جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

کویتا از میان شیشه


کویتا از میان شیشه

حسن حاجی حسین که یک عالمه شیشه رنگی برنده شده بود, ماه رمضان و بهانه گیری های کویتا پلتروم را راحت تر تحمل می کرد دیگر کیک های قنادی پیتی وسوسه اش نمی کرد دیگر جلو زنش زانو نمی زد و التماس نمی کرد که ترشی انبه یا دسر بادامی یا خوراکی های دیگری بخورد که اسم شان هم دهان را آب می انداخت و خودش تا بعد از غروب آفتاب نمی توانست لب بزند

داستان «کویتا از میان شیشه» که از مجموعه بهترین داستان‌های کوتاه آمریکایی ۲۰۰۳ ترجمه شده نخستین بار در مجله تین هاوس چاپ شده است. امیلی ایشم رابوتد نویسنده این داستان متولد ۱۹۷۶ است و برای مجله نیویورکر کار می‌کند و اولین کتابش را در سال ۲۰۰۴ چاپ کرده است. او درباره این داستان می‌گوید: «فکر این داستان اولین بار بعد از خوابی که درباره شیشه‌های رنگی دیدم به ذهنم رسید. بلافاصله آن را توی دفترچه‌ای که کنار تختم دارم یادداشت کردم و صبح که از خواب بیدار شدم اولین نسخه داستان را نوشتم. رابطه بین زن و شوهری که تازه ازدواج کرده‌اند براساس رابطه دوتا از هم‌کلاسی‌هایم نوشته شده که هر دوشان مهاجر نسل اول بودند و چیزهای مشترک زیادی داشتند حتا قیافه‌هاشان کمی شبیه هم بود اما از نظر فرهنگی خیلی با هم فرق داشتند. با وجود این که هر دو به هم علاقه زیادی داشتند اما پسر هم‌کلاسیم نمی‌خواست با دختر بیرون برود چون او مسلمان نبود. سعی کردم تجسم کنم که اگر آن دو با هم ازدواج می‌کردند زندگی‌شان چه‌طوری بود. داستان کویتا از میان شیشه را تقریبا سی مجله رد کردند.»

خواننده ایرانی نشانه‌های آشنای زیادی در داستان می‌یابد و به راحتی می‌تواند اشتباه و یا سرسری بودن بعضی از آن‌ها را که ناشی از عدم تحقیق کافی نویسنده است تشخیص دهد. اما در عین حال تلاش نویسنده برای استفاده از این نشانه‌ها در راه پیش‌برد هدف داستانی و معنی که برای داستان در نظر داشته است قابل توجه - و هرجا که این تلاش به هدف نرسیده دست‌کم آموزنده‌- است.

حسن حاجی حسین که یک عالمه شیشه‌ رنگی برنده شده بود، ماه رمضان و بهانه‌گیری‌های کویتا پلتروم را راحت‌تر تحمل می‌کرد. دیگر کیک‌های قنادی پیتی وسوسه‌اش نمی‌کرد. دیگر جلو زنش زانو نمی‌زد و التماس نمی‌کرد که ترشی انبه یا دسر بادامی یا خوراکی‌های دیگری بخورد که اسم‌شان هم دهان را آب می‌‌انداخت و خودش تا بعد از غروب آفتاب نمی‌توانست لب بزند. دوست داشت توی صندلی خیزرانی‌اش لم بدهد، تکه‌های رنگی شیشه را توی دست‌هایش بچرخاند و با تنبلی به پایان‌نامه‌اش یا انحنای شکم برآمده کویتا فکر کند یا اصلا به هیچ‌چیز فکر نکند.

نهمین ماه سال قمری بود و نهمین ماه حاملگی کویتا و نه روز هم بود که کویتا با او حرف نزده بود. حسن هیچ‌کدام از این عددها را فراموش نمی‌کرد هر چه باشد هم ریاضی‌دان بود و هم مسلمان، گیرم نه مسلمانی پروپاقرص.

تکه‌های شیشه صاف و صیقلی و همه یک شکل بودند، مثل قطره‌های اشک و تقریبا به اندازه تخم سینه سرخ. درست اندازه کف دست حسن. ته هر تکه سوراخی بود. حسن فکر می‌کرد که حتما شیشه ها را برای این سوراخ کرده‌اند که بتوان با آن‌ها چیزی درست کرد مثلا چلچراغ یا پرده. اما شک نداشت که به نظر کویتا چلچراغ یا پرده رنگی شیشه‌ای دهاتی می‌آید و خودش هم مطمئن نبود که مجموعه رنگارنگ شیشه‌ها کنار هم به نظرش قشنگ بیاید.

کویتا معماربود و از خرت و پرت خوشش نمی‌آمد یا شاید بهتر باشد بگوییم شلوغی را دوست نداشت. فضای باز را ترجیح می‌داد، فضای خالی و رنگ سفید. آپارتمان‌شان را چندان تزیینی نکرده بود. چند تکه مبلی که داشتند همه سفید بودند. همه وسایل برقی و ظرف و ظروف و روتختی و ملافه‌ها و حوله‌ها هم سفید بودند. حسن کتاب‌هاش را توی کمد گذاشته بود تا شیرازه رنگی کتاب‌ها سفیدی یک دست خانه را به هم نزند.

کویتا توی خانه برهنه این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت و با این کارش خالی بودن خانه را بیش‌تر نشان می‌داد. همین‌طور برهنه غذا می‌پخت و خانه را تمیز می‌کرد. حسن از این‌کارش سرخ می‌شد. به بدن کویتا مثل یک شیئی آسمانی یا موجودی بهشتی احترام می‌گذاشت و کافی بود چند لحظه به آن زل بزند تا چشم‌هایش از اشک پر ‌شود برای همین تا می‌توانست به کویتا نگاه نمی‌کرد.

ماه‌های اول ازدواج‌شان آپارتمان به نظر حسن سرد می‌آمد، انگار همه جا را ضدعفونی کرده باشند. فکر می‌‌کرد هر لحظه ممکن است چیزی را بیندازد و بشکند، هر چند که چندان چیز شکستنی هم نداشتند. احساس می‌کرد توی صحنه‌ای از یک فیلمی تخیلی درباره آینده گیر کرده است. برای همین بود که مثل بچه‌ها از کویتا خواهش کرد صندلی خیزرانی‌اش را که از دوران دانشکده داشت نگه دارد. می‌دانست که صندلی به بقیه اسباب خانه نمی‌آید و می‌دانست که کویتا از این‌که صندلی را توی نشیمن گذاشته‌اند چقدر ناراحت است. اما تا مدت‌ها برایش صندلی خیزرانی تنها چیز راحت خانه بود.

اما کم‌کم آپارتمان‌شان به نظرش زیبا و آرام آمد. وقتی که تصمیم گرفت به جای دفترش در دانشکده ریاضی توی خانه کار کند، بیش‌تر فهمید که طراحی کویتا چه‌قدر راحت است. مثل این بود که توی یک سفینه زندگی ‌کند. فکر کرد سفید رنگ بدون عمقی است یا شاید چیز بدون عمقی چون سفید اصلا رنگ نیست فقط چیزی است که به عمق معنا می‌دهد. در آرامش و سکوت خانه به چیزهایی شبیه این فکر‌ می‌کرد و مسائل ریاضی را راحت‌تر حل می‌کرد.

یک روز وقتی پشت میزآشپزخانه مسئله جبری را حل می‌کرد مربعی نارنجی از نور خورشید بعداز ظهر که آرام روی دیوار سفید می‌لغزید توجه‌اش را جلب کرد. شکل مربع آرام آرام تغییر می‌کرد. مسیر حرکت نورچیزی درباره احتمال پایه‌ای زمان را برایش روشن کرد که نمی‌توانست با کلمات و اعداد توضیحش بدهد. بعد ابری از جلو خورشید گذشت و مربع نارنجی ناپدید شد و روی دیوار سفید فقط سایه تیره‌ای باقی‌ماند. از این‌که چشمهایش پر اشک شده بود تعجب کرد.

آن وقت بود که بیش‌تر از همیشه سرازکار کویتا درآورد. و آخر آن‌هفته که خسته و کوفته ازسرکلاس جبر چند متغییری برگشته بود و از این که با تمام شوروشوقی که برای تدریس توابع گرادیان داشت نمی‌توانست چیزی توی کله دانش‌جوهای بی‌علاقه فرو کند خونش به جوش آمده بود، وقتی دید کویتا صندلی خیزرانی‌اش را سفید کرده و صندلی شبیه یک تکه استخوان شده حتا عصبانی هم نشد، فقط از این‌که برگشته بود خانه خوش‌حال بود.

گاهی تارهای پیچ و تاب خورده موهای سیاه زنش را روی مبل سفید یا کاشی‌های سفید حمام پیدا می‌کرد و برایش آن‌ها مثل خوشنویسی معنی داشتند: امروز باید قبض برق را بدهم ، یا امروز هوس گرمک کرده و همیشه هم حدسش درست از آب در می‌آمد.

اما همه این‌ها قبل از این بود که کویتا حامله شود. قبل از این بود که کویتا در حمام را روی خودش قفل کند تا روی یک نوار جادویی ادرار کند و دوساعت خودش را آن تو حبس کند و حسن مثل ببری خشمگین توی اتاق سفید دور خودش بپرخد و دلش بخواهد در را از پاشنه دربیاورد اما جرات نداشته باشد حتا در بزند. قبل از این بود که کویتا بالاخره از حمام بیرون بیاید و نوار جادویی را که دو تا خط صورتی رویش بود جلو حسن بگیرد و ناگهان آدم دیگری شود و حتا قیافه مهربانش تغییر کند. از آن به بعد حسن هرچه سعی ‌کرد نتوانست خط پیچ و تاب موهای کویتا را بخواند، چه از راست به چپ و چه از چپ به راست.

کویتا گفته بود: می‌روم بیرون قدم بزنم و دلم هم نمی‌خواهد کسی دنبالم راه بیافند.

مثل این که حسن مزاحمی است که توی خیابان‌ دنبالش افتاده و انگارنه انگار که سه سال است شوهر اوست. آن شب تا وقتی کویتا برگردد هر ثانیه برای حسن سالی گذشت. آن‌قدرهوس ‌کیک کرده بود که برایش غیرقابل تحمل بود و نمازش را هم نخواند. بعد از سه ساعت که از کویتا خبری نشد تلفن را برداشت و شماره پدرش توی رشت را گرفت تا بپرسد این‌کارها برای زنی که فهمیده حامله است طبیعی است یانه.

- معلومه که نیست پسرم. من بهت گفته بودم، نگفته بودم؟ حالا دیدی راست می‌گفتم؟ تو با یک هندوی اهل نیوجرسی عروسی کرده‌ای.

- دوباره شروع نکن. فکر کردم بهت بگویم داری پدربزرگ می‌شوی خوش‌حال می‌شوی.

- پدربزرگ چی؟

- یک بچه.

- منظورم این نبود.

- می‌دانم منظورت چی بود.

- تو همه‌چیز را می‌دانی آقای دکتر. پس برای چی نظر پدرت را می‌پرسی؟

- زنگ نزدم که با هم دعوا کنیم.

- چرا قبل از ازدواج با من مشورت نکردی؟ چرا با دختر خالد که از بچگی قرار بود عروسی کنی به‌هم زدی؟

- دختر خالد همه‌اش دوازده سالش بود.

- دختر خالد مثل ماه شب‌چهارده می‌ماند.

- می‌شود دعوا نکنیم.

- دست‌کم شوهرداری بلده. حالا با پسر احمق زیاد عروسی کرده. همانی که مثل دیوانه‌ها با موتور تو خیابان ویراژ می‌دهد. خجالت آوره.

- گفتم که نمی‌خواهم دعوا کنیم. فقط درست نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم.

- همان‌کاری را بکن که مردم تو بلادکفر می‌کنند. برو یک جعبه سیگار بخر همه را تا ته دود کن.

گل‌محمد حاجی حسین به پسرش گفته بود با کویتا ازدواج نکند. از همان اولین باری که کویتا پلتورم را دیده بود که اولین باری بود که حسن هم کویتا را دیده بود از او خوشش نیامده بود. حسن خوب که فکرش را می‌کرد به نظرش خیلی عجیب می‌آمد که توی سه سالی که دانشگاه می‌رفت هیچ‌وقت به کویتا توجه نکرده بود و لابد سرنوشت بود نه تصادف که درست روز جشن فارغ‌التحصیلی‌شان قبل از این که راهشان برای همیشه از هم جدا شود همدیگر را دیده بودند. سرنوشت خانواده پلتروم را به رستوران چینی چهارستاره لاکی چنگ که گوشت خوک نداشت و غذاهایش همه حلال بودند آورده بود و درست کنار میزی نشانده بود که حسن با پدرش نشسته بود و کلاه مربع فارغ‌التحصیلی‌اش را روی میز گذاشته بود.

گل‌محمد به فارسی گفته بود: این‌قدر به آن دختره نگاه نکن.

اما خودش هم مثل پسرش به شکم لخت کویتا که از بین ساری قرمز رنگش خودنمایی می‌کرد زل زده بود.

