چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
مجله ویستا

انتظار در غروب


انتظار در غروب

مرد نگاهش را به در دوخته بود. چند هفته‌ای می شد که نگاهش به در دوخته شده بود.شاید از راه می‌رسید. پسرش قول داده بود اما از همان روز هر روز گل انتظار مرد پژمرده‌تر می‌شد.
سرش را برگرداند …

مرد نگاهش را به در دوخته بود. چند هفته‌ای می شد که نگاهش به در دوخته شده بود.شاید از راه می‌رسید. پسرش قول داده بود اما از همان روز هر روز گل انتظار مرد پژمرده‌تر می‌شد.

سرش را برگرداند و به پنجره دوخت. خورشید در قاب پنجره در حال غروب بود. به یاد روزهای کودکی افتاد وقتی که از قاب پنجره به تماشای غروب می‌نشست و با مداد غروب را نقاشی می‌کرد. لبخندی روی لب‌هایش نقش بست.

پسر وقتی در میان در ظاهر شد، نگاهش در هجوم غربت پنجره گم شد. چند قدم جلوتر که رسید، دست سرد پدر را در دست گرفت. لبخند پدر به غروب، تمام دلتنگی‌هایش را فریاد می‌زد. فریادی که قلب پسر را می‌لرزانید.