جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

تحمل پذیر


تحمل پذیر

سال ها دوستی با نویسنده منزوی

تنها یک بار در طول دوران دوستی ۵۰ساله ام با جی دی سلینجر، از آنچه در سر داشته بود باخبر شدم؛ «یک روز همه قصه ها از سرم فرار خواهند کرد و خودم را به راستی از شخصیت هایی که تاکنون آفریده ام یعنی پسران شیشه یی و هولدن کالفیلد و بقیه راویان اول شخص» جدا می کنم و یک کار درست و حسابی خواهم کرد؛ کاری که خواندنی (شاید هم جالب) باشد و یک خودزندگینامه عادی به نظر نرسد. او کماکان اصرار داشت از حقایق معمول بگوید و به این وسیله یکی دو دسته از لاشخورهای ادبی را سر بدواند؛ روزنامه نگاران بدون مرز و استادان زبان انگلیسی که شاید پیش از سرد شدن جنازه (داستان) بخواهند کلکش را بکنند.

حقیقت مسلم آن است که سلینجر در نوع خود بی همتاست. نوشته های او منحصر به فرد هستند. جروم دیوید سلینجر نویسنده یی است که شیوه زندگی اش را فقط خودش تعیین می کرد. او به هیچ یک از چیزهایی که به نظرش «بودار» می آمد بهایی نمی داد و با پیر و خرف تر شدن بهتر می فهمید دست آخر چه سرنوشتی در انتظار نویسنده هاست؛ چاپلوسی و مدح و ستایش مخرب و مرگبار. به نظر او مشکل همه ما از آنجا شروع می شود که در جوانی کسی نیست تا اشکال کارمان را پیدا کند؛ «منظورم موارد کاملاً واضح نیستند بلکه آن چیزهایی که بعدها برایمان دردسرساز خواهند شد.» منظور او نویسنده هایی هستند که با انداختن تقصیر همه مشکلات به گردن دیگران به آسانی استعدادهایشان را هدر می دهند.

سلینجر نیز در دوران کودکی بچه هایش، وقتی همه با هم در کارنیش نیوهمپشایر زندگی می کردند یک زندگی معمولی داشت. با این همه زندگی خصوصی او همیشه زیر ذره بین رسانه ها بود. او از هم کلام شدن با والدین همبازی های بچه هایش در شهربازی کارنیش، والدینی که فقط تابستان ها یادشان می آمد بچه یی هم دارند، به عنوان بدترین خاطرات آن دوران یاد می کند. یک بار برایم نوشت؛ «از گپ و گفت وگو بیزار شده ام.»

عشق او به بچه ها عاری از «معصوم و منزه» تلقی کردن آنها بود. یک روز هنگام تماشای بازی پسرش متیو گفت؛ «اگر بچه ات تو را دوست داشته باشد، یعنی عاشقت باشد این عشق بالاخره پدرت را درمی آورد. چون همه فکر و ذکرت می شود این بچه. من هم سعی می کردم شخصیت ها و ماجراها را همان طور که به ذهنم می رسید خلق کنم، چون تراوشات اولیه ذهنم را مثل بچه هایم دوست داشتم.»

وقتی پسرم اریک را به فرزندخواندگی قبول کردم، جری تقریباً شبیه خودم شده بود. درباره یکی از عکس های اریک که برایش فرستاده بودم، در نامه یی برایم نوشت؛ «چه خنده قشنگی دارد. کاش می شد این خروش خنده را برای همیشه حفظ کند.» وقتی هم که داستانم در مورد بازی بچه ها در میپل سنترال پارک را خواند برایم نوشت؛ «اولین و آخرین کارتو در نوشتن رهایی بخشیدن به همه مفاهیم است.

تو پایت را از تحمل پذیر کردن چیزها هم فراتر می گذاری.» او از شیوه یی که من برای جان دادن به شخصیت ها به کار می بردم لذت می برد و به نظرش؛ «هیچ چیز بی اهمیت نبود و از قلم نمی افتاد.» هرچند سلینجر با سخاوتمندی از نویسنده های مورد علاقه خود سخن می گفت، از نویسنده هایی که «لباس مبدل پوش» خطاب شان می کرد بیزار بود. مثلاً در مورد کنت تاینن سختگیری زیادی داشت؛ «مهم نیست که با زیاده گویی هایش چند خواننده را جذب کرده است، او هرگز واقعاً یک نویسنده نشد.» به نظر سلینجر؛ «تاینن برای محبوب شدن خیلی خودش را پایین آورده بود.» محبوب جامعه شدن چیز وحشتناک و یأس آوری است. برای من خیلی خرج برمی دارد که لباس مبدل به تن کنم. به قول خودش هرگز «به خودش زحمت نمی داد» که ترومن کاپت را (در زمره «مردم دیوانه») ببیند.

امرسون سنگ محک نوشته های سلینجر بود و نقل قول هایش همیشه ورد زبان او؛ «یک مرد باید خاله و عمه داشته باشد، باید انبار و آخور داشته باشد، باید به کوچه و بازار برود، باید بخورد و بخوابد و احمق و مبتذل باشد.» تعبیر او از فلوبر و کافکا چنین بود؛ «کسانی که هرگز هویج و چغندر نخریده اند.»

بعدها برایم نوشت که برای ساعت های طولانی، دیوانه وار فقط داستان می نوشته است. از همین رو همواره از خواندن آنچه دیگران در موردش می نوشتند، فرار می کرد؛ «برای نقدهایی که در مورد داستان هایم می نویسند پشیزی ارزش قائل نیستم.» با این حال از اثرات جنبی این انتقادات همیشه هم جان سالم به در نمی برد. «نسل نویسنده ها منقرض شده است و اینها همه کتابفروش های احمقی هستند که دهن های گشادی هم دارند.» با اینکه زندگی در نیوهمپشایر را دوست داشت، از اقامت در نیویورک به عنوان «شادی و آرامش» یاد می کند. او شام خوردن با من و بیل شان (سردبیر مجله) را دوست داشت؛ «این معاشرت ها حالم را جا می آوردند و برای ماه ها کوکم می کردند. در نیویورک آرامش داشتم.» یک بار هم از سفرش به لندن برایم تعریف کرد. گویا در معیت بچه هایش اوقات خوشی را در کنسرت رابینسون کروزوئه داشت.

سلینجر فیلم هم خیلی دوست داشت و از تماشای پشت صحنه ها خیلی لذت می برد. عاشق آن بنکرافت بود و از ادری هپبورن بیزار (و او را «وهم بزرگ» می نامید.) بریژیت باردو (یکی از مشتریان اثر «یک روز خوش برای موزماهی ها») را هم جذاب و بااستعداد می دانست. حتی در خوشگذرانی هم با بقیه فرق داشت. مثلاً اتو کشیدن برایش لذت بخش بود. یک بار در زمان خرید ماشین لباسشویی با فروشنده یی مواجه شد که از راسکین نقل قول می کرد؛ «خدایا هنوز هم عاشق افراد معمولی هستم که کتاب های ادبی می خوانند. قبلاً ما نویسنده ها هم جزء همین آدم های معمولی بودیم.»

لیلیان راس

ترجمه؛ نشمیل مشتاق