مادر حسن همه عمر حجاب داشت حتا روزی که توی آشپزخانه وقتی که داشت خاویار درست می‌کرد زبانش را زنبور سمی نیش زد و بدنش مثل یک موج بزرگ ورم کرد. بعد زن‌های همسایه ضجه‌‌کنان توی کفن پیچیدندش و زیر دو وجب خام ایران دفنش کردند. حسن وقتی که توی رستوران لاکی چنگ به کویتا نگاه می‌کرد یادش آمد که رنگ موهای مادرش یادش نیست. موهای سرمه‌ای براق کویتا تا وسط کمرش بود. به‌شان روغن زده بود آن‌ها را گیس کرده بود و مثل یک علامت سوال بزرگ روی کمرش انداخته بود. پدروپسر به پیچ و تاب زیبای موهای کویتا خیره شده بودند.

پدر حسن با لحنی جدی گفته بود: با این بروروش مردها را جادو می‌کند. غلط نکنم عین خیالش هم نیست که ما داریم نگاه‌اش می‌کنیم.

معلوم بود که کویتا ساری را برای دل‌خوشی پدرومادرش پوشیده. حسن فورا این را حدس زد چون خودش هم دقیقا برای همین عقالی دور گردنش انداخته بود. حالت عذرخواهانه‌ای را هم که دخترهای مهاجر وقتی که با مادرهاشان بیرون می‌روند به خودشان می‌گیرند توی صورت کویتا دید. وقتی خانم پلتروم که از هیجان موفقیت دخترش گریه می‌کرد روی ظرف سبزیجاتش خم شده بود و گل‌محمد که غرولندکنان مرغش را می‌خورد از این‌که نتوانسته بود طهارت بگیرد ناراحت بود و پسرش را سرزنش می‌کرد که زیادی آمریکایی شده، چشم حسن توی چشم کویتا افتاد و به هم لبخند زدند.

و همه چیز از همان روز شروع شد.توی خیابان‌های نیویورک که با هم قدم می‌زدند مکزیکی‌ها با کویتا اسپانیایی حرف می‌زدند و حسن را به خاطر موهای وزوزیش با سیاه‌پوست‌های دورگه اشتباه می‌گرفتند. با هم به این ماجراها می‌خندیدند و سعی می‌کردند حدس بزنند که اگر روزی بچه‌دار شوند بچه‌شان چه شکلی خواهد شد.

اما وقتی کویتا حامله شد حسن بیش‌تر از آن سردرگم بود که بخواهد به قیافه بچه فکر کند. کویتا که پیاده‌روی‌های شبانه‌اش را شروع کرد حسن حرف زدن هم برایش مشکل شد. نه این‌که کلمات را فراموش کرده باشد اما ناگهان وسط یک جمله با این که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید به تته‌پته می‌افتاد.

فکر می‌کرد: به این می‌گویند بازو؟ اگر این‌طور باشد پس به هر بند انگشت هم می‌توان گفت بازوی انگشت؟ شاید مچ هم بازو است؟ به کمر کویتا که مثل مچ‌پا باریک و برنزه است می‌شود گفت مچ؟ به هر مفصل بدن می‌شود گفت زاویه؟ انگشت کوچک کویتا شاخه دارچین است؟ نه، شاخه دارچین که مثل بازو خم نمی‌شود.

با عصبانیت روی پایان‌نامه‌اش کار می‌کرد تا از شر افکار عجیب و غریب راحت شود. اما فکرش درست کار نمی‌کرد. تنها کاری که می‌کرد این بود که به زنش با اصول ابتدایی ریاضی فکر می‌کرد. مثلا خودش و کویتا را دو محور یک نمودار تجسم می‌کرد که رشد بچه‌شان را نشان می‌دهد. حتا سعی کرد که کویتا و خودش را مختصات شروع بچه درنظر بگیرد و الگوریتمی برای شکل زندگی آینده خانواده‌شان بنویسد. اولین چیزی که به نظرش رسید مثلث بود اما هرچه می‌کرد نمی‌توانست محیط آن را حساب کند.

کویتا بیش‌ترشب‌ها بیرون می‌رفت. حسن فکر کرد لابد عاشق کسی شده است. شک کرد که نکند پدر بچه نباشد. بعد به شک خودش هم شک کرد. کویتا هربار قبل از آن‌که از خانه بیرون برود با تحکم به حسن می‌گفت دنبالش نیاید. اما حسن بالاخره یک شب تصمیم گرفت دنبالش برود.

کویتا خیلی تند راه می‌رفت.

امیلی ایشم رابوتد

برگردان: دنا فرهنگ


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.