ناراضی‌اند. حق اشتباهی است که نوع خاصی از موجودات زنده مرتکب می‌شوند؛ می‌سازند تا منقرض نشوند. با توجه به این تعریف، نیهیلیسم برای نیچه این بود:

بها ندادن به دانش خود و این تلقی را نکردن که حق در دامن من افتاده است و مجاز ندانستن خود برای گفتن دروغ‌هایی که به آن دروغ‌ها نیازمندیم.

تفکر انسان در تلقی نیچه به شدت تفسیری و تحلیلی است. او به دنبال فهم عمیق بود؛ نه دنبال به حق رسیدن.

هیدیگر می‌گفت فهم عمیق نیچه از فهم این دو مورد حاصل می‌شود:

۱) جهان را با اراده معطوف به قدرت بشناسیم؛ ۲ـ رجعت جاودانه و بازگشت ابدی و تکرار نافرجام را لحظه به لحظه در خاطر داشته باشیم.

نیچه می‌خواست یک ابرانسان بسازد که ارزش‌هایی را که تاکنون بر او حکم می‌راند، از بین ببرد و آرمان‌ها و اهداف زندگی‌اش را خودش بسازد.

اگزیستانسیالیست‌ نیهیلیست مطرح در کامو در این تفاوت دار دکه «کامو» به دنبال ابرانسان نبود. همین زندگی با همین سادگی و پوچی، باید زیست شود و شاید در همین تکرار، معنای زندگی نهفته باشد.

● چند سخن کوتاه از نیچه:

۱) هیچ نظم و ساختاری در جهان وجود ندارد، مگر نظم و ساختاری که ما به آنها می‌بخشیم.

۲) اگر به عمق اعتقادات نفوذ کنیم، درخواهیم یافت که تمام ارزش‌ها بی‌پایه و عقل ناتوان است. هر اعتقاد به صحت و درستی هر چیز ضرورتاً نادرست است. چون جهان حقیقی وجود ندارد. والاترین ارزش‌ها خودشان را نابود می‌کنند و هدفی در کار نیست، چرا که هیچ وقت پاسخی نمی‌یابند.

اما کلیدی‌ترین عبارت نیچه درباره نیهیلیسم به زعم خودش:

آنچه گزارش می‌کنم، تاریخ دو قرن آینده است؛ آنچه توصیف می‌کنم، آن چیزی است که در راه است: پیشروی نیهیلیسم.

مدت‌هاست که فرهنگ اروپایی ما به سوی فاجعه می‌تازد، آن هم با عذابی روزافزون. بی‌قرار، بی‌تاب با خشونت و با سر می‌تازد؛ مثل رودخانه‌ای که به سوی دریا می‌تازد. من فرا رسیدن نیهیلیسم را خوشامد می‌گویم و خوش یمن می‌دانم نه بد یمن. می‌دانم این بزرگ‌ترین بحران بشریت خواهد بود، اما اینکه آیا بشر بر آن غلبه می‌کند یا نه، به توانایی بشر بستگی دارد. اما می‌دانم که قطعاً ممکن خواهد بود.

نیهیلیسم پس از نیچه به چند دسته تقسیم شد:

نیهیلیسم زیباشناسانه که شروع آن با کتاب «ارتباط زیباشناسی و واقعیت» نوشته چرنوشوفسکی روسی بود. او در این کتاب، هنر را نتیجه‌ی منافع گروهی خاص در جامعه‌ای خاص می‌دانست.

نیهیلیسم سیاسی در سال ۱۸۱۷ آغاز شد و تا سال ۱۹۱۷ ادامه داشت. تبلور آن در کتاب «پدران و پسران» ایوان تورگینف است.

نیهیلیسم اخلاقی در آراء نیچه به طور جدی متبلور است و نیهیلیسم اگزیستانسیال که در آثار نیچه، کامو و سارتر هویداست.

حمید رضا نمازی



همچنین مشاهده کنید