پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

تغزل گریز غزل گو


تغزل گریز غزل گو

نگاهی به گزیده اشعار محمدعلی بهمنی

۱)

«در این زمانه ی بی های و هوی لال پرست

خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را

برای این همه ناباور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی

چگونه رقص کند ماهی ی زلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند

به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جزاناالحق نیست

کمال دار برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست

به چشم تنگی ی نامردم زوال پرست»

- «خدایش بیامرزد- پدرم را می گویم- که به جای مدرسه مرا به چاپخانه فرستاد. من هم مخالفتی نداشتم؛ چون می توانستم زودتر از همه آدم ها که در چاپخانه کار نمی کردند، عکس های مجله هایی را که در آنجا چاپ می شد، تماشا کم یا شکسته بسته نوشته هایشان را بخوانم. بی شک چاپخانه بهترین و بزرگترین مدرسه ای بود که من با توفیق اجباری در آن راه یافتم.

تأثیر موسیقی لالایی مادر بود یا گوش سپردن به حال و هوای شاهنامه خوانی های دور کرسی نمی دانم! اما با نوعی وزن آشنا شده بودم.‎/‎/ اولین دفتر شعرم «باغ لال»، در سال۱۳۵۰ به وسیله انتشارات بامداد منتشر شد و دومین دفتر «در بی وزنی» (۱۳۵۱)، اجازه پخش رسمی نیافت. چند جزوه کودکانه- به شعر- و یک دفتر عامیانه را تا سال۱۳۵۵ به وسیله انتشارات پدیده منتشر کردم.‎/‎/ حادثه ای نیز سبب شد مدتی ترانه سازی کنم که شرحش را لازم می دانم: گره خوردگی هایم با شعر و علاقه زیاد به حضور در شب های شعر و نشست های ادبی عصرها و خلاصه از صبح تا نیمه شب در پی مقوله هایی از این دست دویدن، مشکلاتی از جمله بیکاری را برایم فراهم کرد. پسرم «بهمن» چشم و زبان باز کرده بود و از پدر تقاضای سیب درختی داشت و من بیکار و بی پول، شبی آنچنان در برابر چشمان به شوق سیب نخوابیده او شکستم که شعر «هزار مرتبه کوچک تر» حاصل آن دقایق است:

با کوله بار خستگی ام بر دوش

از رنج روز آمده بودم

«بهمن» به شوق میوه سلامم گفت

- دستم تهی زمرحمت باغ-

آن شب هوای خانه چه شرجی بود

پیشانی ام چه بارش سردی داشت

تصویر کن!

تصویر کن!

مردی در آستانه در، مرد

مردی هزار مرتبه کوچک تر،

از چشم های کوچک «بهمن»

فردای آن شب، برخلاف باورهایم، به گمان اینکه با درآمد ترانه سازی، هم می شود زندگی کرد و هم از فضای شعر دور نبود، چند سالی را پای لنگی و درنگی ز[خودم] دورم داشت.»

به گمانم وقتی پای گزینه اشعار کسی مثل بهمنی پیش می آید، آدم باور می کند که باید با غزل هایش طرف شود که به آن مشهور است اما ما، اغلب نمی دانیم که او روزگاری نوسرایی کرده و نوسرایی می کند حتی اکنون؛ شاید به این دلیل که غزلیاتش مشهورترند و البته به مذاق مخاطبان خوشایندتر و من خود، غزل هایش را ترجیح می دهم. چرا چون به این «شکل روایی» مسلط تر است. بهمنی در شعرهای نوی خویش، اغلب، لحظات ناب را- مثل همان شعری که برای پسرش گفته- در آب چشمانش غرق می کند. شعر گفتن خونسردی می خواهد!

۲)

نمی خواهم دوباره وارد همان گود قدیمی شوم و دل کسی را که دوستش دارم و محتملاً تا این متن را نخوانده، محتمل بوده که دوستم بدارد، به دردآورم اما چه کنم که نیش منتقد نه از سر کین است.‎/‎/!

