پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

شرقی ها و غربی ها


شرقی ها و غربی ها

اسلاونكا دراكولیچ متولد ۱۹۴۹ , روزنامه نگار اهل كرواسی, در دنیای غرب چنان شهرت و محبوبیتی پیدا كرده است كه همه نوشته هایش به انگلیسی و دیگر زبان های اروپای غربی ترجمه می شود خانم دراكولیچ سه رمان هم نوشته است «هولوگرام های هراس», «پوست شیشه ای» و «طعم مرد» منتقدان غربی نثر او را با مارگریت دوراس, ساموئل بكت و آلبر كامو قیاس می كنند مقاله های او در بسیاری از روزنامه ها و مجله های اروپایی و آمریكایی, مرتب چاپ می شود

اسلاونكا دراكولیچ (متولد ۱۹۴۹)، روزنامه نگار اهل كرواسی، در دنیای غرب چنان شهرت و محبوبیتی پیدا كرده است كه همه نوشته هایش به انگلیسی و دیگر زبان های اروپای غربی ترجمه می شود. خانم دراكولیچ سه رمان هم نوشته است: «هولوگرام های هراس»، «پوست شیشه ای» و «طعم مرد». منتقدان غربی نثر او را با مارگریت دوراس، ساموئل بكت و آلبر كامو قیاس می كنند. مقاله های او در بسیاری از روزنامه ها و مجله های اروپایی و آمریكایی، مرتب چاپ می شود.این اواخر داشتم برحسب اتفاق گذرنامه ام را وارسی می كردم كه چشمم افتاد به روادید آمریكایی ام و دیدم كه مهلتش منقضی شده است. یكهو لرزه ای به تنم افتاد. نه این كه فكر كنید در واقع قصد سفری به ایالات متحده را داشتم. حقیقت اش، وقتی شهروند كشوری باشید كه سابقاً رژیم كمونیستی داشته است، این ترس و لرز به هر حال به آدم دست می دهد. به این دلیل كه وقتی روادید یك ساله آمریكا با اجازه ورود مكرر در گذرنامه داشته باشید، ورود به هر یك از كشورهای اروپای غربی خیلی آسان تر است و این را من به تجربه دریافته ام. اما عجیب آن كه حالا سال ۱۹۹۵ است و من نمی دانم چرا من مرتب یادم می رود كه دیگر شهروند كشور كمونیست یوگسلاوی نیستم، بلكه حالا كشور تازه ای به وجود آمده است به نام «كرواسی» كه دموكراسی بر آن حاكم است و من، به خیر و خوشی، شهروند این كشور نوبنیاد هستم. مردم رومانی، لهستان و بلغارستان هم همین وضع را دارند، پس چرا ترس من از مرزها از بین نرفته است؟ چرا هنوز هم هنگام سفر به غرب، این طور مثل سابق عصبی می شوم؟برای ما اهالی اروپای شرقی، وقتی در این دوره مابعد كمونیسم به اروپای غربی سفر می كنیم واقعاً چه چیزی عوض شده است؟ فكر می كردیم پس از وقایع سال ،۱۹۸۹ مقدم مان را به اروپای متحد گرامی خواهند داشت و سرانجام رسماً و قانوناً ما را هم «اروپایی» خواهند شناخت، هر چه باشد ما خودمان از مدت ها پیش می دانستیم كه «اروپایی» هستیم و حالا بالاخره روزی رسیده بود كه می توانستیم به دیگران بپیوندیم، یعنی به فرانسوی ها و آ لمانی ها و سوئیسی ها. اما معلوم شد كه خلاف به عرض مان رسانده بودند.امروزه، وضع ما در اروپا آنقدر روشن است كه نیازی به دلیل و مدرك ندارد. هر بار كه قصد ورود به یك كشور اروپای غربی را داریم، سیمای عبوس مامور پلیس كه از بالا به سر و وضع مان چشم غره می رود در انتظارمان است، بی آنكه حتی نیازی به كلمه ای حرف و سخن باشد.این نگاه تغییر نكرده است. خیلی خوب می شناسمش. از سال ها پیش به یادش دارم، زیرا افسران پلیس مرزی همیشه همین نگاه را به ما انداخته اند. خوب هم می دانستند كه این نگاه چقدر عصبی مان می كند، چرا كه همیشه مجبور بودیم مقدار پولی را كه به همراه داشتیم مخفی كنیم، یا دروغی به هم ببافیم درباره عمه جانی كه در بستر مرگ بود و ما فقط برای دیدن او بود كه رنج سفر را بر خود هموار كرده بودیم و تازه نوبت به نگاه شماره دو می رسید: نگاه نافذ همچون اشعه ایكس افسر مسئول غربال كردن مسافران خارجی كه همواره فكر می كرد همه این جماعت، بی برو برگرد، به غرب آمده اند تا به كار سیاه بپردازند یا _ خدای ناكرده _ تقاضای پناهندگی سیاسی بكنند.یك بار كه این نگاه مظنون را روی خود احساس كرده باشید، دیگر تا عمر دارید فراموش تان نخواهد شد، می توانید آن را از فاصله چند كیلومتری هم تشخیص بدهید. اما شاید من چندان هم حق نداشته باشم این همه درباره عبور از مرزها گله و شكایت كنم. اولین بار كه از یوگسلاوی به خارج سفر كردم سال ۱۹۵۷ بود و من هشت سالی بیشتر نداشتم. با مادربزرگم می رفتیم دیدن خاله ای كه در ایتالیا اقامت داشت. خوب به یاد دارم كه خاله جان می بایست یك ضمانت نامه رسمی برایمان بفرستد و این نامه شده بود نقل مجلس همه اعضای خانواده: «آیا به دست مان خواهد رسید؟ آیا مورد قبول حضرات خواهد بود؟ اجازه سفر خواهند داد؟» در همان سن و سال هم خوب می دانستم كه آن زمان، بسیاری از مردم اجازه سفر به خارج نداشتند و چنین سفری برای من امتیازی بود بر دیگران. این بود كه حتی پیش از سفر هم وقتی به آن فكر می كردم، نشاط غریبی به من دست می داد. به همه دوستان و همكلاسی ها و همسایه ها گفته بودم كه راهی دیار غرب هستم. به بندر «آنكونا» رسیدیم. خاله جان و شوهرش با ماشین شخصی شان آمده بودند پیشوازمان. یادم است كه تمام راه، تا خود ناپل، حالت تهوع داشتم؛ آخر، اولین بار بود كه با ماشین سفر می كردم. آن تهوع تنها چیزی است كه از این سفر به یادم مانده است. با وجود این، یادم است وقتی یك ماه بعد برگشتیم ولایت، حال و هوای فاتحی پیروزمند را داشتم و فكر می كردم آن همه بالا آوردن به زحمتش می ارزید: «دنیا را دیده بودم!» اما از اواخر دهه پنجاه به بعد، مسافرت به خارج رفته رفته آسان تر شد. چندی نگذشت كه همه در یوگسلاوی گذرنامه ای داشتند و می توانستند بدون درخواست روادید، به همه كشورهای اروپای غربی سفر كنند. این امتیاز به تدریج باعث شد كه یوگسلاوها از مردم سایر كشورهای كمونیست خود را برتر بدانند، چرا كه آنهای دیگر همه مجبور بودند در محدوده چهاردیوارهای خود بمانند. در آن دوره، كشور ما یوگسلاوی، وضع خوبی داشت و مردم می توانستند هم به قصد سیاحت به خارج سفر كنند و هم، به قول گفتنی، سیاحت و تجارت، یعنی برای خریدن همه آن چیزهایی كه در كشور خودمان پیدا نمی شد. میلیون ها تن از مردم یوگسلاوی كه در سال های هفتاد و هشتاد و نود به خارج سفر كردند، مهاجر اقتصادی یا سیاسی نبودند. درست برعكس: آنها به خارج می رفتند تا پولشان را خرج كنند. اما حتی در این سال ها هم مقدم شان گرامی نبود، تو گویی پول آنها عیب و ایرادی داشت، یا شاید آن بوی گند مخصوص اروپای شرقی را می داد. اول از همه، پلیس یوگسلاوی بی هیچ دلیلی به ما مظنون می شد، چرا كه قوانین سفت و سختی در مورد خارج كردن پول از كشور وجود داشت. از بانك هم نمی شد ارز خارجی خرید، پس مجبور بودیم ارز را از بازار سیاه تهیه كنیم. بعد هم اگر ارزی را كه به طور غیرقانونی خریده بودیم در حساب بانكی مان واریز می كردیم و سند رسمی نیز به دست می آوردیم، مقدار محدودی از آن _ مثلاً ۱۵۰ دلار آمریكایی _ را می توانستیم به خارج ببریم، كسی هم از ما نمی پرسید این ارز را از كجا آورده ایم. اما طرفه آنكه این سند بانكی، در واقع تكه كاغذی بود كه تحت پوشش آن می توانستیم مقدار بیشتری ارز را پنهانی به خارج ببریم، درست به همین دلیل هم بود كه همواره از پلیس مرزی می ترسیدیم. آنها می دانستند ارزی كه همراه داریم بسیار بیشتر از حد مجاز است، اما سین جیم و كند و كاو مفصل، بستگی به دل و دماغ حضرات داشت. بعد، هنگام ورود به كشور دیگر، پلیس مرزی آنها هم از دیدن ما مشعوف نمی شد. هر شهروند یك كشور كمونیستی، بنا به تعریف، مشكوك بود و بنابراین باید بازجویی اش می كردند تا ثابت كند مقدار پولی را كه همین چند ساعت پیش می بایست وجود آن را انكار كند در اختیار دارد، چه مدتی قصد ماندن دارد؟ كجا؟ و چرا؟خوب به یاد دارم كه در اواخر دهه شصت، بهترین جواب سئوال «چرا؟» این بود كه بگوییم به دیدن فلان قوم و خویش مان می رویم، كه در این صورت ضمانت نامه قوم و خویش مربوطه را می خواستند، كه یعنی حضرات باورشان نمی شد ما بتوانیم از عهده مخارج اقامت در آن كشور برآییم، پس طبیعی است كه قوم و خویش مان باید ضمانت مالی می داد. در سال های بعد، یعنی دهه هفتاد و هشتاد، همین قدر كه می گفتیم به قصد خرید تشریف آورده ایم، معمولاً كفایت می كرد، گیرم كه در حقیقت قصد و غرض دیگری در كار بود. اما آن احساس گناه همگانی، هر بار كه به یك باجه شیشه ای نزدیك می شدیم به هر حال به آدم دست می داد. همین كه طرف شروع می كرد به ورق زدن گذرنامه ام و آن نگاه را از پشت شیشه به سر و صورتم می انداخت، نوعی حالت عصبی پیدا می كردم كه گویی جنایتی مرتكب شده ام و قصد فرار از كشورم را دارم. گاهی با علم به این كه به جنس لطیف تعلق دارم، لبخندی ملیح تحویل یارو می دادم. این سلاح اما گاه كارگر بود و گاه به زیانم تمام می شد و اشكال این بود كه هرگز نمی توانستم تاثیر مثبت یا منفی آن را از پیش احساس كنم. مثلاً یك بار سر راه بازگشت از نیویورك، توقف كوتاهی در پاریس داشتم، مامور گمرك كه نگاهش را به من انداخت، لبخندی بر لب آوردم كه یعنی «شما كوتاه بیایید»، و او بی درنگ دستور داد چمدانم را برای وارسی باز كنم. حقیر هم البته گناه كرده بودم، یك كامپیوتر لپ تاپ داشتم كه ظاهراً مشمول عوارض گمركی بود. بنابراین، من از همه جا بی خبر باید به جنابش ثابت می كردم كه به فرانسه نیامده ام كامپیوتر بفروشم و فردا صبح آن را با خودم به كشورمان خواهم برد. من از كجا باید می دانستم كه بنا بر قوانین گمركی فرانسه، كامپیوتر لپ تاپ عوارض دارد؟ پرواز بعدی ام صبح روز بعد بود و من مجبور بودم شب را در پاریس سر كنم، بنابراین، او قانوناً می توانست مرا مجبور به پرداخت عوارض گمركی نماید. پس از مذاكرات بسیار و چك و چانه مفصل، بالاخره طرف رضایت داد كامپیوترم را بدون پرداخت عوارض مربوطه، همراه ببرم، اما این واقعه پیش پا افتاده بار دیگر به جنابش ثابت كرده بود كه ما مردم اروپای شرقی، حتی وقتی هم كه لبخند می زنیم، یا شاید به خصوص وقتی كه لبخند می زنیم، لیاقت اعتماد آنها را نداریم.علاوه بر این، بار دیگر به من ثابت شد كه اگر تو اهل اروپای شرقی هستی، هیچ قاعده و قانونی پشت و پناهت نیست. راستش را بخواهید، كسانی را می شناسم كه سر و وضعشان را طوری ساخته و پرداخته بودند كه تو دل برو به نظر بیایند. اما چمدان هایشان بیشتر و دقیق تر از حد معمول وارسی شده بود. لابد به ماموران گمرك آموزش داده بودند كه اگر كسی از اتباع اروپای شرقی را دیدند كه دك و پز حسابی دارد، گول ظاهر غلط اندازش را نخورد، چرا كه به احتمال زیاد طرف مشكوك است و دیر یا زود، درگیر یك معامله غیرقانونی خواهد شد. خود من چه با سر و وضع نامرتب و چه با ظاهر شیك و پیك، تحت انواع و اقسام بازجویی ها و وارسی ها قرار گرفته ام از همه نوع! بله توی اتاقك كوچكی كه در هر فرودگاهی وجود دارد مجبورم كرده اند لباس هایم را دربیاورم اما خوشبختانه كار به جایی نكشیده است كه تن به توهین های غایی بدهم. خلاصه كلام آنكه در آن روزگار، برای سفر به خارج من مجبور بودم ملاحظاتی را رعایت كنم كه یك شهروند اروپای غربی حتی لحظه ای از وقت گرانبهای خود را مجبور نبود صرف آنها كند و همین یك نكته باریك تر از مو، به گمان حقیر تفاوت اصلی و اساسی بین ما است؛ ما كه همه «اروپایی » هستیم اما عده ای از ما «اروپایی تر» به حساب می آیند. ولی با همه این احوال و با وجود همه مشكلات سفر به خارج برای مردم یوگسلاوی اهمیت بسیار زیاد داشت؛ چرا كه ما اجازه آن را داشتیم حال آنكه اهالی سایر كشورهای اروپای شرقی اجازه اش را نداشتند. در ضمن سفر خارج نوعی شورش علیه حكومت كمونیستی هم بود چون كه یكی از تعابیر آن به زعم حضرات آلوده شدن به ایده های غربی و شیوه های زندگی غربی بود.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.