شنبه, ۲۹ دی, ۱۴۰۳ / 18 January, 2025
عشق چیست آیا هر رابطه عاطفی را میتوان عشق نامید چرا عاشق میشویم
این مقاله بر عشق انسانی، یا به معنای دقیق کلمه بر عشق نسبت به اشخاص ویژه، توجه دارد. قسمتی از کار فلسفه در فهم عشق انسانی، متمایز کردن اقسام گوناگون عشق انسانی است. مثلا علی الظاهر شیوۀ عشقورزی من به همسرم بسیار متفاوت از شیوه عشقورزی من به مادرم، فرزندانم، و دوستانم است. این کار فلسفی نوعا با تحلیلهای فلسفی از این دست درخصوص این نوع عشق انسانی ادامه مییابد، تحلیلهایی که تا حدی به سؤالات گوناگون دربارۀ عشق پاسخ میدهند. آیا عشق میتواند دلیل داشته باشد؟ اگر چنین است، چگونه چنین چیزی امکان دارد؟ ارزش عشق انسانی در چیست؟ کدام ویژگی عشق، هم بر استقلال عاشق و هم بر استقلال معشوق تاثیر میگذارد؟ [در همین راستا، این مقاله در بردارنده مباحث ذیل است]:
١. تفاوتهای مقدماتی
٢. عشق به منزلۀاتحاد
٣. عشق به منزلۀ تعلق خاطر شدید
٤. عشق به منزلۀ ارزش نهادن
١-٤ عشق به منزلۀ معیار ارزش
4-2 عشق به منزلۀاعطاکنندۀ ارزش
٣-٤ یا حالتی بینابین؟
٥. دیدگاههای ناظر به احساس
١-٥ عشق به منزلۀ احساسی اصیل
٢-٥ عشق به منزلۀ عقده احساسی
٦. ارزش و دلیل عشق
1. تفاوتهای مقدماتی
در گفتگوهای روزمره، اغلب چنین میگوییم:
١. من عاشق شکلاتم (یا عاشق اسکی کردنم).
٢. من عاشق فلسفهورزی ام (یا عاشق پدر شدنم).
٣. من عاشق سگم هستم (یا عاشق گربهام هستم).
٤. من عاشق همسرم هستم (یا عاشق مادر، یا فرزند، یا دوستانم هستم).
به هر حال، آنچه از واژه "عشق"مراد شد، از نمونه ای به نمونۀ دیگر متفاوت است. از نمونۀ (١) این چنین فهم می شود که من صرفا این چیز، یا کار را بسیار دوست دارم. اشاره تلویحی نمونۀ(٢) نوعا این است که من به کار بخصوصی وابستگی پیدا کرده ام یا فرد خاصی به بخشی از هویت من تبدیل شده است و بنابراین چیزی زندگی مرا، زیستنی ارزشمند کرده است؛ بنابراین در اینجا بجاست که بگویم من برای این چیزها /ارزش/ قائلم. در مقابل، به نظر میرسد نمونۀ (٣) و(٤) نشان از حالتی از وابستگی دارد که نمیتوان آن را دقیقا به چیز دیگری مانند کرد. بنابراین، می توانیم آن قسم از عشق که در این مقاله مستقیما مد نظر است را در شمارۀ (٤)بیابیم، مسئله اهمیت دادن به دیگری چنان که هست، به خاطر خود او. (بنابراین،مثال شماره (٣) میتواند حالتی ضعیف از نوعی عشق تلقی شود که نوعا نسبت به پدیدهها قائلیم). شروح فلسفی دربارۀ عشق پیش از هر چیز بر عشق /انسانی/ که در این مقاله در مثال شماره(٤) آورده شد تمرکز دارند، چنین نوعی از عشق، در اینجا نیز محل توجه قرار خواهد گرفت.
حتی در عشق انسانی هم، فلاسفه از زمان یونان به بعد به شکل سنتی میان سه مفهوم که می تواند به معنای دقیق کلمه "عشق" نامیده شود قائل به تمایز شدهاند یعنی: اروس، آگاپه و فیلیا. تمایز میان این سه مفهوم و سخن گفتن در این باب که چگونه بحثهای معاصر نوعا این تمایزها را بر هم میزنند (و گاهی تعمدا چنین میکنند)، یا از آنها به منظور نیل به اهداف دیگری استفاده میکنند هم سودمند خواهد بود.
"اروس" در اصل به معنای عشق در مفهوم میل شدید نسبت به چیزی، و نوعا میل جنسی است (liddell et al.,1940)، نایگرن(Nygren 1953a, b) / اروس/ را "عشق شهوانی" یا "عشق آزمندانه" و بنابراین خودخواهانه توصیف میکند(1953b, 89)، سوبل (soble 1989, 1990) نیز اروس را نوعی "خودخواهی" و به منزلۀ پاسخی به شایستگی معشوق - و به ویژه به خوبی/نیکویی و حسن او، توصیف میکند. چیزی که در توصیف سوبل از اروس مشهود است این است که از جنسی بودن فاصله دارد: عشقورزی به چیزی در معنای اروتیک آن (با به کاربردن اصطلاحی که سوبل وضع کرد) به معنای عشق ورزیدن به آن چیز به شیوهای است که با پذیرش ارزشهای آن باز هم، نیازمند به ادله باشد. چنین فهمی از اروس در گفتگوی افلاطون در کتاب /ضیافت / تأیید شده است، جایی که سقراط امیال جنسی را پاسخی ناکافی به خصوص به زیبایی جسمانی تلقی می کند، پاسخی که ناگزیر به زیبایی روح اشخاص تسری پیدا میکند و،در نهایت به شکل پاسخی به صورت زیبایی درمیآید.
مراد سوبل در شناخت اروس به عنوان نوعی عشق وابسته به دلیل، بیان مقایسه ای دقیق با /آگاپه/ است، یعنی نوعی از عشق که به ارزش موضوع خود بستگی ندارد. /آگاپه/ که در ابتدا از رهگذر سنت مسیحی به وجود آمد، عشق خداوند نسبت به ما انسان ها معنی میدهد، همان طور که به معنای عشق ما به خداوند نیز هست، و در معنای بسیطش، به عشق ما نسبت به یکدیگر-و بر نوعی عشق برادرانه نیز دلالت میکند. در مورد عشق خداوند به ما،" آگاپه "خودانگیخته و بیعلت" است، و نشان نمیدهد که ما شایسته این عشق هستیم بلکه گویای آن است که ذات خداوندی عشق است(Nygren 1953b, 85). .آگاپه به جای اینکه واکنشی نسبت به ارزش پیشین موضوع خودش باشد، /به وجودآورنده/ ارزش در موضوعش تلقی میشود و بنابراین آغازگر دوستی و برادری ما با خداوند است(pp.87-88) در نتیجه، توصیفات بدوار(Badhwar) از آگاپه به عنوان "چیزی فارغ از ویژگیهای اساسی فردی معشوق، به دلیل استثنایی بودنش"؛ و استنباط سوبل (1990, p.5) مبنی بر اینکه آگاپه، در تقابل با اروس قرار دارد، نه تنها مبتنی بر دلیل نیست، بلکه به لحاظ عقلی"غیرقابل فهم" و در بهترین حالت پذیرای تبیینهای علّی و تاریخی است.
در نهایت،"فیلیا" در اصل به معنای نوعی توجه محبت آمیز یا احساسات دوستانه نه فقط نسبت به یکی از دوستان، بلکه نسبت به اعضای فامیل، شرکای تجاری، و یا در شکل گستردهاش نسبت به کل یک کشور، است (liddell et al.,1940;cooper,1977) فیلیا، همچون اروس معمولا، و نه در کل، نشانۀ پذیرش خصوصیات (نیکوی) معشوق معنی میشود. این شباهت میان اروس و فیلیا، توماس (Thomas 1987) را به این فکر واداشت که آیا تنها تفاوت میان عشق رمانتیک و دوستی، رابطۀ جنسی است_ و آیا کفایت می کند که آن را تنها تفاوت حقیقیای که تجربه کرده ایم، به حساب آوریم یا خیر. با تلاشهای سوبل برای کم اهمیت جلوه دادن رابطۀ جنسی در اروس(Soble 1990)، تمایز گذاشتن میان اروس و فیلیا دشوارتر شد. حفظ تمایز میان اروس، آگاپه و فیلیا زمانی دشوارتر میشود که با نظریههای جدید در باب عشق (که عشق رمانتیک را هم در بر میگیرد) و دوستی در تقابل قرار میگیرد. به همین خاطر، همان طور که در ادامه بحث میشود، بعضی از نظریهها در باب عشق رمانتیک، آن را در امتداد سنت آگاپهای به عنوان به وجودآورندۀ ارزش در معشوق میشناسند، و سایر دلایل برای عشق رمانتیک، رابطۀ جنسی را صرفا چیزی که تا حد بسیار زیادی شبیه به دوستی است، مطرح میکنند.
باتوجه به اینکه در اینجا تمرکز بر عشق /انسانی/ قرار گرفته است، اندیشههای مسیحی دربارۀ عشق خداوند به انسان ها (و بالعکس) کنار گذاشته شده و تمایز میان اروس و فیلیا بر هم خواهد خورد- همان طور که در تحقیقات جدید نوعا چنین است. درعوض، اینجا تمرکز بر چنین طرزتلقیهای جدیدی از عشق، که عشق رمانتیک را هم شامل میشود، به عنوان /شیوه ای/ که آن را در قبال انسان ها ی دیگر به کار می بریم، است.
تحلیلهای فلسفی باید مراقب باشند، در تمهید دلیل برای عشق، میان عشق با سایر حالات مثبتی که در برابر انسان ها داریم، مثل دوست داشتن، تفاوت بگذارند. عشق با حالاتی مثل دوست داشتن از نظر "شدت" متفاوت است، اما مشکل این است که توضیح "شدتی" که از راه فهم درونی تصور میکنیم عشق باید داشته باشد، دشوار است. بعضی از تحلیلها (ی فلسفی) این کار را تا حدی با این اندیشۀ کم مایه که مقدار دوست داشتن چقدر است، انجام میدهند. چنین شد که سینگر(Singer 1991) و براون(Brown 1987) نتیجه گرفتند دوست داشتن موضوع خواستن/میل است، نگرشی که در بهترین حالت تنها ارزش ابزاری موضوع (و نه ارزش ذاتی) آن را در بر میگیرد. اما این قانع کننده به نظر نمیرسد: مطمئنا حالاتی در انسان ها وجود دارد که بینابین خواستن کسی به عنوان موضوع آن و عشق ورزیدن به کسی است. من میتوانم به شخصی تنها به خاطر خود او، و نه صرفا به شکل ابزاری، توجه کنم، و درعین حال چنین توجهی به اندازۀ عشق ورزیدن به او نباشد، بنابراین به نظر می رسد دقیقا میتوانم به همان شیوه به سگم توجه کنم، اما همین میزان توجهی که به سگم دارم در رابطه عاشقانه با یک انسان کافی نیست. معمول است که عشق ورزیدن را از دوست داشتن، از طریق فهم درونی متمایز میکنند، یعنی "شدت" عشق را بر مبنای مفهوم اتحاد، توضیح می دهند: عشق ورزیدن به کسی به نوعی /یکی دانستن/ خود با آن فرد است، درحالی که هیچ مفهومی از اتحاد دخیل در دوست داشتن نیست. همان طور که نوسبام(1990,328, Nussbaum) می گوید: «انتخاب میان یک عشق بالقوه و یک عشق دیگر میتواند مثل انتخاب یک شیوه زندگی، یا تصمیم بر آن باشد که شخص بیشتر از آنکه خودش را وقف ارزشهای دیگری کند، وقف این ارزشها کند، و این گونه نیز هست». دوست داشتن به وضوح از چنین "شدتی" برخوردار نیست. اینکه آیا عشق دربردارنده نوعی اتحاد است، و اگر چنین چیزی صحت دارد دقیقا چطور میشود به آن پی برد، محور اصلی اختلافنظرها در تحلیلهای گوناگون در باب عشق است.
شیوۀ معمول دیگر برای تشخیص عشق از سایر حالات انسانی نوع مشخصی از ارزشگذاری است که میتواند "شدت" عشق را اندازهگیری کند. در اینجا، از نو، اینکه آیا عشق اساسا نوع مشخصی از ارزشگذاری را در پی دارد، و اگر چنین است چطور از این ارزشگذاری سردرمی آوریم، به شدت محل مناقشه قرار می گیرد. پرسش های مربوط به ارزشگذاری ارتباط تنگاتنگی با پرسش های مربوط به مستدلسازی دارد: آیا میتوانیم عشق ورزیدن را مستدل کنیم یا به عشق ورزیدن به فرد به خصوصی ادامه دهیم، و اگر پاسخ مثبت است، چگونه ممکن است؟ برای کسانی که فکر میکنند مستدل کردن عشق امکان پذیر است، متداول است که چنین مسئله ای را از طریق ارزشگذاری می فهمند، و پاسخها در اینجا از دلایل گوناگونی تأثیر میپذیرد مثل تلاش برای معنادار کردن نوعی ثبات یا تعهد در عشق و یا حالتی که در آن عشق به سوی افرادی ویژه هدایت میشود.
در ذیل، نظریات مرتبط با عشق، موقتا و با شک و تردید در چهار گروه طبقهبندی شدهاند: عشق به منزلۀاتحاد، عشق به منزلۀتعلق خاطر شدید، عشق به منزلۀارزش و عشق به منزلۀ نوعی احساس. هر چند، لازم به توضیح است که نظریات خاصی که ذیل یک گروه طبقهبندی شدهاند، گاه دربردارنده اندیشهای محوری (بدون تناقض) با گروههای دیگرند. در اینجا گروههای شناسایی شده تا حدی هم پوشانی دارند، و در برخی مواقع نیز طبقهبندی نظریات خاصی ممکن است خود دربردارنده طبقهبندیهای بسیار دیگر شود.(به چنین نمونه هایی در ذیل اشاره شده است). بخشی از مشکلات طبقهبندی این است که بسیاری از شروح عشق ورزی تحویلگرا هستند، و عشق را در ارتباط با مفاهیمی مثل دلبستگی، ارزشگذاری، وابستگی و... که خود اینها هیچ وقت تجزیه و تحلیل نمی شوند، تعریف میکنند. حتی زمانی که این دلایل به وضوح از زبان تحویل گرایانه دوری میکنند. تلاش زیادی برای آنکه نشان داده شود چطور یک "وجه" از عشق در نهایت با وجوه دیگر به لحاظ مفهومی مرتبط است، صورت نپذیرفته است. در نتیجه، شیوه روشن و آشکاری برای طبقهبندی نظریات خاص وجود ندارد، چه رسدبه شناخت کیفیتی که طبقهبندی مربوطه باید از آن برخوردار باشد.
٢. عشق به منزلۀاتحاد
دیدگاه مبتنی بر اتحاد ادعا میکند که عشق عبارت است از ایجاد شکل مهمی از اتحاد، یعنی"ما". بنابراین، تکلیف اصلی تئوریهای اتحاد، فقط این است که توضیح دهند این "ما" چه چیزی است؟-آیا واقعا در جهان هویتی جدید پیدا خواهد کرد که به نحوی از عاشق و معشوق تشکیل شده یا آنکه "ما" صرفا مجازی و استعاری است. شاید این دیدگاه به ارسطو برگردد مقایسه کنید با (Sherman 1993) و شاید هم نزد مونتنی (Montaigne 1603, (1877) و هگل(Hegel 1997) پیدا شود، طرف داران معاصر این نظریه سالومون(Solomon 1981, 1988)، اسکروتون(Scruton 1986)، نوزیک(Nozick 1989)، فیشر(Fisher 1990) و دیلینی(Delaney 1996) هستند.
اسکروتون، که به ویژه دربارۀ عشق رمانتیک تألیفاتی دارد مدعی است، عشق "درست به محض اینکه رابطۀ متقابل تبدیل به وحدت شود، به وجود میآید: یعنی درست به محض آنکه همۀ تفاوت گذاشتنها میان علایق من و علایق تو از بین برود". این نظریه میگوید اتحاد، اتحاد میان علایق است، پس وقتی من در محدودۀ این علایق عمل نمیکنم فقط به خاطر من یا به خاطر تو نیست بلکه به خاطر "ما"ست. فیشر(1990 Fisher) ادعایی مشابه، ولی تاحدی تعدیل شده دارد که میگوید عشق تا حدودی آمیختگی علایق، دل مشغولیها، عکسالعملهای احساسی و افعال عشاق است. چیزی که هم درخصوص نظریه اسکرتون و هم درخصوص نظریه فیشر به ذهن خطور میکند این ادعاست که عشق نیازمند اتحاد "واقعی" علایق عشاق است، به این ترتیب، روشن میشود که آنها عشق را نه در حد گرایشی که نسبت به دیگران پیدا میکنیم بلکه مثل یک رابطه تلقی میکنند: تفاوت میان علایق من و تو در اصل زمانی از بین میرود که دل مشغولیها ، علایقمان و... را به اشتراک بگذاریم و صرف گرایش خاص من به تو برای عشق کفایت نمیکند. این امر درون مایهای برای مفهوم "ما" به عنوان پدیدهای (مجازی یا استعاری؟) به وجود میآورد که موضوع تمامی این دغدغهها و علایق شدید، و اینکه ما به خاطر چه کسی کاری را انجام میدهیم، است.
سالومون(Solomon 1988) دیدگاهی ناظر به اتحاد ارائه میدهد، گرچه در این دیدگاه میکوشد تا "تعبیری"جدید از "عشق" به دست دهد که ناظر به "آمیختگی" دو روح است و بیشتر از آنکه مفهومی استعاری و مجازی باشد، مفهومی حقیقی است؛ (هرچند معنایی که او از"روح" در اینجا مراد میکند دقیقا روشن نیست و بنابراین اینکه عشق چگونه میتواند آمیختگی "حقیقی" دو روح باشد هم نامشخص است). چیزی که سالمون در نظر دارد شیوهای است که در آن عشاق، از رهگذر عشق، هویتشان را به عنوان افرادی با معیار رابطهشان تعریف میکنند: "عشق توجه و تمرکز شدید روی شخصی بخصوص است، و تقریبا همه وجوه انسانی فرد را در این فرایند تحت کنترل خود درمیآورد(Solomon 1988, 197) حاصل اینکه عشاق، علایق، وظایف و قابلیتهایشان را به اشتراک میگذارند و به همین ترتیب هر آنچه دو هویت جداگانه را تشکیل میداده اکنون تبدیل به هویتی مشترک شده است، و عشاق اینکار را تاحدی از این طریق که هر کدام به دیگری اجازه میدهد نقش مهمی در تعریف هویت خویش بازی کند، انجام میدهند.
نوزیک(Nozick 1989) دیدگاهی منحصربه فرد ارائه می کند که با دیدگاه اسکروتون، فیشر و سولمون متفاوت است، در این دیدگاه، به زعم نوزیک، لازمۀ عشق تنها / میل/ به شکلدهی "ما" همراه با پاسخ متقابل معشوق است. بااین همه، او مدعی است "ما" هویت جدیدی در عالم است... که از طریق شبکهای جدید از ارتباطات، میان(عشاق) به وجود آمده است شبکهای که باعث میشود این دو از یکدیگر جدا نباشند. نوزیک، از عشاق میخواهد نه فقط سعادتشان را، در معنایی که سعادت هرکدام از آنها به دیگری وابسته است، بلکه استقلالشان را با هم "یکی" کنند در چنین حالتی است که "هر کدام بعضی حقوق پیشینی را برای اتخاذ تصمیماتی به شکل یک جانبه به دارایی مشترکشان انتقال داده است". افزون بر این، نوزیک ادعا میکند، هرکدام از عشاق به عنوان بخشی از "ما" هویت جدیدی به دست میآورد، هویت جدیدی که از ١)میل به زوج محسوب شدن به شکل علنی، ٢)توجه داشتن به سعادت مشترکشان ، و٣)پذیرش نوعی"خاص" از تقسیم کار، تشکیل شده است:
ممکن است شخصی که بخشی از "ما"ست مطلب جذابی برای خواندن بیابد، اما آن را به خاطر دیگری رها کند، نه به این خاطر که خودش به آن علاقهای ندارد بلکه به این دلیل که دیگری بیشتر از خواندن آن مطلب محظوظ میشود و اگر یکی از آنها آن را بخواند کفایت میکند که آن مطلب در هویت گستردهتری که اکنون، به شکل ما، به اشتراک گذاشته شده، ثبت و ضبط شود.
مخالفان دیدگاه اتحاد، ادعاهایی از این دست را افراطی قلمداد کردهاند: آنها بر این باورند که معتقدان به نظریۀ اتحاد، الزامات هستیشناسانه مفهوم "ما"را زیاده از حد حقیقی تلقی میکنند. این مسئله به دو انتقاد ویژه از دیدگاه اتحاد میانجامد. اولین انتقاد این است که دیدگاه اتحاد، استقلال فردی را نادیده گرفته است. به نظر میرسد، استقلال نوعی نبود وابستگی در بخشی از عوامل خود سامان است، به طوری که فرد نه تنها نسبت به آنچه انجام میدهد، بلکه نسبت به هویتی که از آن برخوردار است، هویتی که از منافع، ارزشها، دغدغهها و... تشکیل میشود، نیز تسلط دارد. به هر حال، دیدگاه اتحاد، با چشمپوشی از تمایز آشکار میان علایق تو و من، نتیجتا این نوع از نبود وابستگی را متزلزل ساخته و بنابراین تیشه به ریشۀ استقلال عشاق زده است. اگر استقلال جزئی از محاسن شخص به حساب میآید، پس، در دیدگاه اتحاد، عشق، از این حیث نکوهیده است؛ و به طریق اولی برای دیدگاه اتحاد بدتر محسوب میشود(singer1994;soble -1997) افزون بر این، سینگر(Singer, 1994) استدلال میکند که لازمۀ موضوع عشق قرارگرفتن معشوقتان، در نظر گرفتن او به عنوان فردی خاص است، و این موضوع به محترم شمردن استقلال او نیاز دارد.
نظریهپردازان دیدگاه اتحاد با شیوههای مختلفی به این ایرادات پاسخ گفتهاند. به نظر میرسد که نوزیک (Nozick 1989) چنین میاندیشد که از دست دادن استقلال میتواند به عنوان خصوصیتی مطلوب در عشق تلقی شود. فیشر(Fisher 1990)، تاحدی با اکراه بیشتر، ادعا میکند از دست دادن استقلال در عشق، پیامد خوشایند عشق است. باوجوداین، بدون براهین بیشتر این مدعیات صرفا همچون حقایق ناخوشایندی به نظر میرسد که به ناگزیر باید با آن مواجه شد. سالومون(Solomon 1988, 64ff) این کشاکش میان اتحاد و استقلال را "تناقض عشق" توصیف میکند. هرچند، این دیدگاهی است که سوبل (Soble 1997) آن را تمسخر و ریشخند میکند: تنها متناقض نامیدن آن، همان طور که سالومون چنین کرده است، شیوه مواجه شدن با مشکل نیست.
نقد دوم در بردارنده دیدگاهی مهم در باب عشق است. این گروه از مخالفان میگویند، بخشی از عشق ورزیدن به یک نفر، دغدغۀ آن فرد را به خاطر خود او داشتن است. هر چند، دیدگاه اتحاد چنین دغدغهای را فهم ناپذیر ساخته و هم امکان خودخواهی و هم امکان از خودگذشتگی را از بین برده است، به خاطر اینکه با نادیده گرفتن تمایز میان علایق من و علایق تو، قائلین به این دیدگاه، درعمل علایق تو را به علایق من و بالعکس، تبدیل کردهاند.(soble 1997;see also Blum1980,1983) بعضی از طرفداران دیدگاه اتحاد، این را امتیازی به نفع خود تلقی کردهاند: ما نیاز به تبیین این موضوع داریم که چگونه میتوانیم بیشتر از آنکه دغدغۀ خود را داشته باشیم به دیگران اهمیت بدهیم، و دیدگاه اتحاد این کار را تاحدی با فهم این نکته که علایق تو بخشی از علایق من است، انجام میدهد. دیلینی، به این تناقض آشکار میان تمایل ما برای آنکه بدون ذرهای خودخواهی به ما عشق بورزند (به خاطر ترس از استثمار شدن به شکلی دیگر) و میل ما به اینکه به دلایلی معشوق واقع شویم (که قاعدتا برای عاشقمان جذابیت دارد و ازاین رو نوعی اساس خودخواهانه دارد)، پاسخ میگوید، وی بیان میکند(Delaney 1996,346):
من در دیدگاهم فرض کردهام که ایدئال رمانتیک پیش از هر چیز با میل به ادغام اساسی نیازها و علایق از رهگذر شکلگیری "ما" ترسیم میشود، فکر نمیکنم اندکی خودخواهی از نوعی که توصیف شد موجب ایجاد تشویش در هیچ کدام از طرفین بشود.
به هر حال، علت مخالفت، دقیقا در تلاش برای نشان دادن علاقۀ من نسبت به معشوقم به شکل خودخواهانه، قرار دارد. همان گونه که وایتینگ (Whiting 1991, 10) بیان میکند، چنین تلاشی مثل استعماری غیرلازم و به شکل بالقوه ناخوشایند، ایراد دارد": در عشق باید به معشوقم به خاطر خود /او/ اهمیت بدهم، و نه به این خاطر که به نحوی چیزی را به واسطۀ او به دست میآورم. (اعم از اینکه اهمیت دادن من به معشوقم صرفا ابزاری برای نیل من به سوی مصلحتم باشد یا اینکه تا حدی مصلحتم را تشکیل بدهد).
به رغم آنکه نقدهای سوبل و وایتینگ در اینجا علیه مدافعین افراطی دیدگاه اتحاد کارگر میافتد، اما آنها تا حدی در تصدیق قسمت اصلی حقیقت که باید از ایده اتحاد به دست آید ناکام میمانند. شیوه وایتینگ در بیان ایراد دوم در ارتباط با خودخواهی غیرضروری تا اندازهای از روشی دیگر حکایت دارد: ما انسان ها تا حدی موجوداتی اجتماعی هستیم، و عشق حالتی ژرف از اجتماعی بودن است. درحقیقت، بخشی از اهمیت دلایل مربوط به دیدگاه اتحاد، در این بعد اجتماعی معنا پیدا میکند: یعنی پی بردن به شیوهای که میتوانیم گاهی در آن خود را با دیگری یکی بدانیم و نه اینکه صرفا وابسته به دیگری باشیم (آنچنان که سینگر(Singer 1994, 165) پیشنهاد میکند) بلکه در تبدیل ساختن ما به انسانهایی که تا حدی کیستیشان از کسانی که به آنها عشق میورزند، تشکیل شده است(Rorty 1989/1993 ;Nussbaum1990).
در همین راستا، فریدمن (Friedman 1998)،که تاحدودی از دیلینی(1996 Delaney) متأثر است، استدلال میکند این نوع اتحاد را باید همچون اتحاد خودها به حساب آوریم: در الگوی اتحاد خودها، موجود متحد سومی وجود دارد که از تعامل عشاق با همدیگر ساخته شده است، موجودی که باعث عملکرد هماهنگ عشاق در طیف وسیعی از شرایط و در گسترهای از اهداف میشود.ا اما این عملکرد هماهنگ، هستی دو عاشق را به عنوان عوامل تفکیک پذیر و مجزای برخوردار از امکانات مستمر برای به کار بردن عاملیت خاص خودشان از بین نمیبرد.
با توجه به اینکه در این دیدگاه عشاق هویت فردیشان را از دست نمیدهند، دلیل موجهی وجود ندارد که دیدگاه مبتنی بر اتحاد نمیتواند از این موضوع که چرا عاشق به معشوق به خاطر خود او (عاشق) توجه میکند، سر در بیاورد. افزون براین فریدمن استدلال میکند، به محض اینکه ما اتحاد را نوعی توافق تلقی میکنیم، میتوانیم ببینیم که استقلال ثابت نمیماند؛ افزون بر این عشق میتواند مستقیما استقلال هر یک از طرفین را افزایش دهد و باعث رشد مهارتهای مختلف، مثل ارزیابی خود به شکل واقعگرایانه و نقادانه شود، که این مسئله خود به تسریع بخشیدن به استقلال کمک میکند.
به هر روی این مدل از اتحاد نیز مشکلات خودش را دارد -مشکلاتی که بر سایر تقریرهای دیگر دیدگاه ناظر بر اتحاد نیز تأثیرگذار است. به همین خاطر اگر اتحاد به عنوان موجودیت سوم (و یا طبق نظر نوزیک"ما")، در نظر گرفته شود نیاز داریم که دلایل روشن تری دربارۀ وضعیت وجودی و چگونگی به وجود آمدنش، اقامه شوند. این قسمت مربوط به آثاری در باب قصد مشترک و سوژه جمعی است. گیلبرت (Gilbert 1989, 1996, 2000) استدلال کرده است که ما قطعا باید موجودیت سوژه جمعی را موجودیتی برتر و بالاتر از اجزاء سازندهاش قلمداد کنیم. برخی دیگر، مثل توملا (Tuomela 1984, 1995)، سرل(Searle 1990) و برتمن(Bratman 1999) محتاطتر هستند و بر این باورند که سخن گفتن از ما مفهومی مجازی دارد.
٣. عشق به منزلۀتعلق خاطر شدید
همان طور که این نقد بر دیدگاه اتحاد نشان میدهد، بسیاری بر این باورند که توجه شما به معشوقتان به خاطر خود او، بخشی از عشق ورزی به اوست. دیدگاهی که عشق را نوعی تعلق خاطر شدید عشق به حساب میآورد، این موضوع را اساسی و معرف عشق تلقی میکند.cf.Taylor1976; Newton -smith 1989;Soble 1990,1997;Lafollette1996,Frankfurt 1999;White 2001)همان طور که تیلور بیان می گوید: به اختصار:اگر x عاشق y باشد آن وقت x میخواهد که از y بهرهمند شود و با او باشد و...، و چنین خواستههایی دارد (یا دست کم بعضی از این خواستهها را دارد) و y هم بر این باور است که X خصایص مثبت ویژهای دارد، که Y فکر میکند ارزشش را دارد هم زمان که او از این ویژگیها برخوردار میشود، با x هم باشد. او نفس رضایتمندی از این اتفاق را هدف تلقی میکند و آن را وسیلهای برای رسیدن به اهداف دیگر قرار نمیدهد[p.157] دیدگاه ناظر به تعلق خاطر شدید، با این طرز تلقی که مقوم عشق من به تو تعلق خاطرم به تو به خاطر خودت است، ایده اصلی دیدگاه ناظر به اتحاد را مبنی بر اینکه عشق را باید بر حسب ایجاد یک «ما»(ی حقیقی یا مجازی) درک کرد، رد میکند: این تعلق خاطر به تو، در حقیقت تعلق خاطر به /خود من/ است، حتی اگر به خاطر تو باشد و از روی خودبینی نباشد.
در بطن دیدگاه عشق به منزلۀتعلق خاطر شدید این اندیشه وجود دارد که عشق" نه عاطفی است و نه شناختی. عشق اختیاری است". (Frankfurt 1999, 129) فرانکفورت ادامه میدهد: «شخصی که دغدغه چیزی را دارد یا اینکه به چیزی عشق میورزد بیش از آنکه با حسی که پدیدهها در او ایجاد میکنند، و یا با عقایدش دربارۀ آنها کار داشته باشد، با ساختارهای انگیزشی کمابیش ایستایی که اولویتهای او را شکل می دهد و رفتارش را هدایت و محدود می کند، سر و کار دارد».
این تفسیر اهمیت دادن به کسی به خاطر خود او را مثل یک نوع برانگیختگی به شکل خاصش تحلیل میکند، که تاحدی مثل واکنشی نسبت به آنچه برای معشوق شخص اتفاق میافتد است. البته، فهم عشق در ارتباط با امیال به معنای بیاعتنایی به سایر واکنشهای احساسی نیست، چون این احساسات باید مثل نتایجی برای امیال در نظر گرفته شوند. بنابراین، همان طور که وقتی یکی از خواستههای جدی من نقش بر آب میشود میتوانم به لحاظ احساسی متلاشی بشوم، وقتی که اوضاع برای معشوقم به همین منوال بد پیش برود هم می توانم به لحاظ احساسی آسیب ببینم. به همین نحو، فرانکفورت (Frankfurt 1999) تلویحا، و وایت (white 2001) با صراحتی بیشتر، شیوهای را به رسمیت میشناسند که در آن توجه من به محبوبم به خاطر خود او منجر به این میشود که هویت من از رهگذر تاثیر وی تغییر شکل پیدا کند تا جایی که من در برابر اتفاقاتی که برای او پیش میآید حساس و آسیب پذیر شوم.
به نظر نمیرسد تمامی قائلان به نظریۀ عشق به منزلۀتعلق خاطر شدید، چنین رویهای را پذیرفته باشند، به ویژه؛ به نظر میرسد تیلور (Taylor 1976) و سوبل (Soble 1990)، تصورات فردگرایانه نیرومندی راجع به انسان ها دارند که مانع میشود هویت من به معشوقم بدین شکل وابسته باشد، دیدگاهی که ممکن است "ژرفای" شهودیای که عشق ظاهرا میتواند از آن برخوردار باشد را متزلزل سازد. (به منظور مطالعه بیشتر نک:Rorty 1986/1933) در بین این دو دیدگاه نظر استامپ قرار دارد. وی در زمینۀ فهم عشق از مریدان آکویناس است و عشق را نه فقط آرزوی سعادت برای معشوق بلکه رابطهای خاص با معشوق در نظر میگیرد مثلا در مقام والدین یا همسر یا خواهر و برادر یا کشیش یا دوست، رابطهای که در آن شما خودتان را با معشوقتان شریک میشوید و خود را به او پیوند می دهید.
یک دغدغه در باب دیدگاه ناظر به تعلق شدید این است که این دیدگاه درکی بیش از حد منفعلانه از معشوق دارد(Ebels-Duggan2008). منظور این است که در دیدگاه مبتنی بر تعلق خاطر شدید عاشق صرفا میکوشد چیزی که سعادت معشوق در آن است را کشف کند و در جهت نیل به آن عمل کند، و به شکل بالقوه جلوی تلاشهای معشوقش را هنگامی که فکر کند آن تلاشها به سعادت وی آسیب میرساند، بگیرد. اما، این کار غیرمحترمانه و تحقیرآمیز است و تازه یک راهکار عاشقانه هم نیست. ابلز-داگن (Ebels Duggan) میگوید: ظاهرا چیزی که دیدگاه مبتنی بر تعلق خاطر شدید آن را فرو میگذارد این است که عشق تعامل عوامل است، عواملی که هرکدام برخوردار از ظرفیت استقلالاند و تشخیص و تعهد نسبت به هرکدام از این عوامل خودبخشی ضروری عشق محسوب میشود. درمقابل، امکان دارد مدافعان دیدگاه مبتنی بر عشق به منزلۀ تعلق خاطر شدید خاطر نشان کنند که حمایت از سعادت هر کسی طبیعتا به حمایت از استقلال او هم نیاز دارد (هر چند امکان دارد مدافعان دیدگاه عشق به منزلۀ تعلق خاطر شدید بر این اعتقاد باشند که نیاز به استقلال نمیتواند همیشه درست باشد: چراکه گاهی تعیین تکلیف برای معشوق میتواند موجه و مناسب تلقی شود و مثل نوعی ابراز علاقه به حساب بیاید). افزون بر این، منطقی است که فکر کنیم، تنها از رهگذر اعمال استقلال فردی است که شخص میتواند سعادت خودش را در مقام یک انسان شناسایی کند، بنابراین ناکامی عاشق در جهت حمایت از استقلال معشوقش شکستی در جهت پشتیبانی از سعادت وی محسوب میشود و بنابراین برخلاف آنچه Ebels-Duggan ابلز- داگن بیان میکند، ابراز علاقه محسوب نمیشود. در نتیجه، ممکن است چنین به نظر برسد که دیدگاه مبتنی بر عشق به منزلۀتعلق خاطر شدید میتواند به این اعتراض از طریق غنا بخشیدن به این مسئله که انسان چیست و سعادت انسان ها در چیست مواجه شود.
دغدغۀ دیگر این است که دیدگاه عشق به منزلۀتعلق خاطر شدید، برداشتی بیش از حد سطحی در باب عشق عرضه میکند. این دیدگاه با تأکید بر تعلق خاطر شدید سایر ویژگیهایی که از نظر ما خصایص بنیادین عشق تلقی می شوند را، مثل پاسخ متقابل احساسی به معشوق، بیش از آنکه مقوم عشق تلقی کند، معلول آن میپندارد. بنابراین، ولیمن (Velleman 1999) استدلال میکند دیدگاه ناظر به تعلق خاطر شدید، ازآن رو که صرفا عشق را در نظر گرفتن هدفی خاص (سعادت معشوق) میپندارد، آن را فقط کنشی تلقی میکند. بااین همه، او ادعا میکند، که امکان دارد عشق هیچ ارتباطی با امیال نداشته باشد، و به عنوان مثال نقض امکان عشقورزی با کسی در یک رابطه دردسرساز را مطرح میکند که شما نمیخواهید با طرف مقابلتان در آن رابطه بمانید و یا او را در زمینه رسیدنش به سعادت پشتیبانی کنید و غیره. بدوار مختصرا بیان میکند که چنین دیدگاه «غایتگرایانهای» دربارۀ عشق آن را اسرارآمیز میکند، چگونه « قادریم به عشق ورزیدن نسبت به کسی تا مدت مدیدی بعد از مرگش و ورای آسیب رساندن و یا نفع بخشیدنش ادامه بدهیم؟».(46) افزون براین، بدوار استدلال میکند که اگر عشق اساسا یک نوع میل باشد، این مسئله تلویحا حاکی از آن است که ما فاقد چیزی هستیم، درحالی که، عشق از چنین موضوعی حکایت ندارد و در حقیقت زمانی که زندگیمان را کامل و عاری از هر فقدانی احساس میکنیم عشق میتواند به قوی ترین شکلش احساس شود. در نتیجه ولمن و بدوار این گونه نتیجهگیری کردند که نیازی نیست که عشق در بردارندۀ هیچ میل یا دغدغهای به سعادت معشوق باشد.
اما به نظر میرسد چنین نتیجهگیریای خیلی عجولانه باشد چراکه چنین مثالهایی را میتوان در دیدگاه ناظر به تعلق شدید گنجانید. ازاین رو، در مثال ولیمن میشود این طور فکر کرد که شما دغدغۀ بستگانتان را دارید اما ممکن است این دغدغه تحتالشعاع خواستههای قدرتمند دیگری قرار گیرد که شما را از توجه به دغدغهای که به وابستگانتان دارید بر حذر دارد. در حقیقت، داشتن این نظر که شما میخواهید تا اندازهای به این آدم سود برسانید، یعنی عقیدهای که ولیمن آن را رد میکند، در فهم چالش مفهومی میان عشق ورزیدن به کسی و تمایل نداشتن به کمک به او اساسی است، چالشی که ولیمن اصلا آن را نمیپذیرد. به همین نحو، ادامه عشق ورزیدن به کسی که از دنیا رفته، در دیدگاه ناظر به تعلق شدید می تواند مثل باقیمانده عشق پیشینی که نسبت به او در زمان حیاتش داشتید، تلقی شود: خواست شما برای سود رساندن به آن شخص، از رهگذر فهم متعاقب غیرممکن بودن انجام چنین کاری، به آرزوها تغییر شکل میدهد. درنتیجه، عقیده به دغدغه سعادت معشوقتان دربردارنده این طرز تلقی نیست که شما فاقد چیزی هستید، چراکه چنین دغدغهای را میشود از تمایل شما برای در دسترس بودنتان در مواقعی که میتوانید به او کمک کنید و درنتیجه در ارتباط با میلی که برای تحقق آرزوهای معشوقتان دارید، فهمید. به نظر میرسد که همه اینها با دیدگاه ناظر به تعلق خاطر شدید سازگار باشند.
ممکن است این سؤال پیش بیاید که آیا ولیمن و بدوار از مثالهایشان درخصوص دلبستگی شما به یک رابطه مداخلهگرانه یا به کسی که از دنیا رفته درست استفاده کردهاند یا خیر؟ چون اگرچه ممکن است بتوانیم این مثالها را همچون مصداق های واقعی عشقورزیدن تلقی کنیم با این همه اینها مثالهای نارسایی اند و بنابراین ناگزیریم آنها را مانند طفیلی نمونه های استاندارد به حساب آوریم. تعجیل برای به حساب آوردن چنین مصادیق نارسایی از عشقورزیدن آن هم در تحلیلی فلسفی آنچنان که هم ارز نمونههای معیار باشند، و انجام این کار آن هم بدون برخورداری از دلایل خاص، جای تردید دارد. باوجوداین، به نظر نمیرسد که دیدگاه ناظر به تعلق خاطر شدید بدین شکل قادر به توصیف «ژرفای» شهودی عشق باشد و بنابراین نمیتواند تمایز میان عشق و دوست داشتن را هم کاملا توصیف کند. گرچه، همان طورکه در بالا هم اشاره شد دیدگاه ناظر به تعلق خاطر شدید میتواند آغازگر معنا بخشیدن به شیوهای باشد که در آن هویت عاشق توسط معشوق تغییر پیدا میکند، این شیوه موضوع اخیر را صرفا معلول عشق میپندارد، و آن را بخش اساسی چیستی عشق تلقی نمیکند.
4. عشق به منزلۀارزش نهادن
سومین دیدگاه در باب عشق، آن را حالتی متمایز از ارزش نهادن به یک شخص تلقی میکند. در بخش اول تمایز میان اروس و آگاپه حاکی از آن بود که دست کم دو شیوه برای تفسیر این موضوع وجود دارد که آیا عاشق به معشوق بها میدهد، چون معشوق ارزشمند است، یا اینکه معشوق برای عاشقش ارزشمند به نظر میآید چون عاشق از رهگذر عشق ورزیاش، معشوق را ارزشمند کرده است. دیدگاه اول، که مطابق با آن عاشق ارزش معشوق را با عشقورزیدن به او درمییابد، در قسمت ٤.١، و دیدگاه دوم، که بر حسب آن عاشق را اعطاکننده ارزش به معشوق تلقی میکند، در بخش ٤.٢ بحث خواهد شد.
٤.١ عشق به منزلۀدرک کنندۀ ارزش
ولیمن(Velleman 1999, 2008) دیدگاهی در باب عشق ارائه میدهد که ناظر به درک ارزش است، در این دیدگاه او عشق را اساسا موضوع پذیرش و پاسخ به ارزش معشوق آن هم به روشی خاص تلقی میکند (به منظور مطالعۀ دیدگاهی بسیار متفاوت در باب ارزش عشق نک: Kolodney 2003). فهم کامل تر این موضوع هم نیازمند فهم نوع ارزشی است که معشوق به خاطر آن پاسخ میبیند و هم به فهم نوع متمایز پاسخ گویی به این نوع ارزش که عشق مصداق آن است، نیاز دارد. باوجوداین، باید روشن شده باشد که آنچه شرحی از عشق را تبدیل به دیدگاهی ناظر به درک ارزش میکند صرف این واقعیت نیست که عشق در ارتباط با درک ارزشها فهمیده میشود، همان طور که برخی از شروح چنین میکنند، همان گونه که مثلا در خصوص تفاسیر ناظر به دیدگاه تعلق خاطر شدید چنین بود (مقایسه کنید با نقل قول از تیلور در بخش 3). افزون بر این، در دیدگاههای ناظر به درک ارزش، عشق را عبارت از درک ارزش تلقی میکنند، و به همین خاطر دیدگاههایی متمایزند.
ولیمن به تبعیت از کانت، در تفصیل انواع ارزشی که عشق آن را در بر میگیرد میان منزلت و بها تفاوت میگذارد. همان طور که این استعاره اقتصادی حکایت دارد، بها داشتن به معنای برخورداری از ارزش است به نحوی که بتوان آن چیز را در قیمت با سایر چیزهای ذی قیمت مقایسه کرد، چنین موضوعی در تعویض دو چیز ذیقیمت بدون از قلم افتادن بخشهایی از آن چیزها، قابل فهم است. درعوض منزلت داشتن، یعنی ارزش داشتن اما ارزشی که مقایسه آن با ارزش نسبی سایر چیزها کاری بیمعنی باشد. معمولا کالاهای مادی ذی قیمت تلقی میشوند اما ما انسان ها منزلت داریم؛ یعنی جایگزین کردن یک شخص به جای شخص دیگر نمیتواند دقیقا همان ارزش را داشته باشد، چون در این جایگزینی چیزی که دارای ارزش بی اندازه است از دست خواهد رفت( و یا حاصل خواهد شد). از دید کانت، منزلت ما به عنوان یک انسان مبتنی بر سرشت عقلانی ماست، یعنی قابلیت ما هم برای برانگیخته شدنمان از رهگذر دلایلی که به شکل مستقل در تعیین اهدافمان برای خود فراهم میآوریم و هم قابلیت ما در پاسخ مناسب به ارزشهای ذاتیای که در جهان کشف میکنیم. بنابراین، شیوه بسیار مهمی که از رهگذر آن سرشت عقلانیمان را میآزماییم پاسخ محترمانه به منزلت انسان های دیگر است (منزلتی که تاحدی دربردارنده ظرفیت انسان های دیگر برای احترام نیز هست) احترام حداقل پاسخ لازم به منزلت انسان هاست. ولیمن، همچنان به تبعیت از کانت اذعان میکند، آنچه موجب میشود پاسخی به یک شخص از نوع محترمانهاش باشد این است که آن پاسخ " جلوی عشق ما به خودمان را می گیرد" و بنابراین مانع از آن میشود که ما با آن شخص مثل وسیلهای برای رسیدن ما به اهدافمان رفتار کنیم.(360)
با توجه به این موضوع، ولیمن ادعا میکند که عشق هم یک جور پاسخ به منزلت افراد است، و بدین صورت به معنای دقیق کلمه این منزلت موضوعِ عشقورزی ماست که عشق را موجه میکند. هر چند، عشق و احترام دو شیوۀ متفاوت پاسخگویی به یک ارزش واحد محسوب میشوند. به همین خاطر عشق نه تنها جلوی عشقورزی ما را به خودمان را میگیرد بلکه فراتر از آن مانع از تمایل ما در دفاع احساسی از خود در برابر دیگری میشود، تمایلاتی که ما را درون خود میکشد، و گرفتن حالت تدافعی برای تأثیر نپذیرفتن از دیگری را متوقف میکند. عشق سیستم دفاعی عاطفی ما را از کار میاندازد و ما را نسبت به دیگری آسیب پذیرمیکند.((1999, 361
این به آن معناست که تعلق خاطر، جاذبه، همدلی و... که معمولا آنها را با عشق یکی میگیریم سازندۀ عشق نیستند بلکه اینها بیشتر آثار معمول عشق اند و عشق میتواند بدون اینها هم به قوت خودش باقی بماند. افزون براین، این مسئله شرح واضحی از «ژرفای» شهودی عشق در اختیار ولیمن قرار می هد: عشق اساسا پاسخی به اشخاص است از آن حیث که انسان اند، و بنابراین بیان این جمله که شما به سگتان عشق میورزید گمراه کننده است.
البته ما با منزلت هرکسی که ملاقات میکنیم با عشق پاسخ نمیدهیم، و به نحوی هم ملزم به این کار نیستیم: عشق، به منزلۀآرامکنندۀ سیستم دفاعی احساسی، به نحوی که ما را نسبت به دیگری به ویژه حساس و آسیبپذیر میکند، پاسخ اختیاری حداکثری به منزلت دیگران است. پس، چه چیز گزینشی بودن عشق را توضیح میدهد- چرا من به بعضی از افراد عشق میورزم و به بعضی دیگر نه؟ پاسخ این پرسش احتمالا در شیوهای نهفته است که بعضی افراد از طریق رفتار، منزلتشان را در مقام یک شخص ابراز میکنند و شیوه ای که من برای پاسخ گویی به این نوع ابرازها از طریق حساس شدن نسبت به آنها به لحاظ عاطفی، برمیگزینم. شیوه مناسب آن است که شخصی را برای من «برخوردار از ظرفیت عشق ورزی/ عشق ورزیدنی» میکند(1999, 372. و در چنین موقعیت هایی پاسخ من با عشق، موضوع «نگرش حقیقی» من نسبت به این شخص قرارمیگیرد به نحوی که من در برخوردی از این دست با دیگران، یعنی با کسانی که به این شکل با من تناسب ندارند شکست میخورم. و به نظر میرسد که در اینجا مراد ولیمن از کلمه عشق ورزیدنی، برخورداری از قابلیت معشوق واقع شدن است و نه سزاوار برای معشوق واقع شدن. زیرا در اینجا در خصوص توجیه عشق ورزیدن من به این شخص به جای دیگری هیچ حرفی نمیزند. بلکه چیزی که او پیشنهاد میدهد کمابیش تبیینی از گزینشی بودن عشق من است، و در حقیقت این تبیین پاسخ مرا بیشتر از آنکه پاسخی صرفا از روی احترام به حساب آورد، پاسخی از نوع عشق میسازد.
این فهم از گزینشی بودن عشق به عنوان چیزی که تبیینشدنی است اما توجیه نمیشود بالقوه مشکلساز است. چراکه ما معمولا فکر میکنیم نه تنها میتوانیم عشقورزیدنمان را به کسی به جای دیگری توجیه کنیم بلکه همچنین و مهمتر از آن قادریم در باب استمرار پذیرفتن عشقمان هم دلیل بیاوریم: یعنی من به عشق ورزیدن به تو ادامه میدهم به رغم آنکه تو به شکل اساسی تغییر کردهای (ولی با دیگران بدین شکل رفتار نمیکنم). همان گونه که دیلینی (Delaney 1996 p, 347) این دغدغه را در باب پایداری عشق مطرح میکند: این واقعیت دارد که هم زمان که اگر به انسان احمقی تبدیل شدی میخواهی باز هم عاشقت به تو عشق بورزد... این را هم میخواهی که عاشقت هرگز به انسان احمقی عشق نورزد.
مسئله در اینجا صرفا این نیست که میتوانیم تبیینهایی از گزینشی بودن عشقمان را پیشنهاد کنیم و یا توضیح دهیم که چرا من به انسان های احمق عشق نمیورزم، بلکه تا اندازهای مسئله تشخیص دادن عشق است، یعنی تشخیص عشق ورزیدن و استمرارعشق با دلایل موجه و نیز تشخیص خاتمه دادن به عشق با دلایل موجه. به نظر میرسد در دست داشتن دلایل موجه در عشقورزیدن به معنای نسبت دادن ارزشهایی متفاوت به شما در حال حاضر، به جای گذشته، و [در شما] به جای دیگری است. با این حال، این دقیقا همان چیزی است که ولیمن در تمایز میان عشق و احترام و شیوهای که قائل به این نوع تمایز میشود، نادیده میگیرد.
همچنین در این موضوع تردید است که ولیمن توانسته باشد حتی گزینشی بودن عشق را بر حسب تناسب بین ابرازهای تو و حساسیتهای من تبیین کند، زیرا حساسیتهای من، حساسیتهای عاطفی هستند: آنها تدابیر دفاعی عاطفی مرا کاهش میدهند، پس من به لحاظ عاطفی نسبت به تو آسیبپذیر میشوم. بنابراین، من نسبت به زیانهایی(یا سودها) که برای تو پیش میآید آسیبپذیر میشوم و همین طور، همدلانه اندوه (یا شادی) تو را میفهمم. خود چنین احساساتی را می توان از لحاظ توجیه ارزیابی کرد و اکنون میتوانیم سؤال کنیم که چرا سرخوردگی من از اینکه تو مسابقه را باختی موجه است، اما سرخوردگیام از اینکه شخصی کاملا غریبه مسابقه را باخته توجیهی ندارد. پاسخ شهودی این است که من عاشق تو هستم نه عاشق او. بااین حال، این پاسخ ولیمن نیست، زیرا او فکر میکند آنچه باعث میشود پاسخ من به منزلت تو از جنس عشق باشد نه احترام، دقیقا این است که من چنین احساساتی دارم و بنابراین، استناد به عشق من در تبیین این احساسات، یک دور باطل است.
هر چند این مشکلات، خاص شرح ولیمن هستند، اما میتوان آنها را به همه شروح ناظر به عشق به منزلۀدرک ارزش تعمیم داد (مثل آنچه در Kolodny 2003 آمده است)، زیرا اگر عشق نوعی درک ارزش باشد، نیازمند آن است که از سایر صورتهای درک ارزش، و همین طور از داوریهای ارزشگذارانه، متمایز شود. از طرفی هم، تلاش برای تمایز عشق به عنوان شکلی از درک ارزش از دیگر اشکال درک ارزش و در ارتباط با آنکه عشق تاثیرات خاصی بر زندگی احساسی و انگیزشی ما دارد( همان طور که در شرح ولیمن آمده) هم قانع کننده نیست، چراکه بخشی از آنچه باید تبیین شود را نادیده میگیرد: اینکه چرا درک ارزش عشق این نتایج را دارد درحالی که داوریهایی با همان محتوای ارزشگذارانه چنین نتایجی ندارند. مسلما اگر برآنیم که ژرفای شهودی عشق را درک کنیم پاسخ به این سؤال حیاتی است، چون بدون در دست داشتن پاسخی به این سؤال نمیفهمیم که چرا عشق باید از چنین محوریتی در زندگی ما برخوردار باشد، که به وضوح هم از این محوریت برخوردار هست. از طرف دیگر قرار دادن این مولفه عاطفی در درون خود درک ارزش، این دیدگاه را به یک دیدگاه ناظر به تعلق خاطر شدید(بخش 3) و یا به نوعی به یک دیدگاه ناظر به احساسات( بخش 1-5) تبدیل خواهد کرد.
این مقاله ترجمهای است از:
The Stanford Encyclopedia Of Philosophy, Bennet Helm, Jun 21, 2013
ترجمه زهره همت
*دانشجوی مقطع دکتری در رشته الهیات، گرایش ادیان و عرفان تطبیقی، دانشکده علوم و تحقیقات تهران.
اطلاعات حکمت و معرفت
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست