جمعه, ۲۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 17 May, 2024
مجله ویستا

جایگاه دین در چالش بین سنت و مدرنیته


جایگاه دین در چالش بین سنت و مدرنیته

اساساً مدرنیته در همه ی زمینه ها در بدو امر با یک واژگونی اساسی در بنیان های فکری دینی شکل گرفت

از ابتد مشکل مدرنیته با سنت به معنای مطلق آن نبود، بلکه به یک معنا اصولاً به سنت هم رجوع کرد در بدو امر. یعنی مدرنیته در بدو امر برای چالش با سنت دینی، سنت مسیحی و سنت حاکم بر جوامع مسیحی به سنت ماقبل مسیحی به سنت رومی _ یونانی رجوع کرد. در مدل‌های سیاسی و در فهم مسائل انسانی و فلسفی برگشت مجدد به سنت پیدا کرد. آن چیزی که مسئله‌ساز بود، سنت دینی بود که مستقر بود یعنی در کارهای آدم‌هایی مثل هاب‌لاک، ماکیاول، و دیگران تا زمانی‌که به قول چپ‌ها معضله‌ی مذهب در غرب حل و فصل شد اساساً مسئله، مسئله‌ی دیانت بود. گفتند پس از یک جهت این معضله، معضله‌ای نیست چرا؟ چون کافی است به تاریخ غرب نگاه کنیم و ببینیم که اینها چه‌گونه با دیانت برخورد کرده‌اند؟ و دیانت در این فرایند چه نقش و جایگاهی داشته است؟ یعنی کسانی که مؤسس مدرنیته بوده‌اند در زمینه‌های مختلف چه در زمینه‌ی علمی مثل کپرنیک، کپلر، گالیله و نیوتن راجع به آن تلقی علمی یا محفوظات ناظر به تلقی علمی که پیش از خود آنها بود مثل، زمان و مکان یا ماهیت این عالم، هستی، چه‌طور با نوع نگاه دینی به شناخت و معرفت و ماهیت تجربی این عالم برخورد می‌کردند و در چه زمینه‌های فلسفی _ سیاسی مثلاً ماکیاولی، هابز، لاک و دیگران.

اساساً مدرنیته در همه‌ی زمینه‌ها در بدو امر با یک واژگونی اساسی در بنیان‌های فکری دینی شکل گرفت. یعنی معضله‌ی مدرنیته در بدو امر مذهب بود و مدرنیته اساساً تأسیس مفروضاتی است در قطب مقابل مفروضات مذهب در مورد هر چیزی که در این عالم شما تصورش را کنید و در مورد کل رابطه‌ی مذهب و جهان به‌طور کلی. آن چیزی که یک مقدار ابهام‌آفرین شد در همین مرحله هم در مورد رابطه‌ی دین و مدرنیته، می‌توان گفت که استراتژی خاصی است که مدرن‌ها برای مواجهه با مذهب پیدا کرده‌اند. یعنی این استراتژی به نحوی بود که در عین حال که بنیان‌های مذهب را می‌زد انگار که بنیان‌های مذهب را نمی‌زند، انگار که با مذهب خشونت و مسئله ندارد، بلکه در بعضی مواقع این‌طور به نظر می‌رسد که تمجیدهایی که اینها از مذهب می‌کنند کم از تمجیدهای کشیش‌ها نیست. ولی آن چیزی که آنها تحت عنوان مذهب تمجیدش می‌کنند اساساً آن چیزی نیست که مذهب قبل از آنها هست، قبل از آنها بوده یا ما در حال حاضر به عنوان مذهب می‌شناسیم. اگر به تاریخ مدرنیته و انجام آن نگاه کنیم ابهامی ندارد، ابهام را بعداً ایجاد کردند یا بعداً تصورات مدرنیته این ابهام را ایجاد کرده است. در بدو امر اگر شما نگاه کنید به واسطه‌ی نوع استراتژی که برای حل و فصل معضله‌ی مذهب در بدو امر اتخاذ شد ممکن است در مورد رابطه‌ی دین و مدرنیته دچار ابهام و گنگی شویم، چرا؟ چون مدرنیته اضطراراً در یک فضایی رشد و پرورش پیدا می‌کرد که فضای دینی بود و معمولاً متجددین در ۲۰۰، ۳۰۰ سال اول حتی تا قرن نوزدهم به شدت دچار مشکل بودند. کتاب‌های خود را می‌ترسیدند منتشر کنند، به عنوان مثال کپرنیک از منتشر کردن کتاب خود می‌ترسید. و یا این‌که کتاب‌های ماکیاولی برای ۱۰۰ سال به‌صورت پنهانی جابه‌جا می‌شد و خود او هم لقب شیطان گرفت، کسی که بنیانگذار فلسفه‌ی سیاسی جدید است، کسی که بنیانگذار فکر سیاسی جدید است ماکیاولی است. یا هابز، یا حتی لاک، او که در بین متفکرین تجدد که در زمینه‌ی فکر سیاسی جدید مؤثر بوده جزء معتدل‌ترین آنها به نظر می‌رسد و به لاک محتاط معروف بوده است، ولی به حدی مبهم سخن گفته است. اما همین آدم دچار مشکلات بود یعنی اسپیروزا، هابز، لاک همه‌ی اینها از این شهر به آن شهر خلاصه در بسط و گسترش ایده‌ها و فکر خود راحت نبودند. در نتیجه در چنین فضایی استراتژی حل و فصل معضله‌ی مذهب نمی‌توانست صریح و مصرح باشد آن‌گونه که مثلاً جریان چپ تجدد انجام گرفت که خیلی مصرح بیان کردند و گفتند. البته آن زمان هم دچار مشکلات بودند یعنی تا اواخر قرن نوزدهم خیلی از همین چپ‌ها را، یعنی کسانی که با این‌که با مارکس عمل می‌کردند مثل اشتراوس، باخ، وقتی تفسیر‌های ضد مذهبی کردند آنها را از دانشگاه بیرون کردند. در دوران متقدم‌تر که حتی مسئله‌ی قتل و مرگ وجود داشت برای مثال اسپینوزا چون با همین مسائل و مشکلات مواجه بود نام خود را عوض کرد یعنی نمی‌توانست راحت زندگی کند.

این استراتژیک که کمابیش با آن آشنا هستیم، یعنی در دوره‌ی متأخر متقدم ما در جهان اسلام توسط ملکوم‌خان و در دوره‌های متقدم که ما درگیر آن هستیم و دنبال شده استراتژیک شبهه‌ناکی بود. این ابعاد مختلفی دارد که ممکن نیست ما بتوانیم وارد تفسیر آن شویم، یکی از آنها این بود که ملکوم‌خان دنبال کرد. ملکوم‌خان در بدو امر خیلی تند می‌رفت، بعداً عوض شد و یک سخنرانی در انگلیس انجام داد و به آنها گفت: اگر شما می‌خواهید قضیه‌ی این مسلمین و دیانت را حل و فصل کنید، بگویید اصلاً همه‌ی این حرف‌ها را از دیانت شما گرفته‌ایم و شما از ما جلو بوده‌اید، منتهی شما عمل نکردید و ما عمل کردیم. این تعبیری است که بعداً مرحوم بازرگان گفت و اقبال هم این‌طور گفت: که من غرب رفتم،آن چیزی که در غرب و در مدرنیته واقع شده بگوییم که اصلاً همین است که دیانت خواسته است. این در دوره‌های متقدم تجدد شکل‌های دیگر این سیاست دنبال شده، اینها با دین ضدیت نمی‌کردند و نمی‌گفتند دین بد است. می‌خواستند دین را رد کنند، می‌گفتند دین کلیسایی بد است. کاری نداریم که این حرف‌ها درست بوده یا نه؟ ولی می‌خواهیم ببینیم چه شد که دین چنین وضعیتی پیدا کرده و عده‌ای فکر می‌کنند مشکل دارد و یک عده فکر می‌کنند مشکل ندارد و در واقع جایگاه دین را در این چالش نباید گفت چالش بین سنت و مدرنیته، بلکه چالش بین پیدایی مدرنیته و معضلات ظهور و بروز مدرنیته، وضع دین در این‌جا چگونه مشخص و تعیین می‌شود؟

برخی از گروه‌های متجدد مسیحیت خیلی صریح و تند برخورد می‌کردند، اینها آن‌طور برخورد نمی‌کردند اینها می‌گفتند که دیانت کلیسایی غلط است، دیانت آباء کلیسا خوب است یعنی دیانت اولیه آن خوب است. منتهی دیانتی که جدیداً آن را تفسیر می‌کردند و می‌بینید که چگونه رگه‌های فکر مدرن در آن هست و دیانت مدرن را به اتکای، یعنی فکر مدرن، زندگی مدرن یا فهم مدرن را، یک شکل قضیه این بود.

شکل دیگر استراتژی معضلات همین تشابهات برقرار کردن بین الفاظ، یعنی از مغالات‌های لفظی استفاده کردن و ابهام آفرینی‌های این‌طوری که مثلاً مگر آزادی یا قانون چیست؟ همین شریعت است دیگر، شریعت هم یعنی این‌که چه‌کار باید کنیم، چه‌کار نباید کنیم. بیشتر متجددین هم در مرحله‌ی اولیه کشته شدند، یا کلیسا کشته داد. یعنی در قرن ۱۷ بالاخص بعد از نهضت اصلاح دینی خیلی از انسان‌ها را سوزاند در اسپانیا و در خیلی از جاهای دیگر، در این مرحله کار دیگری که اینها کردند این بود که: یا سخنی از مسیحیت نمی‌آوردند یا در لفافه می‌آوردند و آن‌را نیز تأیید می‌کردند ولی باز با یک تفسیر دیگری، مثلاً هابز یا ماکیاولی، وی در یکی از کتاب‌هایش یک کلمه هم از مسیحیت هم سخن نمی‌گوید ولی در بعضی از کتاب‌های دیگرش بعضی از حرف‌هایی را در مورد مسیحیت می‌گوید و خیلی هم تمجید می‌کند و در بعضی جاها نیز البته انتقادی دارد. یا هابز که مؤسس فلسفه‌ی سیاسی جدید تجدد است در همه‌ی صورت‌های آن و همچنین ماکیاولی یک جاهایی از دیانت تمجیدهایی دارند که شما فکر می‌کنید یعنی چه؟ می‌گویند مگر می‌شود دولت بدون دیانت باشد؟ اصلاً ممکن نیست. و می‌گویند: حتی اگر بعضی‌ها معتقد باشند که اینها خرافه هم است، خوب است و لازم است که باشد. پندارهای غلطی هم که هست، ما نمی‌گوییم ولی اگر کسی می‌گوید ما می‌گوییم خوب است دیانت لازم است چون چگونه می‌شود مردم را رام کرد، مطیع کرد و ملزم کرد به الزامات قانونی و اقتصاعات زندگی بدون ترس از یک امر ماورائی. دیانت این کارکرد را دارد و اتفاقاً ماکیاولی می‌گوید شهریار و کسی که حاکمیت را دارد مطابق با مبانی و روشی که من تأسیس کردم، این باید هواسش باشد که هیچ نظامی بدون دیانت ممکن نیست مستقر شود و پایدار بماند.

حسین کچوییان


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.