یکشنبه, ۵ اسفند, ۱۴۰۳ / 23 February, 2025
فروید مارکس

وسوسه قرائت فروید در زمینه آرای مارکس یا قرائت مارکس در زمینه آرای فروید، امری است که طیف متنوعی از متفکران و نظریهپردازان دو سنت مارکسیسم و روانکاوی به آن پرداختهاند؛ امری که همواره محل مناقشه بوده چرا که به اعتبار ادعای آن دسته از منتقدانی که از بنیان مخالف چنین قرائتهایی بودهاند، نمیتوان بدبینی فروید در تمدن و ناخشنودیهایش به «تغییرات اجتماعی بدون سرکوب» و «امید به یک دگرگونی بنیادین اجتماعی» در سنت مارکسیستی را به هم گره زد.
درست به همین دلیل بوده که وقتی ویلهلم رایش تحقیقات خود را در جهت پرداختن به این وسوسه آغاز کرد چندان روی خوشی ندید و در نهایت هم از حزب کمونیست و هم از انجمن روانکاوی اخراج شد. بارقههای این وسوسه از همان سالهای آغازین دهه ۲۰ قرن بیستم قابل رویت بود. چهبسا باید از علاقهمندی تروتسکی به روانکاوی در مقام نمودی از این بارقهها یاد کرد، هرچند در هیاهوی مارکسیسم ارتدوکس آن دوره چنین وسوسهای مجالی برای بروز خود نیافت. فارغ از تلاشهای پراکنده صورتگرفته در این راستا میتوان ویلهلم رایش را در زمره نخستین کسانی به شمار آورد که در اواخر دهه ۲۰ و اوایل دهه ۳۰ پروژه نظری خود را به گره زدن آرای مارکس و فروید در یک پیکربندی واحد معطوف ساخت. نتیجهای که به بار آمد تاکید بر حفظ و تداوم قسمی خوشگذرانی فردی بود که عملاً تلاشهای رایش در جهت تحقق بخشیدن به پروژهاش را با شکست روبهرو ساخت.
در کنار رایش میتوان به آزبورن اشاره کرد. تلاش نظری آزبورن که محصول دوره جبهه خلق ملی استالینیستی بود، تلاشی که در جهت جلب نظر خردهبورژواها صورت میگرفت، دقیقاً همان سرنوشت رایش را نصیب برد و خیلی زود هم از سوی خردهبورژوازی غربی و هم از سوی رژیم بلشویکی فراموش شد. با این حال این وسوسه نزد آن دسته از متفکرانی که ذیل نام مکتب فرانکفورت میشناسیمشان با جدیت و دقت بیشتری پیگیری شد. از میان اصحاب این مکتب که بیشتر از سایرین در کار بسط و پیشبرد پروژه نظری گره زدن آرای مارکس و فروید بودند میتوان به اریش فروم و هربرت مارکوزه اشاره داشت.
سیر نظری کار فروم با اوج و فرودهایی همراه بوده، آن طور که از او هم در مقام یک تجدیدنظرطلب در آرای فروید یاد میشود و هم تا به آنجا که وی را بیگانه با مفاهیم اساسی روانکاوی فرویدی، مثل لیبیدو، عقده اُدیپ و غرایز مرگ و زندگی، به شمار میآورند. نکته بارز در کار فروم تاکید وی بر قسمی انسانشناسی فلسفی است که از گذر آن فروم قسمی سرشت ماهوی برای انسان قائل میشود؛ به این معنا که ماهیت انسان مجموع تعاملات، پیوندها و رابطههایی است که او با دیگران حاصل کرده است.
در نسبت با همین برداشت است که وی به نقد آرای ویلهلم رایش و دیدگاهی که روانشناسی را به فرد فرومیکاهد دست میزند. فروم در طرح نظری خود که با نام روانشناسی اجتماعی از آن یاد میکند سنت مارکسیسم را به این خطای بنیادین متهم میکند که تصور این سنت از روانشناسی، معطوف به آن قسم روانشناسی سادهگرایانهای بوده که بنیانش آزمندی نوع بشر است و در تقابل یا این نگره اذعان دارد روانکاوی میتواند برداشت ماتریالیستی از سرشت ماهوی انسان را غنا بخشد. به طور کلی روانشناسی اجتماعی فروم با تاکید بر این امر که «هر جامعهای دارای ساختار لیبیدینال خود، یعنی ترکیبی از رانههای انسانی اساسی و عوامل اجتماعی است، لازم میدارد که روانشناس اجتماعی باید وارسی کند که چگونه این ساختار لیبیدینال به عنوان پیونددهنده جامعه عمل میکند و چگونه بر اقتدار سیاسی تاثیر میگذارد.» (جی، مارتین، ) فروم میان این ساختار لیبیدینال و تغییرات اجتماعی- اقتصادی وجود یک رابطه مستقیم را فرض میگرفت و کار روانشناسی اجتماعی را بازشناسی این رابطه میدانست. اوج و فرودهای اشارهشده در کار فروم تا به آن حد بوده که وی تحت تاثیر انسانشناس سوئیسی قرن نوزدهم، یوهان یاکوب باخوفن، و نظریه مادرسالاری او، از فرویدیسم ارتدوکس به طور کامل رویگردان میشود و حتی ادله میآورد که فروید در نظام ارزشهای بورژوایی و پدرسالارانه خود محبوس بوده است.
فروم بر این باور است که برای فروید هدف روانکاوی توانایی کار کردن، تولید مثل و لذت بردن است و اینکه وی تاکید را بر دو امر اولیه میگذارد و از این روی قائل به قسمی آشتیناپذیری و تضاد تمدن و ارضای میل میشود. فروم خاطرنشان میسازد که فروید به خاطر چنین توصیفی از هدف روانکاوی نشان میدهد که اساساً با جنبشهای سیاسی و اجتماعیای که درصدد برساختن جامعهای با قابلیت ارضای بیشتر هستند مخالف است و تمامی تلاشهای این جنبشها و افراد درگیر در آنها را به مثابه پرخاشهای اُدیپی به پدرانشان فرض میگیرد. فروم با این موضع مخالفت میکند و دقیقاً در همین نقطه است که از اهمیت عمده مارکس و امید به دگرگونی اجتماعی نزد وی در نسبت با بدبینی فروید به این امر سخن میراند. در واقع فروم با پشت کردن به نظریه غرایز فروید و کمرنگ کردن «تقدیر» بیولوژیکی در تبیین رفتارهای انسان توانست تنش میان طبیعت (میل) و فرهنگ (تمدن) را به طور کاملاً غیردیالکتیکی از بین ببرد و از طرح یک تمدن ناسرکوبگر دفاع کند.
هربرت مارکوزه در موضع عکس با فروم و دیگر تجدیدنظرطلبان معتقد است از بین رفتن تنش میان فرهنگ و تمدن همان نقطهای است که کل دیسکورس روانکاوی اثرگذاری انتقادی خود را از دست میدهد و بدل به شیوه درمانی صرف میشود که در کار سازگاری به اصطلاح «بیماران روانی و اجتماعی» با ساختار سرکوبگر جامعه است. از این روی مارکوزه در تلاش است با حفظ این رابطه آن را در بستری دیالکتیکی پیش ببرد تا در نهایت بتواند سویه انتقادی عقل را با وجوه بیولوژیکی گره بزند.
مارکوزه با تاکید بر غرایز فرویدی مرگ و زندگی و اینکه هر دو آنها به رغم تفاوتشان در مسیر خلاصی نوع بشر از رنج و درد حرکت میکنند، رویای جامعه دموکراتیکی را در سر میپروراند که در آن دیگر رسیدن به وضعیت آرامش به قیمت از دست رفتن وجود مستقل فرد نباشد. کاری که مارکوزه در نسبت با دیالکتیک تمدن فروید انجام میدهد این است که با فرض گرفتن عقلانیت غریزی، چیزی که فروید با آن مخالفت میکرد، گذر از تمدن سرکوبگر به تمدن ناسرکوبگر را ممکن میداند، منتها بر این امر اصرار دارد که این گذر درونماندگار و دیالکتیکی خواهد بود. در وضعیت حال پرداختن به وسوسهای که در آغاز به آن اشاره شد صورتبندی دیگری به خود گرفته است. در گفتارهای نظری موجود تلاشهایی برای پیوند زدن روانکاوی فرویدی-لاکانی با نظریه رهاییبخشی مارکس در کار است که با تلاشهای پیشینیان تفاوتهای عمده دارد.
در مقام مثال، از منظر روانکاوان و فیلسوفان مکتب لیوبلیانا (ژیژک، زوپانچیچ، دالر)، امروزه فرماسیون سرمایهداری و به یک اعتبار فرماسیون تمدن به گونهای است که ما دیگر با آن نوع رابطه میان اضلاع (نهاد، ایگو، سوپرایگو) تقسیمبندی کلاسیک فروید روبهرو نیستیم. در واقع در وضعیت حال نهتنها سرمایهداری، در مقام سوپرایگو، ماهیت تهدیدکننده و سرکوبگر در نسبت با نهاد ندارد بلکه برعکس، رابطه این دو دیگر نه خصمانه و سرکوبگر که در پیوند «وقیح» آنها نمایان شده است. سرمایهداری با در اختیار گرفتن عنان نهاد حتی محتوای امیال را تعین میبخشد و در اینجاست که دیگر نیازی به نیروی تعدیلکنندهای همچون ایگو ندارد. در واقع سوپرایگو امروزه بدون میانجی ایگو با نهاد رودررو میشود و چهبسا بهتر است بگوییم ایگو، همکار سابق سوپرایگو در صورتبندی کلاسیک فروید، به مزاحم واقعی بر سر راه حرکت سبعانه و هار سوپرایگو (سرمایهداری) بدل شده است.
ارسلان ریحانزاده
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست