یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

تصمیم سخت داستان


تصمیم سخت داستان

وقتی در مدیریت کارکنان, به موضوع اعتیاد یکی از افراد کلیدی مواجه شویم چگونه باید با آن فرد و قضیه رفتار کرد تا تاثیر نامناسب بر سایر افراد باقی نگذارد

نگهبان اطلاع داد که یک خانم و آقا دم در کارگاه آمده اند و می گویند که می خواهند شما را ببینند . ما معمولاً در کارگاه که پانزده کیلومتر خارج از شهر بود ، غیر از مشتری هایمان که نماینده توزیع تولیدات شرکت در منطقه بودند و مامورین نهادها و سازمانها ، مراجعه کننده دیگری نداشتیم ، با این وجود گفتم که آنها را به داخل راهنمایی کنید .

بعد از چند دقیقه آقایی به اتفاق یک خانم لاغر اندام با چادری گلدار بر سرش ، وارد اتاق شدند . مرد را می شناختم آقای مهامی صاحب فروشگاه ( یا سوپر) واقع در محله ای بود که من در آنجا ساکن بودم . به آنها تعارف کردم که بنشینند ، تقریباً حدس زدم که برای چه منظوری آمده اند . ولی از آمدن خانم همراه آقای مهامی تعجب کردم زیرا تا آنجایی که من میدانستم ، مرتضی ( پسر آقای مهامی ) مادر نداشت .

آقای مهامی کمی جابجا شد و با ناراحتی و صدای گرفته ای گفت : ما آمده ایم خدمت شما ، اگر بشود و راضی باشید ، مرتضی را ببخشید و اجازه بدهید به سرِ کارش برگردد ، همانطوری که میدانید و قبلاً هم به شما گفتم مرتضی کوچک بود که مادرش عمرش را داد به شما ، من با بدبختی این پسر را بزرگ کرده ام ، ایشان هم که همراه من آمده ( اشاره به خانم چادری ) ، همسر دومم است او هم خیلی زحمت این بچه را کشیده تا او را به اینجا رسانده ایم .

نامادری هم در حالی صدایش گریه آلود بود گفت : آقا مصطفی راست می گوید این بچه با زحمت و مرارت بزرگ شده ، ما دو نفر سعی کردیم چیزی برایش کم نگذاریم ، خودتون میدانید تازه چند ماهی است برای اینکه سر و سامان بگیرد برایش دختری را نامزد کرده ایم . از وقتی شما جوابش کردید خواب و آرام از ما گرفته شده .... وبه گریه افتاد .

از اینکه یک نامادری برای پسرِ شوهرش گریه کند، شگفت زده شدم ولی با متانت و آرامش گفتم : همانطوری که می بینید اینجا یک محیط کارگری است،

در همین حال مشهدی غلامسین با سه استکان چای وارد شد ، بعد از آنکه استکان های چای را روی میز گذاشت و رفت ،

ادامه دادم : من هم اول بار که نگهبان این موضوع را به من اطلاع داد ، باورم نشد . ولی مرتضی را صدا کردم و به او تاکید کردم که اینجا محیط کارگری است ، تو را بعنوان سرپرست کارگران معرفی کرده ام و باید در زمان هایی که من حضورندارم مراقب همه چیز باشی ، حتی وانت شرکت را در اختیارش قرار داده بودم و به وی گوشزد کردم ؛ امیدوارم این حرف هایی که در باره تو می شنوم ، درست نباشد و آنها اشتباه کرده باشند . حتی گفتم اگر مشکلی هم داری ، حداقل در محیط کار، نباید کسی متوجه شود ، اگرچه با اصل موضوع به شدت مخالفم .

دوباره نامادری با صدای محزون گفت : شما درست می گویید ولی حالا بزرگواری بفرمایید و این بارموضوع را ندیده بگیرید .

پدر مرتضی هم ادامه داد : ما قول میدهیم که بیشتر مراقب او باشیم ، تا دوباره پاک بشه .

در جواب گفتم : اولاً خود مرتضی میداند که مقررات شرکت است ، و زمان استخدام او رابه آزمایشگاه و برای معاینه پزشکی فرستادند حالا با آزمایش و معاینه پزشکی چکار کرده ، نمی دانم ، ولی چون شخصاً با او صحبت کردم و به وی تذکر دادم و دفعه آخر ، خودم متوجه موضوع شدم و مدرک جرمش را از کشوی میزش پیدا کردم و کسی دیگری گزارش نداده است ، به راحتی نمی توانم از موضوع بگذرم .

بهر حال ، باید عرض کنم با آنکه برای آقای مهامی احترام قائلم و همچنین شما مادر که زحمت کشیده که تا اینجا آمده اید ، ولی به هیچ وجه نمی توانم برگشت بکار مرتضی را قبول کنم ، خیلی معذرت می خواهم ولی چاره ندارم زیرا اینجا ، من مسئولیت مال و اموال مردم و کارکنان کارگاه را دارم و نمی توانم کسی با این وضعیت در این کارگاه بپذیرم و به نظرم این تصمیم بیشتر به نفع مرتضی و آینده اوست . چند لحظه سکوت برقرار شد .

آقای مهامی و همسرش وقتی این قاطعیت در گفتار مرا دیدند بالاجبار برخواسته و خیلی ناراحت از اتاق خارج شدند .

***

هنگامی که بعنوان سرپرست به این کارگاه آمدم ، این کارگاه هنوز آماده بهره بر داری نبود با سعی و تلاش و پشتیبانی مدیران شرکت ، کارگاه را آماده بهره برداری کردم و حدود یکسالی است که در حال بهره بردای است .

برای سرپرستی کارگران و انجام بعضی امور فنی که در طی روز در کارگاه بدانها نیاز بود ، بدنبال بکارگیری یک جوان محلی دارای دیپلم فنی بودم ، تا آنکه این موضوع را با آقای مهامی که تقریباً هر روز غروب در مراجعت به منزل از فروشگاهش خرید می کردم ، مطرح کردم ، که آیا فردی با مشخصاتی که می خواستم می شناسد ؟ که در پاسخ گفت ؛ پسر خودم مرتضی دیپلم فنی مکانیک دارد و فعلاً بیکاراست ، مرتضی را چند بار در فروشگاه دیده بودم و جوان آرام و بدون شر و شوری به نظرم آمد. از آقای مهامی هم نپرسیدم چرا مرتضی بیکاراست . بهر حال بعد از طرح موضوع توسط آقای مهامی به وی گفتم به مرتضی بگوید روز بعد ، بیاید کارگاه تا با وی صحبت کنم .

روز بعد مرتضی به کارگاه آمد با وی مقداری صحبت کردم و ظاهراً آدم مناسبی به نظر آمد و اطلاعات فنی که داشت ، نیاز کارگاه را مرتفع می کرد. به او گفتم برای انجام مقدمات استخدام باید به تهران به اداره مرکزی شرکت برود و مراحل استخدام را آنجا بگذراند . نامه ای برای امور اداری دفتر مرکزی شرکت تهیه کردم و به مرتضی دادم تا به تهران برود.

مرتضی رفت و حدود پانزده روز بعد با در دست داشتن حکم کارگزینی برای شروع بکار مراجعه کرد، من هم او را به همه قسمت های کارگاه بردم و نشان دادم و معرفی کردم و وظایف را برایش توضیح دادم ، اوهم از روز بعد ساعت هشت صبح به سر کار آمد و کارش را شروع کرد .

با آنکه دوره آموزشی کوتاه مدت در دفتر مرکزی گذرانده بود ولی سعی کردم ضمن آموزش وظایف ، بتدریج مسئولیت های بیشتری به وی واگذار کنم ، برای این کار ، هر روز یکی از فرم هایی که برای انجام کار روزانه کارگاه مورد نیاز بود به وی میدادم و روش تکمیل کردن و کاربرد آنها را به او یاد می دادم .

بعد از چند ماه که مرتضی در کارگاه کار میکرد متوجه شدم که نامزد کرده است چون بعضی شبها که برای خرید به فروشگاه پدرش می رفتم او را همراه نامزدش میدیدم . بنابراین سعی میکردم به وی دلگرمی بیشتری بدهم ، وانت کارگاه را بعضی روزها در اختیارش بگذارم تا هم به کارها بهتر برسد و هم بتواند برای مسائل شخصی ضروری هم از آن وانت استفاده کند .

***

کارگران و نگهبان روز و شب کارگاه از افراد بومی روستاهای اطراف استخدام کرده بودم تا مشکل رفت و آمد نداشته باشند اگرچه اغلب خیلی مبتدی بودند و تجربه کاری نداشتند ولی با آموزش هایی که به آنها داده بودم بتدریج کارهای جاری را به صورت صحیح انجام میدادند . دو نفر نگهبان کارگاه را هم از همان بچه های روستا انتخاب کردم ولی از افرادی که مقداری در شهر تهران کارکرده و تا حدی روابط عمومی بهتری داشتند تا بتوانند از پس مراجعین برآیند و جواب آنها را به صورت صحیح بدهند .

یکی از نگهبانها ، جوان بلند قد و لاغر اندامی بنام توکل بود که تجربه کار در شهری بزرگ مثل تهران را داشت و اطلاعاتش بیشتر از افراد صرفاً روستایی بود . یک روز بعد از ظهر که مرتضی در کارگاه نبود و برای انجام کاری به شهر رفته بود ، توکل وارد اتاق من شد و من من .. کنان گفت ؛ اگر اجازه بدهید می خواهم موضوع خاصی را با شما مطرح کنم .

«گفتم : بگو می شنوم .»

« این موضوعی که می خواهم بگویم بدگویی نیست فقط برای اینکه شما در جریان کارها باشید می گویم.»

« خُب ، می فهمم بگو.»

« موضوع راجع به آقا مرتضی است ، راستش گفتنش سخت است ، ولی بعضی روزها که شما در کارگاه نیستید ، یا به شهرستانها و یا تهران می روید ، یکی و دو تا از دوستان آقا مرتضی به دیدنش می آیند و با همدیگر با وانت از کارگاه می روند بیرون ، چون دور و بر کارگاه ما ساختمان و کارگاه دیگر نیست من می بینم که می روند وسط بیابان های اطراف و مدتی آنجا هستند و بعد می آیند .»

« خب ، توکل منظورت چیست ؟ واضح تر بگو .»

« آقا به نظر من رفتارهای آنها مشکوک است .»

« نگران نباش ، نظرت را بگو ، چرا مشکوک است ؟»

« چون آقا مرتضی بعضی وقت ها درِ اتاقش را هم کلید می کند وقتی نماینده ای یا راننده ها کارش دارند ، باید برویم و در بزینم تا در اتاق باز کند. »

« خُب متوجه شدم ، آقا توکل ممنون که به من خبر دادی ، بازهم اگر مورد مشکوکی دیدی به من اطلاع بده » .

توکل از اتاق بیرون رفت و من را با افکار خودم تنها گذاشت ، یعنی ممکن است ؟ این پسر که وضع مالی پدرش خوب است ، تازه هم نامزد کرده است ، چه جوری و با چه نیتی دست به این کارها می زند؟ ، احتمال دارد از گذشته مشکل داشته ؟ شاید فشار روانی بی مادری باعث شده ، ولی حالا که کار دارد، نامزد دارد ، حالا چرا ؟

همین طور افکار مختلفی در سرم می چرخید . کمی که فکر کردم و پیش خود گفتم شاید توکل با بدبینی به موضوع نگاه کرده است بهتر است من با این دید ، به قضیه نگاه نکنم .

روز بعد سعی کردم رفتار مرتضی را زیرنظرداشته باشم تا حدود ظهر چیز مشکوکی توجهم را جلب نکرد .بعد از ظهر که مراجعین تعدادشان کم شد . مرتضی به دفتر خودم خواستم و دوستانه به وی گفتم : همانطوری قبلاً گفته بودم اینجا محیط کارگری است بنابراین ما باید خیلی مراقب رفتارمان باشیم ، چون اگر در این محیط اتفاقی بیافتد و از ما ایرادی یا اشکالی مشاهده کنند، آن وقت مدیریت و کنترل کارگران خیلی دشوار خواهد شد .

بعد به حرفهایم صراحت بیشتری دادم و اضافه کردم : چند تا از کارگران آمده اند پیش من و نسبت به شما ، حرف هایی زدند که من حرف های آنها را نپذیرفتم وبه آنها گفتم که اشتباه می کنید ، حتی یکی از آنها گفت با وانت کارگاه و باتفاق دوستانت به بیابانها اطراف میروی ( کمی چهره اش برافرخته شد ) . بهر حال دو باره تکرار می کنم اینجا محیط کارگری است و باید مقرراتش رعایت شود. اگر هم مشکلی داری ، در خارج ار محیط کار بگذار یا مشکل را حل کن . همچنین اضافه می کنم که من به هیچوجه در بعضی موارد ، گذشتی نخواهم کرد .

تا چند روز راجع به این موضوع صحبتی به میان نیامد و اتفاق بخصوصی روی نداد و کارها به روال عادی پیش میرفت . تا آنکه در بعد از ظهر یک روز، مرتضی برای انجام کاری به شهر رفته بود و من برای راه انداختن یکی از نماینده ها ، به دنبال فرم حواله انبار می گشتم به میز مرتضی سری زدم و اتفاقی کشوی میز او را کشیدم ، در کناره داخلی کشوی میز، چند زرورق لوله شده ای را دیدم که در یک طرفش جای سوختگی داشت ؟!. آنها را برداشتم و به اتاق خودم رفتم ، ابتدا کار نماینده را راه انداختم و به اتاقم برگشتم .

دوباره چیزی را که از کشوی میز مرتضی پیدا کرده بودم ورانداز کردم ، پیش خود فکر کردم: خیرخواهی ، نصایح ، تهدید و صلاحدید من هیچ یک اثری نداشته است ، و گفته های توکل صحیح از آب درآمد . بر اعتقاد شخصی خودم که انسانهای معتاد اصلاح پذیر نیستند و به راحتی نمی توان آنها را در مسیر صحیح آورد ، راسخ ترشدم .

دوباره فکر کردم حالا چه باید بکنم ؟ وضعیت زندگی مرتضی ، آینده او ، عکس العمل خانواده اش ، وضعیت کاری در کارگاه ، مصالح و مسئولیت کاری و سایر موارد ، ذهنم را مشغول کرده بود ، مقداری فکر کردم ولی در نهایت تصمیم خودم را گرفتم .

به مشهدی غلامحسین گفتم : توکل را صدا بزند که بیاید به اتاقم . وقتی توکل آمد .

به او گفتم : فردا صبح کشیک خودت است ؟

گفت : بله .

گفتم پس حواست را خوب جمع کن و اگر مرتضی صبح آمد از قول من بگو ، اجازه ورود به کارگاه را ندارد .

حجت الله مهریاری