دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا

رنگ اسرار بهار


رنگ اسرار بهار

چشم واکن, رنگ اسرار دگر دارد بهار, آنچه در وَهْمَت نگنجد, جلوه گر دارد بهار

چشم واکن، رنگ اسرار دگر دارد بهار

آنچه در وَهْمَت نگنجد، جلوه‌گر دارد بهار

ساعتی چون بوی گل، از قید پیراهن برآ

از تو چشم آشنایی، اینقدر دارد بهار

کهکشان هم پایمالِ موجِ توفانِ گل است

سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار؟

بی‌فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید

صفحه ما گر زنی آتش، شرر دارد بهار

ابر می‌نالد، کز اسباب نشاط این چمن

هر چه دارد، در فشار چشم‌تر دارد بهار

از گل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم

این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

زین چمن بیدل! نه سروی جست و نه شمشاد رست

از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار

● راز و رمزهای بهار

بهار آمده است، امّا چرا و چگونه آمده است و اصلاً بهار چیست؟ نگاه انسان امروز به پدیده‌های طبیعی دنیای خویش، در اوج تیزبینی خود، نگاهی علمی است و نگاه علمی، روابط علّی میان پدیده‌ها را کشف می‌کند و با توصیف نمادین این کشف‌های لحظه به لحظه، پدیده‌های شگفت‌انگیز و ناشناختنی حیات را شناخته شده جلوه می‌دهد. یافتن پاسخ علمی پرسشهای مزبور در نظر اوّل بسیار ساده می‌نماید و پذیرش سطحی و بی‌چون و چرای سنتهایی که هر کدام سرشار از معانی مستور و مستترند نیز موجب ارائه تعریفی تکراری از بهار و نوروز می‌شود. با دل سپردن به تعریف تکراری و کهنه بهار، نهایتاً به این نتیجة مکرر می‌رسیم که این فصل، نخستین فصل سال است و طبیعت مرده در بهار، نفسی دوباره می‌کشد و درختها و صحراها سبز می‌شوند و بوته‌ها گل می‌دهند و پرندگان آواز می‌خوانند و...امّا در این میان، وظیفة ما چیست؟ لباس تازه خریدن، خانه‌تکانی کردن و در آغاز سال نو، میهمان دید و بازدیدهای یک ساعته شدن، شادی کردن و خوش بودن و سفرکردن و خود را به تعطیلاتی به‌یاد ماندنی سپردن.

نه! بهار اگرچه هزاران سال است که تکرار می‌شود، امّا هنوز ناشناخته است، هم‌چنان‌که تابستان و خزان و زمستان نیز با تمام تعاریف بدیهی خود، هنوز ناشناخته مانده‌اند. پس چگونه باید بهار را نگریست؟ این پرسش، دربردارندة کیفیت نگاه انسان و زاویه دید او یعنی پنجره‌ای است که بهار را در چشم‌انداز خود به تصویر می‌کشد. بهار در نظر شاعرانی که حکمت را در جان و روح خویش یافته‌اند، پیام‌آور معانی شگرفی است که جز با زبان شعر با هیچ بیان و زبانی قابل توصیف نیست. شاعران، راز گل سرخ را نمی‌دانند و هم‌چون عالمان علم حصولی نیز در جستجوی یافتن راز گل سرخ نیستند. دانشمندان امروز برای شناسایی گیاهان، چاره‌ای جز کشتن آنها ندارند، چرا که روش جزمی و منطقی آنان در پژوهش اقتضا می‌کند که برای شناخت جلوه‌ای از بهار هم‌چون گل سرخ، ابتدا او را از اصل خویش جدا کنند و سپس پیکر مثله شده‌اش را در میدان دید میکروسکوپ‌های لیزری به‌تماشا بنشینند، امّا شاعران حتّی به گل دست نمی‌زنند و می‌دانند که:

کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ

کار ما شاید این است

که در افسون گل سرخ شناور باشیم

(سهراب سپهری)

و بهار، این رسول سبزی که از عدم آمده و برکتی بهجت‌انگیز را برای زمین و زمینیان هدیه آورده است، جلوه‌گاه رازی فراسوی درک انسان است و در فهم و وهم نمی‌گنجد. پس بخشی از معنای بی‌نهایتی را که ما با حضور بهار درمی‌یابیم این است که:

هر برگ و هر درخت، رسولی است از عدم

یعنی که کشتهای مصفّا مبارک است

(مولانا)

حساسیّت توانمندی که با هدایت تفکر ژرف‌کاو شاعر هدفمند می‌شود، بهار را از چهارچوب قواعد شناخته شدة علمی بیرون می‌آورد و از آثار این فصل بدیع، توصیفی آسمانی و در عین حال ساده و صمیمی ارائه می‌دهد؛ توصیفی که اگر مخاطبان شعر، آزادانه و هوشمندانه در معانی پنهان آن جاری شوند، شگفت‌زده خواهند شد و دل به زندگی تازه‌تر و سبزتری خواهند سپرد. شاعری هم‌چون "بیدل"، با نگاه کردن به دانه‌ای که در دل خاک، مدفون می‌شود و در فصل بهار، سر از خاک برمی‌کشد، به مفهومی ورای آنچه که مادی است دست می‌یابد و می‌گوید:

در قید جسم تا کی افسرده بایدت زیست

ای دانه! سبزبختی است از خاک سرکشیدن

پس این برگها و درختهایی که به گفته مولانا رسولانی از عدم‌اند، حرفهای پربهایی در دل خویش دارند که برای دیدن این حرفهای ناگفته، باید چشمهایمان را به گوشهایمان بسپاریم، زیرا که حتّی برگ با زبان خاموش خود می‌گوید:

آینه‌ام، آینه‌ام، مرد مقالات نیم

دیده شود حال من ار چشم شود گوش شما

(مولانا)

زمستان، فصل دانه‌های زندانی است؛ دانه‌هایی که در سرمای خاک خفته‌اند و هنوز عظمت حیات را به تماشا برنخاسته‌اند. امّا برفها آب می‌شوند و نفسی گرم از آن سوی ابرها می‌آید و این دانه‌های یخ‌زده آرام آرام پلکهایشان را می‌گشایند و از قید جسم خویش آزاد می‌شوند و از خاک، سرمی‌کشند. انسان نیز دانه‌ای است که با حضور بهار عشق، باید از بند جسم خویش رها شود و آن سوی خاک را ببیند. آنکه در بند خویش است، افسرده است و نمی‌داند که تماشا چیست:

ای بستگان تن، به تماشای جان روید

کاخر رسول گفت: تماشا مبارک است

(مولانا)

دانه‌ای که در زیر خاک خفته است و هنوز اسیر جسم کوچک خویش است، افسرده از سرمای زمستان، در خویش می‌لرزد و نمی‌داند که با حضور ساحرانه بهار، تن به رستاخیزی شگفت خواهد داد و تا درخت کوچ خواهد کرد. برای بالیدن و زیستن و تماشا کردن، باید از قید جسم رها شد و آنچه موجب رهایی می‌شود، جنون است:

جنون کن؛ تا دلت آیینة نشو و نما گردد

که دارد دانه، بختِ سبز در چاکِ گریبانش

(بیدل)

جنون، همانا مستی و بی‌خبری است و مستی نیز حاصل عشقی است که بهار، یکی از پیام‌آوران آن است، یعنی همان رسولی که از عدم آمده است و خون مستی و عشق را در عروق خاک، جاری ساخته است. جنون، باورداشتن بخت سبزی است که در چاک گریبان دانه خفته است و تا هنگامی که دانه در جنون عشق، گریبان خویش را ندرد و از خود به‌در نشود، شاهد بخت سبز خویش نخواهد بود. بهار اشارت‌گر رستاخیزی است که زمین و هرچه را که در آن است، به مستی عشق می‌سپارد و در تندباد جنون خویش، حتّی ذرّات خاک را به رقصی ساحرانه در فضای لایتناهی وامی‌دارد و چنین است که مولانای شوریده بلخ می‌گوید:

آمد بهار جانها، ای شاخ‌تر! به رقص آ

چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ

کی باشد آن زمانی، گوید مرا فلانی

کای بی‌خبر فنا شو! ای باخبر! به رقص آ؟

دانه برای بقایی دوباره یافتن، باید فنا شود و با رها شدن از حصار جسم خویش سر به آسمان کشد. انسان نیز برای رسیدن به رستاخیزی که همانا بهار جانهاست باید از فصل زمستان عبور کند و پس از آنکه به آغاز فصل سرد، ایمان آورد، هم‌چون دستهایی که در زیر بارش یکریز برف، مدفون مانده‌اند، به رستاخیزی باشکوه و هول‌ناک، تن دردهد و در سبزی زلال خویش، شکوفه باران شود:

شاید حقیقت آن دو دست سبز جوان بود

آن دو دست سبز جوان

که زیر بارش یکریز برف، مدفون شد

و سال دیگر وقتی بهار

با آسمان پشت پنجره هم‌خوابه می‌شود

و در تنش فوران می‌کنند

ساقه‌های سبز سبکبار

شکوفه خواهد داد ای یار! ای یگانه‌ترین یار!

(فروغ)

بهار آمده است تا ما بدانیم که چگونه باید زیست و چگونه باید در مرگ ناگزیر خویش سر از خواب زندگی برداشت و سبزی حیات آن سوی خاک را به تماشا رفت.

بهار، آیتی از خداست و مگر نه این‌که خداوند زمین مرده را زنده گردانید تا آیتی برای انسان باشد؟ بهار آمده است تا ما در برگ و گل و درخت و چمن و پرنده و پروانه، حضور همیشه سبز خدا را باورکنیم و ایمان بیاوریم که قدرت وجود مطلقی که حضور ممکن ما را رقم زده است، فراتر از عقل و منطق ماست. پس، کسی که برای اثبات یا رد حقیقت مطلق، به دلیل متوسّل می‌شود همانا کسی است که به گفتة سعدی نمی‌داند که:

برگ درختان سبز در نظر هوشیار

هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

امّا شاعر برای اثبات وجود حق، برگی را گواه می‌آورد و با چنین آیة روشنی است که غفلت‌زدگان را به این توهّم وامی‌دارد که او سحر می‌داند:

زیر بیدی بودیم

برگی از شاخة بالای سرم چیدم

گفتم: چشم را بازکنید

آیتی بهتر از این می‌خواهید؟

می‌شنیدم که به هم می‌گفتند:

سحر می‌داند! سحر!

(سهراب)

اگر به قانون فراعقلانی حضرت حق ایمان نداشته باشیم، همه چیز را در این جهان بی‌انتها، سحر و جادو خواهیم یافت. جهان و هرچه در آن است از قانونی پیروی می‌کند که عقل انسان را به عجز وامی‌دارد و جز حیرت، ره‌آوردی ندارد. برگ درختان نیز در نظر کسانی که پیامبران را جادوگر می‌انگاشتند و می‌انگارند، چیزی جز جادو نبود و نخواهد بود.

بهار در نظر شاعرانی که شاگردان حضرت رحمانند، نه جادو که واقعیتی دیدنی امّا ناشناختنی است که با حضور کوتاه خویش، به غم و شادی و حیرت و بهجت آنان و مهمتر از همه به تفکّر حکیمانه آنان دامن می‌زند و حقایق مکتوم و سر به مهر خویش را برای آن کسی که چشم دیدن دارد، آشکار می‌کند.

● بهار در نگاه عطار

عطار در مختارنامه که مجموعه رباعیات اوست از گل می‌گوید و ما را به ساحت راز و رمزهای این جلوة زیبای بهاری فرامی‌خواند. گل، یکی از روشن‌ترین جلوه‌های بهار است که در نگاه شاعر، سرشار از سخنان ناگفته می‌نماید. عمر گل، کوتاه است، امّا شاعر، با درک بی‌واسطة طراوت و شادابی گل در مدّت کوتاه و فرصت ناچیزی که دارد، به دریافت این حقیقت طرب‌انگیزی می‌رسد که زمان، فقط در "حال" است که معنا می‌یابد و خوش می‌نماید و آنچه گذشته و نیامده است، خوش نیست:

بر چهرة گل، شبنم نوروز خوش است

در باغ و چمن، روی دل‌افروز خوش است

از دی که گذشت، هرچه گویی خوش نیست

خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است

و رسیدن به چنین مفهوم مسرّت‌بخشی از زمان، مستلزم دریافت روحانی این واقیت است که عمر انسان نیز مثل عمر بهار و گل، کوتاه است و آخرین منزل او هم‌چون گلبرگهای بادبرده به‌جز خاک نیست:

جانا! گل بین، جامة چاک آورده

وز غنچه، معاش بر مغاک آورده

می خور که صبا بسی وزد بی‌من و تو

ما زیر کفن روی به خاک آورده

شاد بودن و از درون تسلیم طراوتی آسمانی شدن، مستلزم پذیرش کوتاهی عمر و درک این واقعیت است که همه چیز سرشار از زندگی شگفت‌انگیز و پر راز و رمزی است که انسان را در برابر عظمت خالق یکتا به سجده وامی‌دارد، عظمتی که می‌تواند در برگ‌برگ گلی گمنام، خلاصه شده باشد:

با گل گفتم: "چو یوسف کنعانی

در مصر چمن، تو را سزد سلطانی"

گل گفت که "من صد ورقم در هر باب

خود یک ورق است این که تو برمی‌خوانی!

شاعر با توسّل به‌نگاه حکیمانه خویش، به روشنی می‌بیند که گل و بلبل و ماه و خورشید، ثناگوی جمال حضرت حق‌اند و از شوق وصال دوست، سر از پا نمی‌شناسند:

بلبل همه شب شرح وصالت می‌خواند

مه، طلعت خورشید کمالت می‌خواند

گل پیش رخ تو صد ورق بازگشاد

وز هر ورق آیت جمالت می‌خواند

گل که همیشه در تعابیر عاشقانه به معشوق بلبل تعبیر می‌شود، مکتوب صد برگی است که جمال حق را در برگهای خویش باز می‌خواند و با این‌حال، شرح روی دوست را نمی‌یابد:

بلبل که به عشق، یک هم‌آواز نیافت

هم‌چون تو گلی شکفته در ناز نیافت

گل گرچه به‌حسن، صد ورق داشت ولیک

در هیچ ورق، شرح رخت بازنیافت

عطار، پایان گل و بهار و انسان را پیشاپیش می‌بیند و می‌داند که گل اگرچه تماشایی است و عمر صدبرگ خویش را در کف گرفته امّا بی‌برگ و بینواست و چاره‌ای به‌جز رفتن و پرپر شدن ندارد:

گل گفت که رفتنم یقین افتاده‌ست

یک یک ورقم فرازمین افتاده‌ست

از عمر عزیز، گرچه صد برکم من

بی‌برگ فتاده‌ام، چنین افتاده‌ست

● بهار و بیدل

بیدل، بهار را در نسبت با سرنوشت خویش، از منظری دیگر نگریسته است که قابل تأمّل‌تر از شعر شاعران دیگر می‌نماید. بهار، پیام‌آور رنگ و بوست و تمام دشت و صحرا با حضور شوق‌انگیز بهار، پر از رنگهای گوناگون می‌شود، امّا معشوق آسمانی و صمیمی و ناشناخته بیدل که در بهار و صور آن، جلوه‌ای انکارناشدنی دارد، از هرگونه رنگی عاری است. بی‌رنگی کمالی است که بیدل در جستجوی آن است و او نیز اگرچه به صد لاله‌زار رنگ می‌نگرد، بازهم در صورت معشوق خود، حتّی برگی از بهارِ رنگ نمی‌بیند، چرا که حضرت دوست، پیدای ناپیداست:

یک برگ، گل نکرده ز رویت بهار رنگ

می‌غلتدم نگاه، به صد لاله‌زار رنگ

بیدل، گل باغ بی‌رنگی است که به "هیچ"، تعلّق دارد، زیرا به‌رنگ رایحة گل است، یعنی که در کنار رنگ است و خود هیچ رنگی ندارد. بیدل شاعری زلال، هم‌چون بوی گل است و می‌گوید:

بی‌رنگی‌ای به هیچ تعلّق گرفته‌ام

یعنی به‌رنگ بوی گلم در کنار رنگ

بهار بیدل، همانا الفت دلهاست، یعنی زمانی که قلبها به یکدیگر نزدیک می‌شوند و در این پیوند باشکوه بهاری، گل می‌دهند و به‌بار می‌نشینند. انسانهایی که هم‌نوعان خود را دوست می‌دارند و می‌دانند که همه از یک گوهر آفریده شده‌اند تن به بهاری می‌سپارند که درونی و روحانی و جاودانه است:

الفت دلها بهار انبساط دیگر است

شاخ این گلبن ز پیوند آورد بسیار، گل

و گل به‌زعم بیدل، همان عاشق دلباخته‌ای است که در برگ‌برگ آینه‌های خویش، مبهوت جمال حق می‌شود و هم‌چون چشمی گشوده به اِحرام تماشای حق می‌رود و به صد دست دعا، آیینه‌دار دوست می‌شود:

بیدل! سَرِ اِحرامِ تماشای که دارد

آیینه گرفته است به صد دست دعا گل؟

عافیت گل، وابسته به ضبط نفْسِ خویش است و انسان نیز اگر به دنبال عافیتی جاودانه است، باید که به ضبط نفس خویش بکوشد و روح خود را به دنیا و زرق و برقهای تکّه‌تکّه آن نفروشد که اگر چنین کند، روح او چون گلی پرپر، در پریشانی خویش خواهد افسرد و طرفی از حیات کوتاه امّا شگفت خویش نخواهد بست:

عافیت مفت است اگر در ضبط خود کوشد کسی

چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل

آیا کسی به‌یاد می‌آورد نخستین باری که بهار و جلوه‌های آن را دید، چه زمانی بود؟ نه! هیچ‌کس به یاد نمی‌آورد. به یاد آوردن آن زمان دور به این معناست که ما دچار همان احساسی شویم که نخستین‌بار با دیدن شکوفه‌ها و گلها و سبزه‌ها تجربه کردیم. ما کودکی خود را به یاد نمی‌آوریم و نمی‌دانیم که اگر در زلالی خود بکوشیم و تسلیم وسوسه‌ها نشویم، بهار، جلوه دیگری خواهد یافت و احساس ما دگرگون خواهد شد. امّا این حس بی‌بدیل، یعنی دیدن و تعبیر و تفسیری نداشتن و مجذوب شدن، احساسی کودکانه است، پس چگونه بزرگ‌سالان جدّی و خشن و به‌شدّت عاقل و معاش‌اندیش را می‌توان به درک بی‌واسطه این احساس ناب دعوت کرد؟

سعید یوسف نیا