سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

آواز خاموش تبعید


آواز خاموش تبعید

كوشان از عمده نویسندگانی محسوب می شود كه ذهنی مدرن دارند و در آثارشان به دنبال استفاده از فرم ها و قالب های تجربی تر و نوگرایانه تر هستند

● درباره منصور كوشان

منصور كوشان نویسنده، شاعر و روزنامه نگار در سال ۱۳۲۷ متولد شد. او عمده فعالیت های ادبی و هنری اش را از سال های دهه ۶۰ آغاز كرد. كوشان از عمده نویسندگانی محسوب می شود كه ذهنی مدرن دارند و در آثارشان به دنبال استفاده از فرم ها و قالب های تجربی تر و نوگرایانه تر هستند.

از جمله آثار منصور كوشان در حوزه ادبیات داستانی می توان به «محاق»، «خواب صبوحی و تبعیدی ها»، «آداب زمینی» و... اشاره كرد. منصور كوشان در بسیاری از نوشته های داستانی خود به دنبال روایت شكست ها و ناكامی هایی است كه انسان ایرانی از جمله روشنفكران به آن دچار شده اند. استفاده از محورهایی مانند سفر، حركت و یا رفت و آمدهای مكرر و چند باره ذهنی باعث شده اند تا فرم داستان ها و رمان های منصور كوشان رویه هایی استعاری و گاه تغزلی پیدا كنند. او از آن دسته نویسندگانی است كه در جست وجوی «یٲس ها» و «افسردگی های» عمیق در روابط اجتماعی شخصیت های داستانی اش است.

«افسردگی» شدیدی كه به انسان اش دست داده باعث آن شده تا نویسنده به استفاده از جریان های سیال ذهن و توجه و تمركز بر واقعیت های درونی تر، دنیای بیرون را روایت كند. داستان های منصور كوشان با توسل به روحیه شاعرانه ای كه همه چیز را در حال زوال و فروپاشی نشان می دهد، حركت می كنند و در نهایت هم به پایانی دراماتیك نمی انجامند. رخوت و كندی ای كه جهان داستان های او را دربر گرفته برآمده از انبوه سئوال های قهرمان های اغلب روشنفكرش از اتفاق هایی است كه خود او عامل به وجود آمدنشان بوده است. با این حساب نگاه كوشان را می توان تاملی انتزاعی بر اوضاع و احوال شكست های فردی مدام قهرمانان اش دانست. ناكامی در خلاص شدن از اوهام و جست وجوهای بی سرانجامی كه گاه ارمغان و ثمره ای جز وحشت و یا بهتی ویرانگر ندارند.

منصور كوشان نویسنده ای ساختارگرا است. او با استفاده از اتمسفرهای موجود و تجربه های خاص انسان اش مرزهای قراردادی زمان را می شكند و یك جهان چند بعدی و در عین حال سیال می آفریند. استفاده از زبانی آهنگین كه در آن با وجوه استعاری بارزی روبه رو هستیم نیز یكی دیگر از مولفه های اصلی این داستان نویس به حساب می آید. منصور كوشان در اواسط دهه ۷۰ از ایران به نروژ مهاجرت كرد و اكنون در آنجا سكونت دارد.

آن روز هم تا تلفن زنگ زد به نفس تنگی افتادم. گوشی را كه برداشتم دستم می لرزید. دلم نمی خواست متوجه اضطرابم شود. شاید هم شد و به رویش نیاورد. گوشی را كه گذاشتم، هنوز سه ساعت وقت داشتم، اما بلافاصله لباس پوشیدم، جلو آینه ایستادم و چند بار ملاقات با او را تمرین كردم. انگار كه برای نخستین بار بود كه می دیدمش. هر بار كه دستم را دراز می كردم بیشتر دچار هراس و لرز می شدم.

قهوه دم آمده بود. چند فنجان پیاپی نوشیدم. امیدوار بودم آرامش از دست رفته ام را باز آورم. حتی بی توجه به هوای گرم نوشیدنی خوردم. صدای تپش قلبم بیشتر نا آرامم می كرد. شیر دستشویی را باز كردم و صورتم را گرفتم زیر آب خنك و به او فكر كردم.

بیش از چهار سال می شد كه می شناختمش. در استاوانگر كه زندگی می كرد، چندبار دیده بودمش. به اسلو كه آمدم در مهمانی خانه نسیم دیدمش. از او هم سراغ خانه ای برای اجاره گرفتم. شماره تلفنم را در دفترچه یادداشت كوچك زردرنگی نوشت. سه روز بعد زنگ زد.

«طبقه بالای آپارتمان من خالی شده، می تونی بیایی آن را ببینی و اگر دوست داشتی اجاره كنی.»

شرحی هم از محله و موقعیت آن داد. حالا دو سال و شش ماه از روزی می گذرد كه به محل فعلی نقل مكان كرده ام. روزهای نخست زیاد می دیدمش. هر وقت به همدیگر می رسیدیم، می پرسید: «همه چیز خوبه»

خنده شیرین كنار لب ها و چهره گندم گونش آرامم می كرد. در نگاهش گونه ای حزن شیرین نهفته بود. دلم می خواست می توانستم ساعت ها نگاهش كنم. صدایش گوش نواز بود. بوی بازمانده عطرهای خوش بویش در پله ها را كه می بوییدی، درمی یافتی كی وارد خانه شده است یا بیرون رفته. شدت بوی بازمانده لحظه های گذر او را از پله ها اعلام می كرد. با همین بو بود كه همسایه ها متوجه غیبت های ناگهانی او می شدند. به مسافرت كه می رفت، بی آنكه بدانند چرا، برای بازگشتش روزشماری می كردند.

از ادكلن پله ژر كه حدس می زدم از بوی آن خوشش می آید، نه تنها به صورتم كه به تمام لباسم هم زدم. امیدوار بودم خودش به كافه بالی بیاید. یك ماه و ۹ روز بود كه رازش را با من در میان گذاشته بود. در تمام این مدت، حتی ساعت هایی كه در محل كارم بودم، با هر صدای تلفنی گمان می كردم لحظه ملاقات ما فرا رسیده است. حالا می توانم نشان بدهم كه از اعتمادش به من پشیمان نخواهد بود. می توانم همان طور كه انتظار دارد نقشه اش را مو به مو اجرا كنم و اطمینانش بدهم كه تا بازگشتش از سفر هیچ اتفاقی نمی افتد.

در تلفن گفته بود كه اگر نتوانست بیاید، نشانی و توضیح لازم را روی كارتش می نویسد و به دوستی می دهد تا برای من بیاورد. برای همین هم خواسته بود بروم كافه بالی.

احتمال می دادم اگر خودش نتواند بیاید، از دوستان نروژی اش كمك می گیرد. می توانست به فارسی بنویسد و به دست لئو یا آنت بدهد و خواهش كند آن را به من برسانند.

لئو را چند بار دیده بودم. اگر او می آمد، می توانستم به یك نوشیدنی دعوتش كنم. این امید وجود داشت كه با او از مسعود ب. و محل اختفایش حرف زده باشد. همكار بودند و دوستان چندساله. هر گاه بحث نژادپرستی پیش می آمد و مسئله ملیت ها مطرح می شد، از دوستانی كه داشت حرف می زد و از آنها دفاع می كرد.

در مهمانی سالیانه مجتمع هم از لئو حرف زده بود. بیشتر برای نروژی ها حرف می زد تا من، یا چانگ كه چینی بود، یا پدرو كه از كولیان جزایر كارائیب بود و از همشهری های گابریل گارسیا ماركز.

روز مهمانی از تمام سال های تنهایی اش در غربت حرف زد و از لئو كه درك درستی از تبعیدی ها دارد. خانم الن كه به نظر می رسید انتظار دارد از او هم صحبت بشود، بلند شد، جام اش را به افتخار همه مبارزان آزادی بلند كرد و بعد از آنكه نوشید، سخنرانی مبسوطی در ارتباط با روزی كه پلیس ها وارد ساختمان شدند، ایراد كرد. حرف های خانم الن همه را احساساتی كرد، طوری كه یكی بعد از دیگری از رنج های غربت سخن گفتند و به سلامتی همه مهاجران نوشیدند.

از همسایه ها، چانگ بیشتر از همه ترسیده بود. از او هم پرسیده بودند در این روزهای اخیر دیده است مردی چهار شانه، با موی مشكی و قدی نزدیك صدوهفتاد سانت به خانه شماره ۳ آمد و شد كند. بعد هم عكسی را نشانش داده بودند. چانگ در پاسخ پرسش های پلیس فقط گفته بود:

«نه، نه، من نمی دونم.»

خانم الن اما با خوشرویی از پلیس ها استقبال كرده بود و بعد كه متوجه شده بود برای چه آمده اند، اعتراض كرده بود كه چرا در باره آمد و شدهای نازنین پارسی سئوال می كنند. بعد هم از محبت ها و صمیمیت نازنین حرف زده بود.

آن روز، ناگهان صدایش را پایین آورد و در حالی كه به طبقه بالا اشاره می كرد در گوش پلیس حرف زد. گمانم اشاره ای هم به من كرد. در پاگرد جلو خانه ام ایستاده بودم كه دو طبقه بالاتر از همكف قرار دارد. پنجره خانم الن روبه روی در ورودی قرار داشت و همین باعث شده بود كه از تمام آمد و شدها اطلاع داشته باشد.

از سر كار كه برمی گشتم تا قهوه آماده شود، لباس هایم را در می آوردم، كتابی، نشریه ای دست می گرفتم، پشت پنجره می نشستم و سرگرم مطالعه و نوشیدن قهوه می شدم. هنوز قهوه ام را ننوشیده بودم كه صدای ترمزهای اتومبیلی توجهم را جلب كرد. چراغ گردان قرمز سقف اتومبیل را كه دیدم، چهار پلیس از آن پیاده شدند و بدون آنكه به اطراف نگاه كنند، به طرف در ساختمان ما آمدند. فاصله من تا دربازكن زیاد بود. تا آمدم گوشی را بردارم، صدای باز شدن در را شنیدم. حدس زدم در خانه های دیگر را هم زده اند. زیرپیراهن ركابی پوشیده بودم و شلوار كوتاه. آنها را در آوردم و پیراهن و شلوار پوشیدم.

در خانه را كه باز كردم، پلیسی جلوم سبز شد. چاق بود و كوتاه قد، با صورتی سرخ سرخ.

گفت: «مجبور م چند سئوال بكنم.»

گفتم: «اشكالی نداره. امیدوارم بتونم كمكتون كنم.»

گفت: «ساكن این خانه ای»

گفتم: «دو سال می شه.»

گفت: «پناهنده ای»

گفتم: «بله» و بلافاصله اضافه كردم: «البته دیگر یك پناهنده محسوب نمی شوم. سال ها است كه شهروند نروژ شده ام.»

لبخند زد و گفت: «ایرانی هستی»

گفتم: «بله، ملیتم ایرانیه.»

دستش را سر شانه ام گذاشت و گفت: « تو خیلی خوب می تونی به ما كمك كنی.»

سعی می كرد لبخندش را حفظ كند و لحنی صمیمانه داشته باشد. درباره پناهنده هایی كه اقامت دارند، هنوز شهروند نشده اند یا نتوانسته اند شرایط لازم را برای پناهندگی دارا باشند و اغلب دچار سوءتفاهمند، چند دقیقه جمله های كلیشه ای را كه عادتش شده بود، آرام و شمرده بیان كرد. بعد هم انگار كه از سخنرانی خود خشنود بود، نگاه پیروزمندانه ای به من كرد، اطراف را كه خالی بود دید زد و عكسی را جلو من گرفت.

«این مرد را می شناسی»

«نه»

مردی چهل وچند ساله بود با مو و چشم های سیاه.

«تا به حال او را دیده ای»

«هرگز.»

«ما فكر می كنیم كه این مرد با خانمی كه در طبقه دوم زندگی می كند و ملیت تو را دارد، در ارتباط است. فكر نمی كنی به خانه خانم نازنین پارسی آمد و شد داشته باشد»

«نه، هرگز او را ندیده ام.»

تشكر كرد و به دو پلیس دیگر پیوست كه داشتند از پله ها پایین می رفتند. معلوم بود از همسایه های دیگر هم سئوال كرده اند. خانم الن تازه از خانه اش بیرون آمده بود و داشت حرف می زد. سه پلیس دیگر در پشت سر پلیسی ایستادند كه زن بود.

از گفت وگویشان با همسایه ها هیچ اطلاعی نداشتم. همسایه روبه روی خانه ام، پدرو، آنارشیست است و از مدت ها پیش به مسافرت رفته بود. چانگ را هم كه چند روز بعد از آن جلو در دیدم، گفت خیلی ترسیده است و دلش نمی خواهد دیگر چنین اتفاقی بیفتد.

پلیس ها كه بیرون رفتند، به سرعت وارد خانه ام شدم تا از پنجره آنها را دنبال كنم. چند دختر و پسر سومالیایی ایستاده بودند و پلیس ها را تماشا می كردند كه به دور نازنین حلقه زده بودند. نازنین با پلیس چاق و كوتاه قد، حرف می زد كه صورت سرخ سرخ داشت. دست هایش مثل پاروهایی شتابان در هوا حركت می كرد. هر وقت عصبی و مضطرب می شد، از دست هایش كمك می گرفت. گفته بود:

«دست ها كمك می كنند تا بر احساساتم مسلط شوم، اعتمادبه نفس می دهند.»

گرچه نازنین حالا دیگر یك شهروند نروژی شناخته شده بود و قابل احترام برای همسایه ها یا همكارانش، اما هنوز حس بودن در وطن و امنیت آن را به دست نیاورده بود. نزدیك پانزده سال بود كه به نروژ آمده بود، درس خوانده بود و یك عكاس حرفه ای شناخته شده بود.

خانم الن هم به همین خاطر تعجب كرده بود كه چرا پلیس ها به در خانه ها آمده اند و قصد داشتند خانه نازنین را بگردند. خانم الن به پلیس گفته بود:

«می توانستید به نازنین تلفن بزنید و از او درباره مس ... مسود ب. سئوال كنید. امكان ندارد كه او كسی را مخفی كرده باشد.»

منصور كوشان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 3 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.


همچنین مشاهده کنید