چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

بررسی نسبت مبانی علوم نظری غرب و ایران


بررسی نسبت مبانی علوم نظری غرب و ایران

مشکل این است که ما توان تولید نظریه در علوم انسانی مبتنی بر مبانی نظری اسلامی انسان شناسی اسلامی را نداریم در حالی که چون جامعه ما جامعه ای اسلامی است, این نظریات وارداتی غیر اسلامی با ماهیت و نیازهای جامعه اسلامی همخوانی ندارد که منجر به ناکارآمدی این علوم می شود

مشکل این است که ما توان تولید نظریه در علوم انسانی مبتنی بر مبانی نظری اسلامی (انسان‎شناسی اسلامی) را نداریم؛ در حالی‎که چون جامعه ما جامعه‎ای اسلامی است، این نظریات وارداتی غیر‎اسلامی با ماهیت و نیازهای جامعه اسلامی همخوانی ندارد که منجر به ناکارآمدی این علوم می‎‎شود.

مدتی است که در کشور ما بحث از بحران دانشگاه و علوم انسانی رواج یافته است؛ به‎طوری که اخیرا شورای‎عالی انقلاب فرهنگی در جلسه ششصدوپنجاه مورخ ۲۱/۷/۸۸ آیین‎نامه "تشکیل شورای تخصصی تحول و ارتقای علوم انسانی " را به تصویب رساند. حال که بحث از بحران علوم انسانی در ایران با این گستردگی در تمامی رسانه‎ها مورد توجه قرار گرفته است، طرح چندین پرسش برای درک بهتر این بحران ضرورت دارد: علوم انسانی چیست؟ دانشگاه ایرانی چه نسبتی با علوم انسانی دارد؟ آیا بحران صرفا مربوط به علوم انسانی است و دانشگاه‎های ما در‎خصوص علوم طبیعی با مشکلی مواجه نیستند؟ و بالاخره آیا این وضعیت از سنخ بحران جهانی علوم، به‎طور کلی و علوم انسانی به‎طور خاص است؟

قبل از پاسخ به این پرسش‎ها بهتر است به اهدافی که در ماده دو آیین‎نامه مزبور تعیین شده توجه کنیم تا به استنباط مهمترین نهاد آموزش عالی از بحران پی ببریم. وظیفه این شورا همان‎طور که از نام آن پیداست، تحول و ارتقای علوم انسانی است. این تحول مربوط به ماهیت این علوم می‎‎شود - ابتنای علوم انسانی بر انسان‎شناسی اسلامی - و ارتقای کارکرد آن‎ها را در بر می‎گیرد - اصلاح و ارتقای آموزش و پژوهش در علوم انسانی در جهت کارآمد‎سازی آن در شئون کشور. پس این علوم هم باید کارآمد باشند - یا بنا بر قول مشهور پاسخگوی نیازهای جامعه و حلال معضلات آن - و هم بر مبانی اسلامی ابتناء یابند.

همچنین مقصود از مبانی، همان مبانی نظری یا نظریه‎هاست. پس می‎‎توان بحران را بر حسب این اهداف و وظایف به این شکل صورت‎بندی کرد: مشکل این است که ما توان تولید نظریه در علوم انسانی مبتنی بر مبانی نظری اسلامی (انسان‎شناسی اسلامی) را نداریم؛ در حالی‎که چون جامعه ما جامعه‎ای اسلامی است، این نظریات وارداتی غیر‎اسلامی با ماهیت و نیازهای جامعه اسلامی همخوانی ندارد که منجر به ناکارآمدی این علوم می‎‎شود. صرف‎نظر از صحت و سقم این طرز تفکر باید پرسید محل تولید این نظریه‎ها کجاست.

ظاهرا دانشگاه ایرانی باید عهده‎دار چنین امری باشد؛ لیکن خود این دانشگاه ایرانی چیست و از کجا آمده است که اکنون به روزگاری دچار شده که توان تولید نظریه و پاسخگویی به نیازهای جامعه را ندارد؟ روشن است که سرشت این پرسش تاریخی است. دانشگاه ایرانی با الگوگیری از دانشگاه غربی در زمان پهلوی اول در ایران تشکیل می‎شود.

