پنجشنبه, ۲۷ دی, ۱۴۰۳ / 16 January, 2025
عشق با هرچه ستم, هرچه بلا, می ماند
من در بخش پزشکی هستهای یکی از مراکز تهران مشغول به کار هستم و هر روز با دهها بیمار که برای بررسی و تشخیص بیماریشان و انجام اسکن قلب مراجعه میکنند، آشنا میشوم....
بعضی از بیمارانام، به خصوص آنهایی که سن و سالی دارند، گاهی شروع به درد دل میکنند و از ناملایمات زندگی مینالند و میگویند مشکلات قلبیشان نتیجه گرفتاریهای زندگیشان است. بعضی از آنها از شهرهای دور و نزدیک میآیند و برای اینکه زودتر جواب اسکن خود را بگیرند و به شهرشان برگردند، به طرح مشکل خود میپردازند. اما چند هفته پیش، یکی از خانمهایی که برای اسکن قلب آمده بود و خانم میانسالی بود؛ با اینکه میگفت در این شهر هیچ کسی را ندارد و باید به شهرش برگردد؛ برخلاف اغلب بیماران که چند همراه دارند و مدام از علایم و حالتهای بعد از اسکن شاکی هستند، بسیار آرام بود و لبخند به لب داشت. به او قول دادم جواب اسکن او را همان روز آماده و راهیاش کنم.
او هم تشکر کرد و موقع خداحافظی یک دفترچه کوچک به من هدیه داد و گفت: «تو همسن و سال پسر کوچکام هستی؛ قصه زندگی من پندهای فراوانی دارد که خواندناش خالی از لطف نیست. امیدوارم هرگز به مشکلهای بزرگ برنخوری اما اگر چنین شد، کافی است به درسهایی که از زندگیام آموختهام و آنها را مثل نکتههایی نوشتهام، بیندیشی. سرنوشت به من اجازه نداد معلم شوم اما میتوانی تصور کنی این دفترچه را از معلمات که در دوره ابتدایی با تو همراه بوده یادگاری گرفتی!»
به دلیل مشغلهها و گرفتاریهایم فرصت نکردم تا یک هفته بعد آن را بخوانم اما وقتی کشوی میزم را باز کردم و قصهاش را خواندم، حس کردم چه قدر خوب است که دارم زیر آسمانی نفس میکشم که چنین انسانهایی با این اراده محکم و انرژی وافر زندگی میکنند. با او تماس گرفتم و از او خواستم داستان زندگیاش را برای «سلامت» و مخاطبانش هم بگوید؛ قبول کرد و با این شرط که نامی از او به میان نیاید، داستان زندگیاش را بازگو کرد:
شاید داستان زندگی من، سرگذشت بسیاری از زنان هم نسل من باشد؛ نسلی که فقط گیر و دار مطبخ و نگهداری از فرزندان و شوهرداری تمام مشغله ذهنی آنها را در دنیا تشکیل میداد. نسلی که با سن کم، یعنی زمانی که هنوز خود را نشناخته بود، طبق یک سنت درست یا غلط راهی خانه مردی میشد که شاید تا قبل از آن هرگز او را ندیده بود. صد افسوس که بسیاری از زنان همنسل من، لذتهای یک زندگی مشترک را تنها در رضایت همسر و تلاش برای تایید گرفتن از او و خانوادهاش میدانستند.
● رویای کودکیام را ربودند
هنوز در شیطنتهای کودکی خودم غرق بودم و با کتاب و دفتر دبستان مشغول بودم که بعضی از همسایهها و فامیل به چشم خریدار به من نگاه میکردند.من در دغدغه خواب کردن عروسکهایم و سرنوشت در حال بیدار کردن من از رویای کودکیام بود. در آن ایام کودکی متوجه بسیاری از رفت و آمدها نمیشدم تا اینکه تحصیلات ابتدایی را به اتمام رساندم.
در رویای کودکی، خودم را معلمی میدیدم که روزی به شاگرداناش درس میداد و با آرزوی معلم شدن باانگیزه بسیار درس میخواندم و آماده ورود به سالهای بعدی تحصیل بودم که پدرم دیگر اجازه مدرسه رفتن را به من نداد. با بهت کودکانه علت را از او جویا شدم اما نگاه مردان غریبه در کوچه و خیابان، بهانهای بود که آرزوهای کودکی را از من ربود. التماس و گریه و زاری نیز هیچ افاقه نکرد و حالا نوبت به ازدواج رسیده بود.
دیگر نه تنها رویایی نداشتم، بلکه اسیر کابوسهایی وحشتناک و هراسآور شده بودم. مدتی مقاومت و بداخلاقی کردم تا شاید با این حربه از چشم خواستگارانام بیفتم. در مواردی که موفق نمیشدم با گریه و التماس دست به دامن مادرم میشدم. هر چند که مخالفتهای من برای او نیز تعجبآور بود، اما در برابر التماسهای من تسلیم میشد و به دور از چشم پدرم آنها را جواب میکرد تا اینکه به ۱۴سالگی رسیدم. دیگر مادرم نیز در برابر التماسهای من ایستادگی میکرد. پدرم بهانهگیر شده بود و این باعث آزار مادرم میشد و یقینا من علت همه بهانهگیریها و کجخلقیهای او بودم. دیگر باید تسلیم سرنوشت میشدم و تصمیم گرفتم خواستگار بعدی را جواب نکنم. چه فرقی برای من میکرد. من تنها مادر او را میدیدم.
کوتاه زمانی طی شد تا اینکه مادر دوست برادرم زنگ خانه ما را زد و مردی که با برادر من همکار و دوست چندساله بود و به قول خودش با یک نگاه، آن هم در آینه، عاشق من شده بود، از من خواستگاری کرد. دیگر هیچ مقاومتی نکردم و تایید و رضایت برادرم نیز مزید بر علت شد و من به سرعت سر سفره عقد نشستم. پس از انجام مراسم عقد، او گاهی به بهانه خرید به دنبال من میآمد و البته من به همراه مادر و خواهرم به همراه او راهی میشدیم. شرمی در چهرهاش بود که برای من جذاب بود.
با اینکه من زن رسمی او بودم، او بسیار مبادی آداب بود و به قول خودش قصد داشت احترام بزرگترها را حفظ کند. در مدت کوتاه انجام مراسم عقد یا برگزاری جشن عروسی، برخوردهای ما بسیار رسمی و در حضور دیگر بزرگترها بود اما در گوشه دلام به او اعتماد پیدا کرده بودم. از اینکه همه ازاو به عنوان یک مرد مستقل و کارآمد یاد میکردند، افتخار میکردم و اشتیاقی ناشناخته در دلام حس میکردم. سرانجام شب عروسی من نیز فرا رسید و تور سفید بر سر من نشست. من نیز مانند دیگر عروسان با چشم گریان خانه پدری را ترک کردم و این اولین دیدار مشترک ما بود که در تنهایی و خلوت اتومبیل عروس برگزار شد. شوهرم به خاطر نوع کارش بسیار به سفر میرفت و من باید در کنار خانواده شوهرم، زندگی را ادامه میدادم.
● آنها مرا نمیخواستند
مدت زیادی طول نکشید که فهمیدم این ازدواج بارضایت کامل خانواده شوهرم همراه نبوده و گزینه دلخواه آنان برای ازدواج با پسرشان، دخترخاله او بوده است اما به خاطر استقلال فکری و مالیای که شوهرم از آن بهرهمند بود، آنها نتوانسته بودند حرف خود را به کرسی بنشانند و حالا من جای دختر خواهر مادر شوهرم را گرفته بودم.
فکر میکنم میتوانید بسیاری از ماجراهایی که در سینه من است را حدس بزنید. همه تلاش من حفظ احترام مادر و خانواده شوهر و البته جلب رضایت آنان بود اما هر چه من بیشتر مدارا میکردم، فشار آنان بیشتر میشد. با سن کمی که داشتم تدابیر مختلف را آزمودم اما در مدتی کوتاه اثر خود را از دست میداد و باز همان قصهها تکرار میشد. شوهرم با اینکه بسیار در سفر بود اما به خاطر شناختی که از مادر و خانوادهاش داشت، بسیاری از حرکات و صحبتهای آنان را حدس میزد. مادر شوهرم از هر فرصتی برای تخریب من نزد او استفاده میکرد و با بهانههای مختلف از کاه کوه میساخت.
البته شوهر من بسیار منطقی و عقلانی رفتار میکرد و در تنهاییهایمان از من به خاطر رفتار مادر و خانوادهاش دلجویی میکرد. او مرد بسیار خوبی بود و حرفهای او مرا آرام و امیدوار میساخت. به پیشنهاد همسرم به کلاسهای خیاطی رفتم. این مساله باعث میشد هم کمتر در محیط خانه باشم و هم وقت فراغت از کارم را به خیاطی مشغول بودم. مدت کوتاهی از ازدواج ما گذشته بود که متوجه شدم باردارم و حالا باید منتظر یک مسافر کوچولو باشیم. این خبر برای همسرم بسیار خوشحال کننده بود. از من خواست که بیشتر از خودم مراقبت کنم تا نوزادی سلامت به دنیا بیاورم. متاسفانه حتی پس از به دنیا آمدن پسرمان نیز مشکلات من و مادرشوهرم تمام نشد و تا جایی پیش رفت که ما مجبور شدیم از خانه پدری شوهرم نقل مکان کرده و یک زندگی مستقل برای خود تهیه کنیم. شوهرم نیز از مسافرتهای طولانیاش کم کرد تا بیشتر در کنار من و فرزندمان باشد.
در همین ایام بود که او به من یاد داد زندگی را چگونه مدیریت کنم و از لذتهای زندگی نهایت بهره را ببرم. همیشه به من تاکید میکرد که سعی کن در تمام مسایل مستقل و بدون نیاز به کسی کار خودت را انجام دهی. با روحیه و اعتماد به نفسی که به من میداد مرا به یادگیری رانندگی ترغیب کرده و خودش مسوولیت این آموزش را به عهده گرفت. با صبری توصیفنشدنی و همان لبخند همیشگی، رانندگی را به من آموزش داد، طوری که در اولین آزمون رانندگی موفق به اخذ گواهینامه شدم. دیگر این جزو باورهای من شده بود که هر آزمون سختی را میتوانم با موفقیت پشتسر بگذارم.
از اینکه خداوند چنین همسری به من هدیه کرده، او را شاکر بودم. رفتارهای وی نظر و افکار من را نسبت به مردان تغییر داد و آن خصوصیات رفتاری پدر را به دست فراموشی سپردم. من در کنار او و فرزندانام که حالا دو پسر بودند احساس خوشبختی میکردم. همسرم نیز این احساس را داشت و همیشه به آن تاکید داشت که ازدواج با من و داشتن دو پسر سالم از رحمتهای خداوندی بوده که نصیب او شده است. اکنون حس غریبی را در وجودم احساس میکردم؛ حسی که نمیشد آن را به زبان بیاورم و بعدها فهمیدم که به آن عشق میگویند. من عاشق او شده بودم؛ عاشق اخلاق و رفتار محبتآمیز و خندههای همیشگیاش و دیگر نمیتوانستم زندگی را طور دیگری تصور کنم. زندگی و بهانه ادامه آن فقط وجود همسرم بود که مثل یک کوه تکیهگاه من و فرزندانام بود ولی افسوس که بازی سرنوشت با من پیچیدهتر از اینها بود.
● عشقام را به خاک سپردم
درست زمانی که من به آرامش کافی در زندگی رسیده بودم، سرنوشت با من بازی تلخی را شروع کرد. همسرم در یک تصادف ناگهانی مرا با بهت عمیقی تنها گذاشت؛ به طوری که تا مدتها حتی نمیتوانستم گریه کنم. انگار تمام وجودم خالی شده بود و فقط ماکتی از یک انسان را به دنبال خود میکشیدم.
