پنجشنبه, ۱۱ بهمن, ۱۴۰۳ / 30 January, 2025
هرگز نشه فراموش عیدی بنده
چند ساعت به سال تحویل مانده بود. من و همسرم بهاره داشتیم لوازم سفر شمال رو آماده میکردیم. بهاره چهار تا ساک چیده بود توی اتاق. هنوز میخواست چند تا ساک دیگه رو هم ببنده. همیشه سر این مساله با بهاره مشکل داشتم. بهش میگفتم ببین ما انسانها اشرف مخلوقاتیم. باید بتونیم روی پای خودمون بایستیم. باید قانع باشیم. زشته که برای یه سفر چند روزه این همه بار رو این ور و اون ور بکشیم. پرندهها رو ببین خودشون یه لونه روی درخت برای خودشون درست میکنن. تابستون و عید و زمستون هم همون تو هستن. گربهها هم همین طور.
بهاره هر وقت این حرفها رو میشنید میگفت خب ما که گنجشک و گربه نیستیم. ما باید پیش بینی هر چیزی رو بکنیم.
وقتی با بهاره میخواستیم بریم مسافرت همه فکر میکردن ما داریم اسبابکشی میکنیم. یعنی هر چی دم دستش بود بر میداشت و میگفت: شاید توی سفر لازم بشه. کتابهایی رو که در طول سال نمیخوند برمیداشت تا در سفر بخونه. انواع و اقسام قرص و داروها رو با خودش میآورد که اگه یکی مریض شد درمونش کنه. کلی قابلمه و ماهیتابه برداشته بود که اون جا آشپزی هم بکنه.
جر و بحث با بهاره فایدهای نداشت. چون اون همیشه حرف خودش رو میزد.
سمنو و سماق
سفره هفت سین رو خوردم
آرزو نشسته بود پای سفره هفت سین و مدام چیزهایی رو که داخلش چیده بود میشمرد. با صدای بلند میگفت: سین اول سیر، سین دوم سرکه، سین سوم سمنو، سین چهارم ساعت ...
سینهای سفره رو چند بار شمرد. هر دفعه یا یه سین اضافه میآورد یا یکی کم میآورد. چند دقیقه بعد دیدم که دست کرده توی جیب من. خیلی شاکی شدم. چند بار براش توضیح داده بودم که یه دختر خوب نباید بدون اجازه به لوازم بزرگترش دست بزنه.
- بابا آخه دنبال سکه میگردم. هفت سینم ناقصه.
- دیروز که کامل بود؟
- سمنو و سماقش رو خوردم. خیلی خوشمزه بود. حالا دو تاش کم شده. اگه چند تا سکه به من بدی و سماور رو هم بیاریم بذاریم وسط سفره درست میشه.
داشتم فکر میکردم ماها که بچه بودیم جرات نداشتیم دست به سفره هفت سین بزنیم. حالا این دخترهشت ساله من رفته محتویات سفره رو هم خورده. امان از دست بچههای این دوره و زمونه. سفره هفت سین رو خودم براش از سوپر مارکت خریدم. یه بستهای بهم داد که توش همه وسایل سفره هفت سین بود. اون موقع ما خودمون تخم مرغ رنگ میکردیم و سبزه میانداختیم. آرزو هفت سینش رو که کامل کرد یه کتاب درسی برداشت و رفت توی اتاق تند تند ورقش زد. صداش کردم: آرزو جان دخترم یه ربع دیگه سال تحویل میشه. بیا به من و مامانت توی ساک بستن کمک کن که زودتر بریم شمال. داره دیر میشهها.
- نه بابا. معلممون گفته لحظه سال تحویل هر کاری بکنین تا آخر سال هم مشغول همون کار هستین. من میخوام امسال فقط کتاب بخونم.
خودم دمم رو برات تکون میدم
جر و بحث با این بچه نیم وجبی فایدهای نداشت. من و بهاره سرگیجه گرفته بودیم. مدام از این اتاق به اون اتاق میرفتیم. هر چند دقیقه یه بار یادم میاومد که یه چیزی رو جا گذاشتم. با صدای بلند داد زدم: بهاره اون ریش تراش من رو تو برداشتی؟
- آخه ریش تراش تو به چه درد من میخوره مرد؟ من وسایل خودم و آرزو رو میآرم. به وسایل تو هیچ کاری ندارم.
باید بعد سال تحویل زود از خونه میزدیم بیرون. من و بهاره هر دو کارمند بودیم. در طول سال نمیتونستیم همزمان مرخصی بگیریم. میموند همین چهار پنج روز عید. اگه دیرتر راه میافتادیم میخوردیم به ترافیک جادهها. برای همین خیلی عجله داشتیم.
لحظهای که سال تحویل شد یه دقیقه همه دور تلویزیون جمع شدیم. من و بهاره، آرزو رو تند تند بوسیدیم و دوباره رفتیم سراغ بستن ساکها. آرزو اعصابش خرد شده بود. دوست داشت که ما بیایم بشینیم دور سفره هفت سین و درباره آرزوهامون توی سال جدید صحبت کنیم اما من و بهاره واقعا عجله داشتیم. همه کارهامون عقب افتاده بود.
آرزو مدام بهانه میگرفت. گیر داده بود که چرا این ماهی لحظه سال تحویل دمش رو تکون نداد.
- بابا این ماهی که خریدی خرابه. توی کتابهای مدرسه ما نوشته ماهی باید دمش رو تکون بده. اما من هر چی بشکن زدم و به تنگ کوبیدم هیچ اتفاقی نیفتاد. یا ماهی خرابه یا سال تحویل رو اشتباه اعلام کردن.
من نگران ترافیک جاده بودم. نصف حرفهای آرزو رو نفهمیدم. داشتم دنبال گواهینامه و کارت ماشین و دفترچه بیمه میگشتم. از توی اون اتاق جواب دادم: «آرزوجان خودم دمم رو برات تکون میدم.» این قدر گیر نده. وسایلت رو جمع و جور کن که زودتر بریم.
این چقدر خوبه که ما به شمال میریم
یک ساعت بعد از سال تحویل بود که ماجرای بستن ساکها تموم شد. چند بار با بهاره چک کردیم که چیزی جا نمونده باشه. من شیر اصلی گاز رو بستم. ظرفها رو هم شستم و سطل آشغال رو خالی کردم. همین طوری داشتم با خودم ترانه میخوندم. «همه چی آرومه من چقدر خوشحالم. این چقدر خوبه که ما به شمال میریم.»
همون طوری داشتم برای خودم ترانه میخوندم که صدای زنگ در به صدا در اومد. بهاره خندید و به شیوه این سریالهای تلویزیونی گفت: یعنی کی میتونه باشه این وقت روز؟
حتما گدایی، فقیری، کسیه. آرزوجان برو آیفون رو بردار و بگو مامانم اینا نیستن. من خونه تنهام.
آرزو که آیفون رو برداشت یه آه بلند کشیدم. از توی آیفون تصویری دیدم که خونواده خشایار اینا پشت درن. انگشت اشارهام رو گذاشتم روی بینیام و به آرزو گفتم: هیس! هیچ چی نگو.
اما این دختر کند ذهن من مسایل رو خیلی دیر میگرفت. نه گذاشت و نه برداشت. با چند تا جمله من رو بد بخت کرد. جملهای رو که باید به گدا میگفت به این مهمونها گفت: سلام. مامانم اینا نیستن. من خونه تنهام.
از چهره رزیتا خانم معلوم بود که حسابی نگران شده.
چرا تنهایی آرزوجان! این وقت روز کجا رفتن؟ امروز که روز اول عیده و تعطیله.
آرزو همون طور که داشت به من نگاه میکرد دکمه آیفون رو فشار داد و در رو باز کرد. من یه لحظه هول شدم و گفتم: نزن، نزن، من رو بیچاره نکن آرزو. نزن جان هر کس که دوست داری...
اما کار از کار گذشته بود. حالا خشایار و رزیتا میاومدن بالا و میفهمیدن که آرزو دروغ گفته. از اون بدتر این بود که مسافرت رفتن ما رو به عقب میانداختن.
توی این شلوغی فقط حاجی فیروز رو کم داشتیم
من عصبانی شده بودم. به بهاره گفتم: ما هر چی میکشیم از دست این خونواده شماست. این دخترخاله گرامی شما نمیفهمه که الان وقت دید و بازدید نیست؟ نمیفهمه که قبلش باید با ما هماهنگ کنه.
بهاره هم هول شده بود. نمیدونست چی کار بکنه.
- فریدجان. اینا توی این شهر غریبن. هیچ کس رو ندارن. یه کم دندون روی جیگر بذار میان چند دقیقهای میشینن و میرن. آبرو ریزی نکنیها. من با اینا تعارف دارم. روم نمیشه بگم داریم میریم شمال.
من دست به دعا برداشتم که واقعا موندنشون چند دقیقه طول بکشه. ما با خانواده خشایار و رزیتا اینا خیلی رفت و آمد نداشتیم. فقط چند بار خونه ما اومده بودن. اما من از دختر لوسشون «رها» خیلی خاطرات بدی داشتم. دختر خیلی پر رو و بیادبی بود که هر وقت میاومد خونهمون، من تا چند روز حالم بد بود.
از توی راه پلهها صدای رها میاومد که بلند بلند برای خودش شعر میخوند.
- تولد عید شما مبارک! حاجی فیروزم سالی یه روزم.
به بهاره گفتم: این وسط توی این شلوغی فقط حاجی فیروز رو کم داشتیم که اون هم خدا رو شکر اومد!
هرگز نشه فراموش عیدی بنده
خشایار اینا که از در وارد شدن، خودم رو خیلی خوشحال نشون دادم. یه لبخند الکی زدم و خشایار رو در بغل گرفتم و کلی ماچ مالیش کردم. خشایار از جیبش یه اسکناس پنج هزار تومانی درآورد و داد به آرزو و عید رو بهش تبریک گفت. مهمونها توی اتاق پذیرایی نشستن. بهاره رفت توی آشپرخونه که سماور رو روشن کنه.
رها همین طوری داشت با خودش شعر میخوند.
- عید اومده دوباره شادی و خنده، هرگز نشه فراموش عیدی بنده
من خودم رو زدم به کوچه علی چپ! توی جیبم چند تا اسکناس کهنه بود که برای بنزین زدن و خرج سفر کنار گذاشته بودم. اصلا پیش بینی عیدی رو نکرده بودم. چون اصلا قرار نبود که ما عید رو تهران بمونیم.
رها کوچولو همین طوری داشت شعرش رو تکرار میکرد.
آخرش هم رو به من کرد و گفت: عمو فرید با شما هستمها! هرگز نشه فراموش چی؟ عیدی بنده.
بدون دخترم هرگز
نمیدونستم چه خاکی به سرم بریزم. توی خونه هم هیچ هدیه آمادهای نداشتیم که به این دختر بدم. یه فکری توی ذهنم جرقه زد. آرزو رو کشوندم توی اتاق و ۵ هزار تومنیاش رو ازش گرفتم. آرزو پاش رو کرده بود توی یه کفش که باید پولم رو پس بدی. دستم رو گذاشتم جلوی دهنش تا بیشتر از این آبروریزی نکنه. کلی باهاش حرف زدم و وعده و وعید دادم.
- آرزو جان بذار الان این اسکناس رو بدیم به رها به جاش من بعدا از اون عروسک بزرگها که خیلی دوست داری واست میخرم.
خلاصه هر جور بود عیدی این رها کوچولوی لوس رو دادیم و ساکتش کردیم. یه کم با خشایار گپ زدیم. خشایار دهنش گرم شده بود و پشت سر هم خاطره تعریف میکرد. بار اول که دیدمش به من گفت من توی سینما کار میکنم و فیلم میسازم. اما بعدها فهمیدم که مسئول تدارکاته و برای عوامل پشت صحنه و جلوی صحنه چای میبره.
حرف سینما که به وسط اومد بهاره از توی آشپزخونه داد زد: من همیشه به این فرید میگم اسم رزیتا رو باید بذارن «بدون دخترم هرگز» بس که تو این دخترت رها رو دوست داری. خب البته دوست داشتنی هم هست.
رها دختر من نیست. عشق منه
رزیتا جواب داد: نه اشتباه نکن. رها دختر من نیست. عشق منه. زندگی منه. همه وجود منه. اگه یه لحظه نبینمش میمیرم.
همین طور که داشت این حرفها رو میزد، رها رو در آغوش گرفت و فشارش داد.
خشایار از حضور فعال رها در سینما تعریف کرد و این که رها با خیلی از ستارههای سینمای ایران عکس داره و اونا استعدادش رو توی بازیگری کشف کردن. خشایار میگفت: اما من نمیذارم بچهام به این زودی بره توی سینما. اول باید بره فرانسه تخصصش رو توی دندانپزشکی بگیره، بعد.
توی دلم گفتم کاش همین امروز دندانپزشکی قبول بشه و بره فرانسه تا ما از دستش راحت بشیم و به سفر شمالمون برسیم. البته این آرزویی که من کردم خیلی سخت بود. مطمئنم اگه غول چراغ جادو هم ظاهر میشد نمیتونست برآوردهاش بکنه. خشایار افتاده بود روی دور حرف زدن. زمین و زمان رو به هم میبافت. از خاطراتش در پشت صحنه سینما و این که چند نفر رو به دنیای سینما معرفی کرده.
من پریدم وسط حرفش و موضوع رو عوض کردم.
در ایام عید قصد مسافرت ندارین آقا خشایار؟
- نه بابا چه مسافرتی، با این جادههای شلوغ و هتلهای گرون قیمت، عید وقت دید و بازدیده. آدم باید بره خونه اطرافیانش و دلشون رو شاد کنه.
داشتم با خودم فکر میکردم که بله واقعا چقدر هم شما در این اولین روز سال دل ما رو شاد کردین. خدا خیرتون بده.
این رها خانم واقعا رها بود
بعضی جاها پررویی خیلی چیز به درد بخوریه. من همیشه عمر خجالتی بودم. اگه یه کم رو داشتم توی چشماش نگاه میکردم و میگفتم: مرد حسابی! خیلی خوشحال شدیم از دیدنتون اما یه عده توی شمال منتظر ما هستن. باید زودتر بریم. خیلی خوش اومدین.
وای! گفتن این جملات چقدر سخت بود. من یک کلمهاش رو هم نمیتونستم بگم.
رها مدام بالا و پایین میپرید و شلوغ کاری میکرد. این رها خانم واقعا رها بود. چون هیچ کس جرات نداشت بهش بگه بالای چشمت ابروست.
خشایار باز فیلش یاد هندوستان کرد و گفت: این رها نمیدونین چه لطیفههای بامزهای تعریف میکنه.
نوبت به لطیفه گویی رهاخانم رسید. روی پای من نشست و گفت: عمو اگه تونستی با اختاپوس یک جمله بسازی.
من داشتم فکر میکردم. رها خودش معما رو حل کرد: اخ تا پوستم نسوخته برم توی سایه.
مامان و باباش یه جوری دست زدن و تشویقش کردن که من یاد گل دوم خداداد عزیزی به استرالیا افتادم. یعنی واقعا این معمای بی مزه این قدر تشویق داشت.
رها ذوق زده شده بود.
- عمو فرید. یکی دیگه. یکی دیگه. با ابریشم میتونی جمله بسازی؟
داشتم به پیله و پروانه و درسهای کتاب علوم تجربی فکر میکردم که رها داد زد: هوا آفتابیش خوبه. ابری شم خوبه.
خاطره گل ایران به آمریکا برایم زنده شد
مامان و باباش از شدت خنده نقش زمین شده بودن. من هم الکی خندیدم و خودم رو شاد و شگفت زده نشون دادم.
- عمو فرید. این دو تا را که نتونستی جواب بدی. اگه میتونی با آجر جمله بساز.
من اولین جملهای را که به ذهنم رسید گفتم: من آجر را از زمین برداشتم.
- نه باز هم اشتباه کردی. با آجر که جمله نمیسازن. خونه میسازن.
این بار خشایار و خانمش یه جوری دست زدن که خاطره گل ایران به آمریکا برای من زنده شد.
رها در پوست خودش نمیگنجید. طفلکی فکر میکرد چقدر شیرین سخن و شیرین زبونه و در آینده چه آدم بزرگ و مهمی برای خودش میشه.
یه لحظه چشمم افتاد به بهاره. دلشوره و عصبانیت رو توی چشماش دیدم. مامانش اینا الان توی شمال منتظر ما بودن. دو ساعت دیر رفتن در این ساعتها برابر بود با یک روز دیر رسیدن.
با خودم گفتم ما که تا این جاش رو تحمل کردیم. یه کم دیگه هم دندون روی جیگر بذاریم اینا میرن.
آرزو مثل مامانش نگران بود. اومد در گوش من گفت: بابا توی برنامه کودک میگفت اگه توی کفشهای مهمون نمک بریزیم زودتر میرن. برم نمکدون رو بیارم.