هدف از ایجاد آن توسط دولت ظاهرا اخذ و اقتباس علوم جدید و ترقی ملت و مملکت است و البته در ضمن این اهداف، پرورش کارمندان برای دولتی که می‎‎خواهد سلطه خود را از طریق بوروکراسی به‎طور یک‎پارچه بر سراسر ایران اعمال کند نیز مدنظر بوده است. حال که دانشگاه ایرانی در ابتدای پیدایش خود صرفا تصویری - تصویری که چندان هم برابر اصل نیست - از دانشگاه غربی است، باید دید ماهیت آن صورت مثالین، یعنی دانشگاه غربی چیست که این تصویر توسط "دمیورگی " به نام دولت از روی آن ساخته شده است.

مقصود ما از ماهیت در این‎جا همان نحوه ظهور و پیدایش - یا به تعبیر یونانیان آرخه - از کجایی - یک‎چیز است (بدون جداسازی مراحل حدوث و بقا) و نه تلقی رایج از ماهیت به‎عنوان یک مفهوم ثابت. در این مجال، آن‎چه به‎طور اجمال درخصوص نحوه پیدایش دانشگاه غربی می‎توان گفت این است که این دانشگاه‎ها در ابتدا همان مدارس علمیه در قرون وسطی بودند که با گسست از این مدارس تشکیل شده‎اند. باید توجه داشت که این گسست به‎منزله صرف یک تغییر در تشکیلات اداری و سازمانی نبوده، بلکه ظهور این دانشگاه‎های جدید خود علامت گسست تاریخ جدید بشر غربی از تاریخ قرون وسطی است، به این معنا که این دانشگاه‎ها از آن پس نه به‎عنوان مدارس علمیه دینی که به‎عنوان دانشگاه‎هایی که هدفشان پیگیری دانش (به‎مثابه قدرت آن‎طور که بیکن می‎گفت) قطع‎نظر از دین ‎باشند، آشکار شدند.

این دانشگاه‎ها دقیقا همان‎جایی هستند که علوم تجربی و انسانی در طول تاریخ در آن رشد و شکوفایی یافتند. پس پیدایش این علوم اعم از انسانی و طبیعی - اگر بنا بر قول مشهور سخن بگوییم - و رشد و شکوفایی آن‎ها که با تاسیس دانشگاه جدید غربی نهادینه (institutionalized) شد خود محصول تغییری در مبانی نظری بوده است که نسبت به همه این علوم - اعم از انسانی و طبیعی - هم از لحاظ تاریخی و هم از نظر ذات قابل پیش‎بینی بوده است. این مبانی نظری را نمی‎توان در هیچ یک از رشته‎های معروف علوم طبیعی یا انسانی که در این دانشگاه‎ها نهادینه شد، یافت، بلکه در واقع این تحول در مبانی نظری در جای دیگر رخ داد که هم شرط امکان ظهور و پیدایش این علوم را فراهم آورد، هم گسست از مدارس علمیه قدیم و تاریخ جدید بشر غربی را ممکن ساخت و هم معیارهای معقولیت جدیدی را پی‎ریزی کرد.

این تحول در مبانی نظری در فلسفه رخ داد و فقط در همانجا می‎توانست رخ دهد. فلسفه که از ابتدای ظهورش در یونان مدعی کاربرد آزاد عقل (از همه چیز خصوصا دین) بود و در قرون وسطی ظاهرا در جهت حمایت از دین به‎کار گرفته می‎شد، به واسطه خصلت ذاتا غیردینی خود از یک‎سو و ارتباط عرضی‎اش با دین در دوران قرون وسطی از سوی دیگر، تنها محل ممکن این تحول در مبانی نظری بود. بشر غربی با تاسیس فلسفه جدید - که با فلسفه دکارت تجلی می‎یابد - مبانی نظری را فراهم آورد که بنا بر آن اعمال قدرت و سلطه بر عالم ممکن شد و به مدد قدرت حاصل از این علوم بر تمامی کره ارض سیطره یافت.

مطابق با این مبانی نظری جدید، هر آن‎چه هست می‎تواند متعلق پژوهش و تحقیق واقع شود تا در نتیجه نظمی عقلانی، هر آن‎چه هست را فراگیرد. این نظم عقلانی یعنی مرتب ساختن هر آن‎چه هست، مطابق اغراض و مقاصد آدمی. و البته انسان به‎عنوان مهمترین هستنده متعلق پژوهش و بررسی علوم انسانی قرار گرفت تا نظمی عقلانی جامعه و انسان را به‎طور کلی فراگیرد.

در این‎جا باید دقت کرد که درست است که بعدها ظهور مکاتب و نظریه‎های گوناگون در علوم انسانی مبانی نظری را فراهم ساخت که انسان و ماهیت او را به طرق مختلفی تبیین می‎کنند، لیکن همه آن‎ها همان‎طور که قبلا گفتیم با تحول در مبانی نظری در فلسفه ممکن شدند.