مثل اینکه تمام زندگی من با وجود او تنظیم شده بود و حالا زمان و مکان خود را گم کرده بودم. پس از مرگ همسرم، برادرم، من و پسرانام را چند ماهی در خانه خود نگهداری کرد و من زمانی به خود آمدم که فهمیدم خانواده شوهرم با استفاده از حال من، جهت به دست آوردن حضانت فرزندانام اقدام کردهاند. این مانند جرقهای بود که مرا دوباره به زندگی برگرداند.
مادرشوهرم به علت همان کینه قدیمیای که از من داشت تصمیم گرفته بود پسران مرا نزد خود ببرد و سرپرستی آنان را به عهده بگیرد. پسرانام تنها امید من برای ادامه زندگی بودند و اگر آنها را از دست میدادم بیشک دیگر دلیلی برای ادامه زندگی نداشتم، آنها یادگار عشقام بودند. خودم را جمع و جور کردم و در اولین جلسه دادگاه حاضر شدم اما بهبود حال و اوضاع روحی من برای سرپرستی و حضانت پسرانام کافی نبود. من منبع درآمدی نداشتم و این بهانهای برای خانواده شوهرم بود تا از این نقطه ضعف برای سرپرستی فرزندانام استفاده کنند.
حالا پس از، از دست دادن همسرم با مشکل دیگری روبهرو شده بودم و آن اثبات لیاقت وتوانایی مالی و اقتصادی در نگهداری از پسرانام بود. برای حفظ کودکانام در کنار خود هیچ فرصتی نداشتم. به همین خاطر به سرعت یک خانه کوچک اجاره کردم و از هنر خیاطی که آموخته بودم برای امرار معاش بهره گرفتم. همین امر موجب قانع شدن قاضی، برای دادن حضانت فرزندانام به من شد اما واقعیت این بود که با خیاطی کردن، هزینه زندگی من و فرزندانام و پرداخت اجاره خانه مقدور نبود. این بود که تصمیم گرفتم در کنار خیاطی کردن، به مسافرکشی با خودروی بازمانده از شوهرم بپردازم. شبها به بهانه بیرون بردن بچهها، آنها را در صندلی خودرو سوار میکردم و در صندلی عقب نیز مسافر سوار میکردم تا بتوانم اجاره خانه را بپردازم. اکنون من در نقطهای قرار داشتم که به اجبار باید تمام مسوولیت مادری و پدری را به دوش میگرفتم.
چه شبهایی که به تنهایی لاستیک پنچر خودرو را تعویض میکردم. ظرایف رانندگی را از همسرم به یادگار داشتم و این جمله او در گوشام زنگ میزد که سعی کن مشکلات را مستقل و بدون کمک گرفتن از دیگران حل کنی، مگر آنکه مجبور شوی. خیلی سخت بود که در آن موقع (سال ۱۳۶۰) و آن هم در شهرستان یک زن راننده تاکسی باشد! تقریبا بیشتر مردم مرا که اولین راننده تاکسی زن بودم، میشناختند و قصه زندگیام را میدانستند. البته بعضی هم بودند که نگاه تمسخرآمیز به راننده بودن یک زن داشتند اما همه آنها را تحمل میکردم و فقط به پسرانام فکر میکردم. حالا دو پسر سالم و تحصیلکرده دارم که یکی از آنها ازدواج کرده.
زیاد سرمزار همسرم میروم و از او کمک میخواهم تا بتوانم با انگیزه به تلاشام ادامه دهم و به آرزوهایم برسم. با اینکه بالای ۵۰سال دارم حالا که بچهها را سر و سامان دادم، میخواهم درسام را تمام کنم و به آرزوی قدیمیام برسم و معلم شود. هرگز نتوانستم رویای معلم شدن را به خاک بسپارم هرچند که آن را در کودکی از من ربودند اما تلاش میکنم تا مانند خودم که دوباره زنده شدم، رویای کودکیام را زنده کنم.
هادی حاجیمحمدی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست