چهارشنبه, ۳ بهمن, ۱۴۰۳ / 22 January, 2025
مجله ویستا

داستان کودکانه، سنجاب مهربون


یکی بود یکی نبود. در یک جنگل بزرگ و زیبا، سنجابی زندگی می‌کرد که خیلی خوب و مهربان بود اما یک مشکل بزرگ داشت و آن اینکه زود عصبانی می‌شد. به همین دلیل دوستان زیادی نداشت فقط یکی دو دوست که آن‌ها هم وقتی او عصبانی می‌شد به سرعت از کنارش می‌رفتند و او را تنها می‌گذاشتند.
یک روز وقتی سنجاب متوجه شد همسایه‌اش اشتباهی بلوط او را برداشته، حسابی عصبانی شد و زنگ در همسایه را چندین بار زد اما کسی خانه نبود؛ ناچار به کنار برکه رفت همین که به کنار آب رسید تصویر یک هیولای ترسناک را دید، و وحشت زده به عقب پرید. چند لحظه بعد سنجاب متوجه شد که آن هیولایی که در آب دیده بود، تصویر خودش بود که از عصبانیت آن قدر ترسناک شده بود.
حالا می‌فهمید که چرا بقیه سنجاب‌ها از او می‌ترسیدند و چرا این همه تنها بود! سنجاب با خودش فکر کرد باید سعی کند آرام باشد و بدون عصبانیت مشکلاتش را حل کند! در همین لحظه همسایه‌اش را دید، لبخند زد و گفت: «سلام آقای قهوه‌ای! شما بلوط مرا برنداشته‌اید؟» آقای قهوه‌ای با شرمندگی گفت :«اوه ببخشید. بله اشتباهی برداشته بودم و می‌خواستم برایتان بیاورم.» و به درون لانه‌اش رفت و بلوط او را آورد.