شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

چادر مادرم


چادر مادرم

بالاخره چوب پرچم هیأت برای به راه افتادن در کوچه و محل و جمع‌کردن نذورات و پول‌های مردم آماده شد... حالا پارچه مشکی یکدست می‌خواهیم تا به چوبی که اوستا جواد نجار به ما داده بود …

بالاخره چوب پرچم هیأت برای به راه افتادن در کوچه و محل و جمع‌کردن نذورات و پول‌های مردم آماده شد... حالا پارچه مشکی یکدست می‌خواهیم تا به چوبی که اوستا جواد نجار به ما داده بود وصل کنیم و حرکت کنیم... یادم بود تازه مادرم به همراه پدرم به بازار رفته بودند و یک قواره چادری مشکی؛ به قول مادرم ـ‌ مجلسی از نوع اعلا‌ـ از جنس خیلی عالی آن، با یک اسم معروف ـ که حالا خیلی مهم نیست‌ بگویم‌ـ‌خریده بودند، ولی خبر داشتم هنوز به خیاط نداده بودند تا از آن چادری برای مادرم درست شود...

با خود گفتم؛ اصولاً برای دوختن پیراهن، شلوار و لباس‌های دیگر، مقداری پارچه از گوشه کنار آن اضافه می‌آید و در خیاطی‌ها به یک گوشه‌ای می‌اندازند و خلاصه بی‌استفاده است...

مادرم به همراه پدر و خواهرانم به خانه مادربزرگم رفتند تا سری به آنها بزنند ـ انگار همین دیروز بود ـ‌ حالا من بودم و تنهایی و تمام فکر و امیدم به چادر مادرم...

از فرصت، کمال استفاده را کردم و به سمت کمد لباس‌های مادرم رفتم. پارچه چادری نو را که برایتان گفتم بیرون آوردم ... با اجازه شما...! با یک قیچی از کنار آن به اندازه‌ای که دلم می‌خواست بریدم تا همان را به چوب آماده شده اوستا جواد نجار بدوزیم و هیأت تأسیس نشده ما هم صاحب پرچمی شود... با ترس و لرز، پارچه مشکی چادری را بریدم و بقیه را خیلی مرتب، تایی زدم و سرجایش گذاشتم ـ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده است!ـ

خیلی می‌ترسیدم... این ترس هم بجا بود... قواره چادری مادرم که خیلی هم با کیفیت و گران بود را ناکار کرده بودم، آن هم با چه وضعیتی...!

حالا پارچه مشکی هم جور شده بود... چه هیأتی می‌شود این هیأت کودکان حضرت علی اصغر (ع)! و این قصه ادامه دارد.