من ابروهام رو به سمت بالا حرکت دادم که یعنی نه! نه!
یه دفعه با یه صدای وحشتناک از جا پریدم. دیدم رها این ور گوشم داره سازدهنی میزنه.
دختر من آخرش
رهبر ارکستر سمفونیک میشه
مامانش گفت: این دختر من آخرش رهبر ارکستر سمفونیک میشه. خیلی استعدادش خوبه. رها جان آهنگ عمو پورنگ رو بزن.
رها یه چیزی زد که به همه ترانهها شبیه بود به جز ترانه عمو پورنگ.
باباش هم زد زیر آواز: اردک تک تک. تک تک اردک. تک اردک. اردک تنها به روی آبه. چشماش رو بسته میخواد بخوابه. اون بالا بالا لک لکی پیدا. مثل این اردک...
مامان رها به ما اشاره کرد که شما هم باید توی دست زدن خشایار رو همراهی کنن. من هم مثل این بچههای کودکستانی شروع کردم به کف زدن. داشتم فکر میکردم که الان باید لب ساحل بودم. اما دارم مثل دیوونهها دست و سوت میزنم.
رها کوچولو هم داشت تفهاش رو میفرستـاد تــوی ساز دهنی و جیغ و دادش رو در درمیآورد.
هنرنماییهای این رها تمومی نداشت. بعد از ساز دهنی نوبت به شیرین کاری رسید. یه استکان چایی داغ رو گذاشت روی سرش و دور اتاق چرخید. مامانش ما رو مجبور کرد که دست بزنیم و بگیم: یک و یک و یک، دو و دو و دو، سه و سه و سه...
توی دور آخر پاش به یه جایی گیر کرد و همراه با استکان نقش زمین شد. رها زد زیر گریه. کف زمین پر از خرده استکان شکسته شد. با این که خیلی ازش بدم میاومد اما دلم واسهاش سوخت. گناه داشت.
رها آخرین تیر در ترکشش رو رها کرد
مامانش شروع کرد به سر و صدا. یه جوری قربون صدقه دخترش میرفت که آدم فکر میکرد توی جنگ مجروح شده.
- مامان جون! چشمت کردن. امروز یادم رفت واسهات اسپند دود کنم. میدونم که تو صبرت خیلی زیاده. تحمل کن.
توی همین گیر و دار آرزو داشت به طرف من میاومد که از روی خرده شیشهها رد شد و پاش پر خون شد.
همین یکی رو کم داشتیم. آرزو از این ور جیغ میکشید و رها از اون ور.
من همین طوری داشتم حرص میخوردم. نه به خاطر خود رها. به خاطر این که با این اتفاق رفتن شون چند ساعت به تاخیر افتاد. حتما مامانش میخواست بستریاش کنه و دخترش رو تحت مراقبتهای ویژه پزشکی قرار بده.
خشایار سریع شال و کلاه کرد و رفت به سمت سوییچ ماشینش.
- بچه رو حاضر کن سریع ببریمش درمانگاه. ممکنه پوستش سوخته باشه.
من توی دلم داشت قند آب میشد. بالاخره راحت شدیم.
رها توی بغل مامانش داشت خودش رو لوس میکرد. صدای گریه و جیغ و دادش همه آپارتمان رو برداشته بود.
موقع رفتن یه لحظه صدای گریهاش بند اومد. به من نگاه کرد و گفت:
عمو من فهمیدم پنج هزار تومن عیدی من رو از کجا آوردی. همون بود که بابام به آرزو داد.
من از خجالت سرخ شدم. رها آخرین تیر در ترکشش رو رها کرد.
وقتی از خونه مون رفتن سه تایی یه نفس راحت کشیدیم. خونریزی پای بهاره بند اومده بود. همه ساکهامون رو کامل جمع کرده بودیم. از پنجره به ماشین خشایار اینا چشم دوختیم. همین که یه کم از خونه دور شدن سریع رفتیم طرف ساکها و از خونه زدیم بیرون. آرزو گفت: بابا زود بریم. ممکنه برگردنها!
با این جمله آرزو سه تایی زدیم زیر خنده. اون سال چند ساعتی دیرتر به شمال رسیدیم. ولی توی ماشین درباره شیرین کاریها و لطیفههای رها صحبت کردیم و تا خود شمال خندیدیم.
طاهره سلطانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست