یکشنبه, ۲۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 12 May, 2024
مجله ویستا

فوتبال را دوست ندارم


فوتبال را دوست ندارم

خاطره ای واقعی از یک مسابقه فوتبال در زمان نوجوانی

کنار دیوار نشسته بودم که احساس کردم دستی دارد وارد جیب بغل کتم می شود سریع مچ دست را گرفتم ، چشمم به مجید پسر شیطان کلاس افتاد که داشت دست در جیبم بغل من می کرد ، انگار از خواب بیدار شده ام . در جیب بغل کتم ، شصت و چهار تومن عیدی بچه های کلاس برای مستخدمین مدرسه بود که هنوز به آقای زمانی ، ناظم مدرسه تحویل نداده بودم .

احتمالا" ازشدت احساس مسئولیت و نگرانی ، ناخودآگاه متوجه حرکت دست مجید شدم ، کم کم داشتم بیدار و هوشیارمی شدم ، خوب به دور و برم نگاه کردم ، تازه متوجه شدم که در حیاط مدرسه هستم ، باورم نمی شد ! آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود شوت زدن توپ توسط بیوک به سمت دروازه ما و اصابت آن به شقیقه ام بود و دیگر هیچ چیز دیگر یادم نمی آمد . پیش خود فکر کردم و پرسش هایی از ذهنم گذشت ؛ کی به مدرسه آمده ایم ؟ بازی چگونه تمام شدم ؟ من کی لباس پوشیدم ؟ چه جوری از خیابان رد شده ام ؟ زنگ کلاس کی خورد ؟ بچه ها را چه کسی به صف کرد ؟ چرا کلاس تعطیل شد ؟ همه اینها سئولاتی بود که جوابش را نمید انستم و چیزی بخاطر نمی آوردم.

در اوائل سالهای دهه چهل ، کرج شهر کوچکی بود ، یک میدان داشت و چهارتا خیابان اصلی و چند تا خیابان فرعی که فقط تعداد کمی از خیابان های فرعی اسفالت شده بود . در مرکز شهر فقط دو دبستان دولتی بنام های فارابی و سعدی را وجود داشت . بچه های غرب شهر بیشتر در دبستان سعدی درس می خواندند ، من هم در همین دبستان سعدی درس می خواندم و کلاس پنجم بودم . چون شاگرد مرتبی بودم و تکالیف مدرسه را به صورت منظم و تمیز انجام میدادم ، با وجودی که جثه کوچکی داشتم ، آقای زمانی که معلم حساب و هندسه وهمچنین ناظم مدرسه بود ، مرا مبصر کلاس کرده بود .

مبصر مدرسه تکالیفی داشت ؛ آوردن گچ و تخت پاکن از دفتر مدرسه به کلاس ، آوردن دفتر حضور و غیاب به سرکلاس و تحویل آن در پایان وقت به دفتر مدرسه ، مرتب کردن صف بچه های کلاس بعد از آنکه زنگ زده می شد ، اداره کلاس وقتی که معلم تاخیرداشت یا دیر می آمد و از جمله ، جمع آوری عیدی بچه های کلاس برای مستخدمین .

در ماه اسفند قرار شد که بین کلاسهای مدرسه مسابقه فوتبال برگزار شود ، تا تیم اول مدرسه مشخص شود که با تیم مدرسه فارابی مسابقه بدهد . ما که کلاس پنجم بودیم و یک تیم درست کردیم و نمیدانم که چرا اسم مرا هم درتیم فوتبال ثبت کرده بودند ( شاید بخاطر مبصر بودن یا ابراز علاقه خودم ) . آن روز قرار بود تیم کلاس پنجم با تیم کلاس ششمی ها مسابقه بدهد . قرار گذاشته بودیم بعد از نهار همگی در زمین خاکی فوتبال که روبروی شهرداری بود و با مدرسه سعدی فاصه زیادی نداشت ، حاضر شویم.

راس ساعت دوازده و نیم همه اعضای دو تیم و تعدای از دانش آموزان دبستان سعدی بخصوص کلاس پنجمی و ششمی ها در اطراف زمین حاضر بودند . آقای بیداری معلم ورزش و پیشاهنگی مدرسه بود همچنین تدریس دیکته و انشاء کلاس پنجم را بر عهده داشت . آقای بیداری در حالی که یک توپ چرمی دوازده تکه در دست داشت ، داد زد که اعضاء وارد زمین بشوند خودش هم داور مسابقه بود . کلاس پنجمی ها در کنار زمین کتها و بعضی پیراهن ها را درآوردند و تقریبا" همه کتانی بپا داشتیم. چون کل عیدی بچه های کلاس در جیب کتم بود کت و پیراهنم را به اباذر همکلاسی و دوستم سپردم و به او سفارش کردم که مواظب عیدی ها باشد با یک کتانی فکسنی و زیر پیراهن آستین دار . همگی وارد زمین شدیم و بازی با سوت آقای بیداری شروع شد . من در دفاع چپ بازی میکردم. ولی در مقابلم گاهی اوقات بیوک پا به توپ ، جلو می آمد که من به نحوی خودم را کنار می کشیدم .

بیوک شاگرد کلاس ششم مدرسه با جثه و اندامی درشت بود . به نظر میرسد چند کلاس را دو ساله خوانده است ، چون اندامش نسبت به بقیه بچه های مدرسه و حتی کلاس ششمی ها ، درشت تر بود . بعلاوه آنکه ، آنروز پوتین هم پوشیده بود و اگر یگ لگد او ، به هرجای بدن من می خورد ، کارم تمام بود .

نیمه اول بازی ، یک به صفر به نفع کلاس ششمی ها تمام شد . نیمه دوم شروع شد و همچنان مراقب بودم که با بیوک روبرو نشوم .در اواسط نیمه ، کلاس ششمی ها با یک ضد حمله ، توپی را به سمت دروازه ما جلو می آوردند، من مقداری عقب کشیدم و در محوطه شش قدم نزدیک دروازه بان قرار گرفتم ، در همین بین ، توپی به بیوک پاس داده شد ، بیوک پشت محوطه هیجده قدم قرار داشت و از همانجا با پای راست ، شوتی به سمت دروازه زد که من احساس کردم به سمت صورتم می آید تا خواستم سرم را برگردانم ، توپ به شقیقه ام اصابت کرد و تعادلم را از دست دادم بر زمین افتادم ..... صداهای مبهمی می شنیدم .... و از آن به بعد بخاطرم نمی آمد !

همانطوری که در فکر بودم ، از جایم بلند شدم و به سمت اباذر رفتم واز او پرسیدم : وقتی من توی زمین افتادم بعدش چی شد یادم نمی آید ؟

گفت : وقتی تو به زمین افتادی آقای بیداری و بچه ها آمدند بالای سرت و از زمین بلندت کردند و چون تو گفتی سرم درد می کند ، علی به جای تو وارد بازی شد ، بعد ، تو آمدی کنار زمین و پیراهن و کتت را از من گرفتی و پوشیدی و همانجا کنارم نشستی برای تماشای ادامه بازی .

« خوب بعد چی شد ؟»

« بازی تمام شد سه بر یک به نفع کلاس ششمی ها و بعدش با هم آمدیم مدرسه .»

« داخل مدرسه چه کار کردیم ؟»

« سئوالهای عجیب می پرسی ! خب زنگ خورد خودت صف کلاس را مرتب کردی رفتیم سرکلاس ، این زنگ دیکته داشتیم چون آقای بیداری هنوز از زمین فوتبال نیامده بود ، آقای ناظم ، کلاس ما را تعطیل کرد ، حالا هم که درحیاط هستیم ، و با تمسخر گفت سئوال دیگری نداری ؟»

به فکر فرو رفتم ، دوباره برگشتم کنار دیوار نشستم و به مغزم فشار آوردم که ماجراهای بعد از شوت بیوک ، و گفته های اباذر را به یاد بیارم ، ولی هر چه فکر کردم و حافظه را جستجو کردم چیزی در خاطرم نبود . به این نتیجه رسیدم که ارتباط مغز با حافظه با ضربه توپ ، قطع شد . ولی برایم عجیب بود که بقیه حس ها ، چگونه کار خودشان را انجام داده اند !!

از آن روز به بعد ، دیگرهیچ وقت فوتبال بازی نکردم و تا مدتها نیز از تماشای آن اکراه داشتم .

حجت الله مهریاری