لذا همه این علوم، قطع نظر از تمامی فرضیات و مکاتب تولیدی خود، در یک مبنای نظری مشترکند که با اندکی تسامح می‎توان آن را انسان قطع نظر از آخرت نامید و تفاوتی نمی‎کند که بگویید حقیقت انسان، اندیشه، ماده، حیوان زیستی در فلسفه‎های حیوی، موجود اجتماعی، روان مورد بررسی در روانشناسی یا موجود تاریخی است.

تمامی این احکام درخصوص حقیقت انسان به یک حکم کلی پیشینی‎تر بازمی‎گردند: انسانی که می‎توان آن را از طریق عقل بشری مورد بررسی علمی قرار داد و نه ایمان، همان انسان قطع نظر از آخرت است. تا این‎جا روشن شد که آبشخور علوم تجربی و انسانی در غرب یکی است و آن فلسفه‎ای است که سودای تسلط بر عالم و آدم را دارد. قدرت آزاد شده ناشی از تلاش برای استیلا بر عالم و آدم، این امکان را به بشر غربی داد که سلطه خود را ابتدائا در قالب قدرت سیاسی بر سایر ملل اعمال کند و سپس همه فرهنگ‎ها و تمدن‎ها را مقهور خود سازد. از جمله مللی که مقهور این وضعیت شد، ملت ما بود که در مواجهه با غرب و مشاهده ضعف جدید خود خصوصا در دوره قاجاریه، احساس عقب‎ماندگی کرد. هنگامی که ایرانیان جویای علت قدرت بشر غربی و ضعف خود شدند، تصور کردند که علت آن، قدرت علوم و فنون جدید است.

لذا تلاش برای اخذ و اقتباس این علوم و فنون شروع شد که تاسیس مدرسه دارالفنون و اعزام محصل به اروپا نقطه آغازین آن بود. متعاقب آن، دانشگاه تهران به‎عنوان اولین دانشگاه مدرن ایرانی در دوران پهلوی اول تشکیل شد؛ لذا زایش دانشگاه ایرانی محصول مقهوریت ایرانیان در برابر بشر غربی بود. با تاسیس دانشگاه تهران به‎تدریج تلاش شد تا تمامی رشته‎های علمی که در دانشگاه‎های غربی معمول بود در ابن دانشگاه ایرانی نیز تقرر یابد که از جمله این رشته‎ها به رشته‎های مربوط به علوم انسانی از قبیل روانشناسی، حقوق، جامعه‎شناسی و الخ می‎توان اشاره کرد.

این اتفاق در حالی رخ داد که دانشگاه ایرانی هیچ نسبتی با مبانی نظری مشترک این علوم نداشت و ذات آن صرفا تصویری از تشکیلات اداری و سازمانی دانشگاه غربی باقی ماند؛ بدون این‎که حقیقتا نسبتی با دانش متقوم دانشگاه غربی داشته باشد (بر سبیل مزاح می‎توان گفت که از دانشگاه غربی فقط گاه آن در ایران ظهور یافت). در واقع دانشگاه ایرانی هرگز نتوانست نسبتی حقیقی با فلسفه غربی به‎عنوان آبشخور همه این علوم و محل تحول مبانی نظری بیابد.

بنابراین دانشگاه ایرانی از همان بدو پیدایش با بحران همزاد بود و آن، فقدان مبانی نظری - اعم از اسلامی و غیر اسلامی - بود؛ لذا علومی نیز که ظاهرا در این دانشگاه تولید می‎شد، چندان قرین موفقیت نبود. لیکن چرا ایرانیان در همان نخست متوجه این بحران نبودند؟ آن‎ها متوجه بحران بودند لیکن علت آن را چیز دیگری فرض می‎کردند: سیاست در معنای عام و دولت در معنای خاص. ایرانیان که در دوران قاجار با ایدئولوژی‎های سیاسی غرب آشنا شده بودند، به این نتیجه رسیدند که تا زمان فقدان یک دولت خوب، امکان هیچ پیشرفتی نیست و پیشرفت در علوم نیز تابع همین وضع است. به‎موازات همین امر، دانشگاهیان ایرانی احساس کردند تنها رسالت مهمی که بر دوش آن‎ها سنگینی می‎کند، ایجاد تغییر در نظام سیاسی به‎عنوان شرط پیشرفت (به‎معنای عقب نماندن) در همه زمینه‎ها از جمله اخذ و تاسیس علوم جدید اعم از طبیعی و انسانی است و آثار این سیاسی شدن اکنون نیز به‎خوبی در دانشگاه ایرانی هویداست. (جالب آن‎که ایرانیان باستان نیز اعتقاد داشتند که با وجود شاه حقیقی و خوب همه‎چیز خوب است و بعدها در نظریه شیعی ظهور امام زمان نیز همین مطلب بیان می‎شود و در دوران مدرن، دولت به‎عنوان ساختار سیاسی مدرن جانشین نقش شاه و رهبری در ذهن ایرانی می‎شود. لذا این طرز فکر مقوم آگاهی همه ایرانیان اعم از مذهبی و لامذهب است.) این در حالی بود که آن دولت آرمانی مورد نظر ایرانیان که در غرب تحقق یافته بود، بیش از این‎که موجب و علتی برای رشد علم و دانش باشد، خود محصول و معلول نظم عقلانی حاصل از تحول در آن مبانی نظری است که پیشتر ذکر شد. بنابراین بحران دانشگاه‎ها در ایران و خصوصا علوم انسانی فقدان مبانی نظری به‎طور مطلق بود نه فقدان مبانی نظری اسلامی. به این ترتیب، این بحران فقط مختص علوم انسانی نیست و علوم طبیعی را نیز در بر می‎گیرد. لیکن چرا امروزه ما در علوم طبیعی احساس بحران را نداریم و تصور می‎کنیم بحران فقط مختص علوم انسانی است؟ ممکن است گفته شود چون در علوم طبیعی دستاوردهای عینی داشته‎ایم و این علامت این است که این علوم هیچ مشکلی ندارند و در حال رشد و پیشرفت در این علوم هستیم. لیکن باید توجه داشت که دستیابی به برخی از تکنولوژی‎های معین غیر از برقراری نسبتی حقیقی با مبانی نظری علوم است.

ضمن این‎که ما در علوم انسانی نیز از همین توفیقات عینی زیاد داشته‎ایم و می‎توان اساتید بسیاری را در علوم انسانی نام برد - حتی در رشته فلسفه - که صاحب مقالات به زبان انگلیسی در نشریات معتبر بین‎المللی هستند و مگر در علوم انسانی بیش از آن، چه می‎توان کرد؟ همین‎جاست که روشن می‎شود مقصود از ارتقای علوم انسانی آن است که کاربردی باشند، نه این‎که صرفا به منظور توانمند ساختن علوم انسانی با مبانی نظری اسلامی، در جهت دادن پاسخ نظری به شبهات نظری ناشی از علوم انسانی غربی باشند؛ هرچند که این غرضی است ثانوی. این‎جا نقطه اتصال بحران ما و بحران جهانی علم به‎طور کلی است. در قرن بیستم و با متزلزل شدن تمام مبانی ظاهرا یقینی علوم اعم از طبیعی و انسانی و به نتیجه نرسیدن تلاش به منظور یافتن مبانی مطلق و یقینی به‎واسطه فروپاشی سوژه همچون حقیقت انسان قطع نظر از آخرت - فلسفه هوسرل نمایانگر یکی از عمیق‎ترین و آخرین نوع از این تلاش‎هاست - دچار بحران شد و در نتیجه تنها علومی علمی بودند که به کاری می‎‎آمدند؛ حال آن‎که شاید بسیاری از علوم انسانی اصولا به کاری نیایند. با این‎حال در نظر ما ایرانیان آن‎طور که در مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی بازتاب یافته است، علوم انسانی تا حدود زیادی در سایر کشورها به کار می‎‎آیند - پاسخگوی نیازها و مسایل جامعه خود هستند - و علت این کارآمدی مطابقت با نیازهای جامعه سکولار آن‎هاست؛ لیکن چون جامعه ما اسلامی است، این علوم تنها زمانی می‎توانند به‎کار آیند که مبانی نظری اسلامی را جایگزین مبانی نظری غیر اسلامی فعلی (که در نظر ما اساسا با این مبانی نظری غیر اسلامی هم نسبتی نداریم) نماییم و این کار را باید بیش از هر جای دیگر از طریق دانشگاه‎ها انجام داد. این در حالی است که سودای کارآمد و کارکردی ساختن علوم انسانی از همان مبانی نظری حاصل شده است که اساس پیدایش علوم انسانی است؛ یعنی مبانی نظری غیر اسلامی. گویی که ما می‎خواهیم به‎منظور دستیابی به هدفی غیراسلامی، مبانی این علوم را اسلامی سازیم. صرف‎نظر از این‎که متولی حقیقی این تحول در مبانی نظری چه کسی هست و آیا اساسا با دخالت دولت حتی در حد سیاستگزاری‎های کلی، چنین هدفی قابل‎تحقق است یا نه و در فرض پذیرش امکان این تحول در مبانی، مشکلات دیگری بر سر راه قرار دارد. فرض کنید که ما مبانی نظری علوم انسانی را اسلامی ساختیم یعنی تلاش کردیم براساس انسان‎شناسی اسلامی (انسان به‎عنوان موجود الهی و خلیفه او بر روی زمین و دارای حیات اخروی) به نظریه‎پردازی در علوم انسانی بپردازیم. اولین مشکلی که این نظریه‎ها با آن مواجه‎اند، مشکل معقولیت است. به این معنا که گفتیم مبانی نظری متحول شده در فلسفه غربی معیارهای معقولیت رای را فراهم کردند که از طریق عالمگیر شدن فرهنگ غربی سراسر جهان را در بر گرفت و این معقولیت یعنی علمی بودن. امروزه اگر کشوری یا جامعه‎ای عقب مانده، در واقع خود را به بشر غربی نرسانده است. به‎راستی معیار توسعه‎یافتگی و پیشرفته بودن و نظم داشتن در زندگی اجتماعی چیست یا کیست؟ معهذا بارها شنیده‎ایم که می‎گویند مگر نه آن است که ما اقتصاد لیبرال و مارکسیستی داریم؛ چه اشکال دارد، اگر اقتصاد اسلامی هم داشته باشیم؟ در پاسخ باید گفت همان‎طور که قبلا اشارت رفت این مکاتب علی‎رغم اختلاف نظرهای مهمی که دارند، در یک نقطه بنیادین با هم مشترکند: علم فقط می‎تواند انسان قطع نظر از آخرت را بررسی کند. علم اگر بخواهیم منصف باشیم نمی‎تواند نسبت به خلیفه‎ا... بودن انسان نفیا یا اثباتا سخنی بگوید. بنابراین ما می‎توانیم پشت سر هم، نظریه‎هایی بر مبنای اسلامی تولید کنیم؛ لیکن هیچ‎کدام آن‎ها معقول نخواهند بود. شاید بگویند ما می‎توانیم این مبانی را عوض کنیم؛ زیرا ما خود صاحب فلسفه اسلامی هستیم و این نظریه‎ها را می‎توان با ارجاع با معیارهای معقولیت آن فلسفه معقول ساخت و اگر غربی‎ها این‎ها را معقول نمی‎دانند ناشی از ناآگاهی آن‎هاست و چندان مهم نیست که در نظر آن‎ها معقول باشد یا نباشد. در پاسخ باید گفت درست است که امروزه سوژه دچار فروپاشی شده است، لیکن تحقق آن و معیارهای معقولیت جدید که عالمگیر شده‎اند، خود محصول فروپاشی انسان به‎عنوان خلیفه‎ا... و اضمحلال معیارهای معقولیت ناشی از فلسفه قدیم بوده است. پس ناچاریم برای اسلامی ساختن علوم ابتدا مبانی نظری معقولی فراهم سازیم که جهان‎شمول باشد، مانند معیارهای معقولیت بشر غربی و در عین‎حال طرد آن‎ها.

در این‎جاست که باید گفت ما حتی اگر بخواهیم مبانی نظری جدید غربی را که ریشه در فلسفه جدید آن دارد طرد و رد عینی کنیم و به بازشناسی مبنای اسلامی از غیراسلامی بپردازیم به‎ناچار باید فلسفه جدید غربی را عمیقا بشناسیم و این شناخت عمیق یعنی این‎که نسبتی حقیقی با آن برقرار سازیم تا به این ترتیب، دانشگاه ایرانی همچون دانشگاهی تاسیس شود که بتواند چنین امر عظیمی را به‎عهده بگیرد. به قول مارکس از فلسفه فقط با تحقق فلسفه می‎توان گذشت. حال مقتضی آن فراهم شده است که بپرسیم آیا آن‎چه بشر غربی را بر عالم و آدم مسلط ساخته و نظم و رفاه را برای آن به ارمغان آورده است، صرفا تحولی در مبانی نظری و نظریه‎ها بوده است؟