به گمانم کسی با من در این نکته تعارضی نداشته باشد که «بهمنی» یکی از پنج نوآور بی گپ و گفت عرصه غزل معاصر است و اقبال عامه به شعر وی، در سه دهه اخیر کم نظیر بوده است. او چیزی را در «غزل» کشف کرد که بسیاری نتوانستند. او کشف کرد که غزل می تواند به سمت و سویی میل کند که «نیما» می خواست شعر نو به آن «مصب» بریزد. «بهمنی»، «تنها بانی» غزل نو نیست اما او به دلیل گریزش از «مدرسه» [چه به شکل عینی و چه شکل «مثالی اش» چنان که مورد توصیه صائب است]، نوعی معیارگریزی را به غزل امروز بخشید که اندی بعد، به شعر نوی دهه شصت نیز سرایت کرد. این معیارگریزی ریشه در «هرج و مرج» ادبی نداشت بلکه نوعی تن به آب زدن و تر نشدن بود. در واقع، بهمنی، در عین «غزل نگفتن» غزل می گفت یا در عین «غزل گفتن» غزل نمی گفت! چنین رویکردی را به فرض در آثار «منزوی» نمی توان دید. غزل منزوی، غزل است با همه آن ویژگی هایی که از غزل می شناسیم و خواهان شراکت در «تغزل متن»ایم اما غزل بهمنی فاقد تغزل است حتی مواقعی که می خواهد تغزلی بگوید فاقد تغزل است. حماسی هم نیست. یعنی یک «عشق» را جای «عشق» دیگری نگذاشته تا همان کارکردی را از متن متوقع شویم که از شعرهای دهه چهل، توقع داریم. «بهمنی»، حرف زدن را جایگزین تغزل کرده است. بگذارید جای آن، «درد دل کردن» را به کار ببرم. بهمنی درد دل می کند و این کار را خطاب به خواننده شعرش می کند. خب! برای درد دل کردن چه کار باید کرد اول باید طوری حرف زد که طرف مقابل حرفت را بفهمد یعنی زبانی را به کار گرفت که قابل فهم باشد برای مخاطب و دوم اینکه طوری این کار را انجام داد که «طرف» پا نشود برود پی کارش. بهمنی، احتمالاً، این شیوه را از همان محیط کارگری چاپخانه آموخته است؛ یعنی فضایی که از «آموزش رسمی» به دور بوده و صائب، خیلی توصیه می کند که شاعران بروند طرفش.

«بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی

وقتی که من واقعی ام را بشناسی

پیداست که در حوصله جسم، نگنجد

این وسعت پر دغدغه این روح حماسی

ها.‎/‎/ عاشق روییدن و تکثیر شدن ها!

در پیله پیراهنی خود نپلاسی

عریان شوو، انکار کن این جسم شدن را

تو جانی و جان را که نپوشند لباسی

تا مرگ رسیدیم و به سویی نرسیدیم

ما را به کجا می برد این پرت حواسی »

با این همه، زبان شعری بهمنی، از گذشته آمده. بگذارید بگوییم «نحو» شعر او از گذشته آمده و چندان به «نحو» امروز گفت و شنید های ما نزدیک نیست. من در بهمنی، کمتر انسانی امروزی را می بینم. احساس می کنم که او ، براساس جهان ذهنی حاصل از خوانده هایش از جهان کهن، به پدیده های جدید نگاه می کند و همین نگاه، «نحو» شعرش را اینگونه رقم می زند یا زده. شخصاً از غزل هایش لذت می برم اما تصور غریبی دارم نسبت به آنها. تصور می کنم که شاعری از دهه های بیست و سی آمده و دارد با ما حرف می زند. به گمانم او، نزدیک ترین زبان ممکن را برای فهم مخاطب امروز برگزیده یعنی نزدیک ترین زبانی را که به جهان او نیز، نزدیک است!

یزدان مهر