چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
مجله ویستا

عمرم گذشت


عمرم گذشت

عمرم گذشت ,
سالهایی بود پر از هیاهوی غریب مردمان ناهمگون

عمرم گذشت ،

سالهایی بود پر از هیاهوی غریب مردمان ناهمگون !

و در این هیاهو ،

روح من بود که به انزوا کشیده شد .

نه کسی بود ،

که همزبانیش ،

مرا رام کند .

و نه در کلام کسی ،

مرهمی بر زخمهایم یافتم .

به درهای بسته زیادی پای زدم ،

باز نشد .

و در منزل بسیاری فرود آمدم ،

اما رامشگری نبود .

هر چه بیشتر جستم ، کمتر یافتم ،

تا آنکه ،

رامشگری عزیز فریادم کرد ،

و من از خواب آن هم غفلت بیدار شدم .

روحم ،

در انزوایی خزیده بود !

و دلم ،

قطره قطره ، چون خون میشد !

همنشین او ،

به کنج خلوت روحم ،

میهمان گشتم ،

و تکه تکه های قلب زخمی ام ،

در فراق و درد من ،

بسان قطره هایی شدند و ،

همراه همه وجودم ،

از چشمهایم سرازیر گشتند .

و من اما ؛

این خامه بگذارم ،

که خوشتر از این همه میزبانی و میهمانی ،

جایی نتوان یافت .

محمد صالحی

http://mahsan.rasekhoonblog.com