یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

نوستالژی در آثار جلال آل احمد


نوستالژی در آثار جلال آل احمد

آثار جلال آل احمد را از جهات متعددی می توان مورد نقد و بررسی قرار داد ولی بُعد اجتماعی و فلسفی این آثار به طور معمول, بر جنبه های دیگر پیشی می گیرد

آثار جلال آل‏احمد را از جهات متعددی می‏توان مورد نقد و بررسی قرار داد ولی بُعد اجتماعی و فلسفی این آثار به طور معمول، بر جنبه‏های دیگر پیشی می گیرد. آنچه در این مقاله بدان پرداخته شده است، نوعی تأمل «روان تحلیلگرا» یا «شالوده‏شكنانه» است برای نزدیك شدن به دنیای عاطفی و مقتضای حال این نویسنده كه باز هم با ابعاد اجتماعی و فلسفی آثار او در پیوند است.

می‏توان گفت ویژگی‏های خاص زبانی و شیوه بیان و اسلوب نوشتار در آثار این نویسنده به گونه‏ای است كه امكان ورود به دنیای آن سوی واژگان و كشف معانی ثانونی آن‏ها، كار چندان دشواری نیست و در این میان انتخاب زاویه دید اول شخص در بیشتر داستان‏ها یا داستان‏واره‏ها در خدمت این مقتضای حال است.

اگرچه در بسیاری از موارد، اندیشه فلسفی، نگرش نویسنده و سفارش ذهن اوست كه منجر به پدید آمدن این آثار شده است، ولی در میان آثار نویسنده، هر جا كه اثر به آفرینش خلاق نزدیك است و عنصر زبان توانسته است در قالبی نرم و راحت به خدمت كل اثر درآید، امكان جست و جوی درون‏كاوانه بیشتر است.

یكی از مواردی كه در این زمینه - در آثار مورد نظر- جای تأمل دارد، و در این مقاله به عنوان محور اصلی بررسی مدنظر است، احساس «تنهایی و اندوهی» است كه در محور عاطفی آثار به چشم می‏خورد. این احساس در درجه اول، به صورت اندوه یا قهری نسبتاً كودكانه، جلوه‏گر شده است ولی در پشت خود اندوه یا قهر یك فیلسوف، اندیشمند یا مصلح اجتماعی را پنهان كرده است كه وضعیت موجود را برنمی‏تابد؛ از این رو، در عین تنفس در فضای «وطن جغرافیایی»، خویشتن خود را از آن دور می‏بیند، پس در كناری می‏ایستد و به خاموشی نظاره‏گر واقعیت‏های دل‏ناپسند آن است. نمود این «فراق» در آثار وی، در نخستین لایه تأویلی، القاءكننده نوع «بیگانگی» است ولی در لایه‏های ژرف‏تر، به گونه‏ای نوستالژی۱ قابل تغییر است.

می‏توان گفت كه قویترین جلوه‏های این نوستالژی قهرمدارانه، در مدیر مدرسه قابل بررسی است كه از همان آغاز داستان، مخاطب را وارد این فضای خاص می‏كند:«از در كه وارد شدم، سیگارم دستم بود و زورم آمد سلام كنم. همین طوری دنگم گرفته بود قد باشم».( جلال آل‏احمد، مدیر مدرسه، فردوس، ج هشتم، تهران، ۱۳۸۰، ص ۹.)

مدیر مدرسه دو فضای نسبتاً متضاد را در بر می‏گیرد كه در پیوند با هم، نماینده نوعی وحدت چند پاره و اندوهبار است كه دغدغه ذهنی نویسنده در كلیه آثارش نیز هست. فضای این اثر یكی از كلیدی‏ترین فضاهای قابل تفسیر و تأویل در ترسیم وضعیت زمانه از نظر نویسنده است و دوربین ذهنی او در این اثر به طور كامل متوجه فضای فرهنگ است.

بنابراین در زیر چتر حمایتی زبان طنزآلود، تأویل اجتماعی اثر، اولین لایه تفسیری را دربر می‏گیرد. دو فضایی كه در مدیر مدرسه مطرح شده در تقابل با هم قرار دارند و در نهایت هیچ كدام قابل پذیرش برای نویسنده نیستند واحساس بیگانگی وی با هر دو آن‏ها به یك صورت است و در نتیجه شخصیت اصلی (مدیر مدرسه= نویسنده) در دل هر دو فضا كه متعلق به وطن جغرافیایی اوست، دچار نوستالژی است.

نخستین فضا، فضای زیستی مدیر كل‏های«غبغب‏انداز» است كه تمیز، براق، رسمی و به ظاهر معقول و در تضادی دردناك با بخش‏های دیگر اجتماع است. فضایی كه نویسنده (مدیر مدرسه) به شدت از آن متنفر است و دلش می‏خواهد كه آن را بخشی از«وطن خویش» نداند و در نتیجه ارتباط بین او و این فضا، اجباری است: «.. رئیس فرهنگ كه اجازه نشستن داد، نگاهش لحظه‏ای روی دستم مكث كرد و بعد چیزی را كه می‏نوشت تمام كرد و می‏خواست متوجه من بشود كه رونویس حكم را روی میزش گذاشته بودم.» حرفی نزدیم. رونویس را با كاغذهای ضمیمه‏اش زیر و رو كرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلاً خالی از عصبانیت گفت:

- جا نداریم آقا. این كه نمی‏شه. هر روز یك حكم می‏دند دست یكی و می‏فرستنش سراغ من. دیروز به آقای مدیر كل...

حوصله این اباطیل را نداشتم. حرفش را بریدم كه:

- ممكنه خواهش كنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمائید؟( همان، ص ۹.)

در ترسیم ویژگی‏های این فضای جداگانه و نادلپسند،به وضعیت اشیاء، محیط زندگی و تشبیهات نیز توجه شده است:

... و سیگارم را توی زیر سیگاری برّاق روی میزش تكاندم. روی میز پاك و مرتب بود. درست مثل اتاق مهمان‏خانه تازه عروس‏ها هر چیز به جای خود و نه یك ذره گرد. فقط خاكستر سیگار من زیادی بود. مثل تفی در صورت تازه تراشیده‏ای...

آنچه مسلم است این است كه مدیر مدرسه به شدت از این فضا متنفر است.

«... قلم را برداشت و زیر حكم چیزی نوشت و امضاء كرد و من از در آمده بودم بیرون، خلاص.» ( همان)

بار عاطفی واژۀ«خلاص» خود به خوبی گویای این احساس نفرت و انزجار است.

- تحمل این یكی را نداشتم. با اداهایش پیدا بود كه تازه رئیس شده. زوركی غبغب می‏انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می‏زد.( همان، ص ۱۰.)

ماجرای كلی مدیر مدرسه این است كه او در نتیجه بیزاری بیگانه‏وار خویش، تصمیم می‏گیرد به دنبال وضعیتی قابل تحمل‏تر بگردد، چرا كه همه جا تیره و سیاه است و از همه بدترعرصه فرهنگ و دانش كه می‏توان آن را مهمترین بخش دلبستگی عاطفی نویسنده و دغدغه خاطر او به حساب آورد. زیرا از هرج و مرج و ویرانی حاكم بر آن، به نحو عجیبی (در همه آثارش) رنج می‏برد و نشانه‏ای از آبادانی در هیچ گوشه آن نمی‏بیند. این است كه معلمی را رها می‏كند و به دنبال شغل ظاهری مدیریت است تا باری به هر جهت، روزگاری بگذراند.

«... اما به نظر همه تقصیرها از این سیگار لعنتی بود كه به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدید دربیاورم. البته از معلمی هم اُقم نشسته بود. ده سال الف و ب درس دادن و قیافه‏های بهت‏زده بچه‏های مردم برای مزخرف‏ترین چرندی كه می‏گویی... دیدم دارم خر می‏شوم. گفتم مدیر بشوم. مدیر دبستان. دیگر نه درس خواهم داد و نه دم به دم وجدانم را میان دوازده و چهارده به نوسان خواهم آورد...»(همان، صص ۱۱-۱۰.)

شخصیت‏هایی كه در مدیر مدرسه معرفی می‏شوند، تا حدودی، نسخه دیگر نویسنده یا «مدرسه»اند. آن‏ها نیز، باهمند و تنها. در وطن‏اند و دور از آن. و جالب است كه «مدرسه» نیز به عنوان نماد مكان فرهنگ و دانش، مانند افراد درونش«تنها» است و خود، ملكی است در برهوتی كه صدقه‏وار، بخشیده شده است:

«... مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه كوه تنها افتاده بود و آفتاب رو بود. یك فرهنگ دوست خرپول، عمارتش را وسط زمین‏های خودش ساخته بود و بیست و پنج ساله در اختیار فرهنگ گذاشته بود كه مدرسه‏اش كنند و رفت و آمد بشود و جاده‏ها كوبیده بشود و این قدر از این بشودها بشود تا دل ننه باباها بسوزد و برای این كه راه بچه‏هاشان را كوتاه كنند بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند.

... و اطراف مدرسه بیابان بود، درندشت و بی‏آب و آبادانی وآن ته رو به شمال، ردیف كاج‏های درهم فرورفته‏ای كه از سر دیوار گلی یك باغ پیدا بود روی آسمان لكه دراز و تیره‏ای زده بود.»( همان، ص ۱۱.)

همچنین،عملكرد شخصیت‏های دیگر داستان به گونه‏ای است كه هر كدام به نوعی بر تنهایی و بیگانگی این فضا تأكید دارند. دنیای جداگانه آن‏ها، چندپارگی موجود در این فضای به ظاهر واحد و حصار كشیده شده را تأیید می‏كند. در این میان مدیر مدرسه اگرچه فریاد بی‏مسوولیتی سر داده است ولی مسوولیتی جانكاه و ناگزیر او را از درون به تلاشی بی صدا در جهت بهبود این وضع وامی‏دارد. اگرچه با حالت قهرآلود و بی‏تفاوت خویش ادعا می‏كند كه نه ایمانی به بهبود اوضاع دارد و نه دلبستگی‏ای. شاید به تعبیری دیگر بتوان گفت، مدیر مدرسه در برزخ تناقض‏های روشنفكرانۀ خود نمی داند چه باید بكند. چرا كه در وجود دوپاره او «بیگانگی و احساس تعهد» هر كدام، او را به سویی می‏كشند:

«... قبلاً فكر كرده بودم كه می‏روم و فارغ از دردسر اداره كلاس، درِ اتاق را روی خودم میبیندم و كار خودم را می‏كنم و ناظمی یا كس دیگری هم هست كه به كارها برسد و تشكیلاتی وجود دارد كه محتاج به دخالت من نباشد. اما حال می‏دیدم به این سادگی‏ها هم نیست. اگر فردا یكی‏شان زد سر آن یكی را شكست، اگر یكی زیر ماشین رفت، اگر یكی از ایوان بالا افتاد، چه خاكی بر سرم خواهد ریخت؟»(همان، ص ۱۹.)

و همچنین است در لحظه كتك خوردن بچه‏ها توسط ناظم:

«... روز سوم، باز اول وقت مدرسه بودم هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم كه صدای سوز و بریز بچه‏ها به پیشبازم آمد. تند كردم، پنج تا از بچه‏ها توی ایوان به خودشان می‏پیچیدند و ناظم تركه‏ای به دست داشت و به نوبت كف دستشان می‏زد... نزدیك بود داد بزنم یا لگد بزنم و ناظم را پرت كنم آن طرف.»( همان، ص ۳۲.)

همچنین، فضایی كه با مدیریت قدیمی مدرسه در این مكان تمثیل‏وار،ایجاد شده،فضایی است هماهنگ با روحیه او. هم دوست داشتنی و هم بیزاركننده، یعنی انسان تكلیف خودش را با آن نمی داند، زیرا در تار و پود نظم ظاهری آن كه به وسیله ناظم ایجاد شده است، از هم گسیختگی وحشتناكی نهفته است.

اما به نظر می‏رسد كه مدیر مدرسه عمق آن را حس می‏كند ولی چندان به روی خود نمی‏آورد و در نتیجه، از سر بیزاری و ترحم تحملش می‏كند؛و این همان نوستالژی نویسنده است كه به خاطر احساس دوری از وطن آرمانیش یا به عبارت دیگر «مرگ سرزمینش» در محور عاطفی آثار او جلوه‏گر شده است. دومین فضایی كه در مدیر مدرسه مورد نظر است و در كنار فضای «مدیر كلی وتر و تمیز بودن گرد و خاك»قرار گرفته و نویسنده را بین عشق و نفرت سرگردان كرده است، فضای مدرسه است.

آنچه كه از جای جای اثر احساس می‏شود، نقش نظارت اندیشمند یا روشنفكری آگاه است كه همه چیز را می‏داند و از سر اجبار می‏پذیرد و رنج می‏برد. اگرچه گاهی، واكنش‏هایی مبنی بر نوعی مقاومت از خود نشان می‏دهد ولی در پشت قالب طنزآلود زبان، تسلیم از سر اجبار، بیگانگی و رنج ناشی از هجران یا مرگ وطن آرمانی را می‏توان مشاهده كرد، مدیر مدرسه ناظری است بر وقایع این مكان معلول و شاهد بر آقایی و بی‏اعتنایی و رفاه فراش سفارشی و نیاز مادی معلم‏ها به او و پذیرش این وضع. شاهدی بر وضعیت نابسامان برآورده شدن نیازهای ابتدایی و ضوابط غلط. و سرانجام در رویارویی با همین واقعیت است كه همه یافته‏های‏تئوریك و روشنفكرانه‏اش را بی‏ارزش و بیهوده می‏یابد:

«... باران كوهپایه كار یكی دو ساعت نبود و كوچه‏هایی كه از خیابان قیرریز به مدرسه می‏آمد، خاكی بود و رفت و آمد بچه‏ها آن را به صورت تكه راهی درمی‏آورد كه آغل را به كنار نهر می‏رساند كه دایماً گل است و آب افتاده و منجلاب و بدتر حیاط مدرسه بود. بازی و دویدن موقوف شده بود و مدرسه سوت و كور بود. كسی قدغن نكرده بود. این جا هم مسأله كفش بود. پیش از این‏ها مزخرفات زیادی خوانده بودم درباره این كه قوام تعلیم و تربیت به چه چیزها است. به معلم یا به تخته پاك‏كن یا به مستراح مرتب یا به هزار چیز دیگر. اما این جا به صورتی بسیار ساده و بدوی قوام "فرهنگ" به كفش بود.»(همان،ص۴۷.

دكتر پروین سلاجقه

۱- Nostalgia، علاوه بر معانی فرهنگنامه‏ای نوستالژی، در یكی از رمان‏های اخیر میلان كوندرا تفسیری در این باره آمده است كه نزدیكترین مفهوم را به آنچه كه از نوستالژی در این مقاله مورد نظر است، در بر دارد: »در زبان یونانی، برای بیان بازگشت، از واژه nostos استفاده می‏شود. algos به معنای رنج كشیدن است. پس nostalgia (نوستالژی)، رنج بردن ناشی از آرزوی ناكام بازگشت است. بیشتر اروپایی‏ها می‏توانند برای ابراز این مفهوم بنیادین، از واژه‏ای مشتق از همین ریشه یونانی استفاده كنند و یا واژه‏ای به كار ببرند كه در زبان بومی‏شان ریشه دارد. در زبان اسپانیایی به آن anoranza می‏گویند و در پرتغالی savdade. این واژه‏ها در هر زبان بار معنایی متفاوتی دارند. در بیشتر موارد، فقط به معنای غم ناشی از غیرممكن بودن بازگشت به سرزمین خویش‏اند. مرگ سرزمین. مرگ خانه. در زبان ایسلندی از قدیمی‏ترین زبان‏های اروپایی، این دو اصطلاح به وضوح از هم تفكیك می‏شوند: soknvdur »غم غربت« به معنای عام كلمه است و neimfra مرگ سرزمین، چك‏ها، جدای از واژه نوستالگی برگرفته از زبان یونانی، اسم و فعل مخصوص خود را نیز برای این مفهوم دارند: Stesk، یكی از تكان‏دهنده‏ترین جمله‏های عاشقانه در زبان كوچك "Slyskon se mi Potobe" است: یعنی دلم برایت تنگ شده، دیگر نمی‏توانم درد فراقت را تحمل كنم. لازم به ذكر است در این مقاله معانی اخیر نوستالژی مورد نظر است: مرگ سرزمین. مرگ خانه. جهالت، میلان كوندرا، برگردان آرش حجازی، نشر كاروان، ص ۱۴.

۲- نیما، مجموعه آثار، به كوشش سیروس طاهباز، نشر ناشر، چ دوم، ۱۳۶۴.

۳- جلال‏آل احمد، سه تار، فردوس، چ هفتم، تهران، ۱۳۸۱.

۴- جلال‏آل احمد، پنج داستان، فردوس، چ دوم، ۱۳۷۳.

۵- جلال‏آل احمد، از رنجی كه می‏بریم، فردوس، چ پنجم، تهران، ۱۳۷۹.

۶- جلال‏آل احمد، دید و بازدید، فردوس، چ پنجم، تهران، ۱۳۷۸.

۷- جلال‏آل احمد، نون والقلم، فردوس، چ ششم، تهران، ۱۳۷۹


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید