چهارشنبه, ۶ تیر, ۱۴۰۳ / 26 June, 2024
مجله ویستا

ماجرای دل دردهای پاشا کوچولو


ماجرای دل دردهای پاشا کوچولو

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در گوشه‌ای از یک شهر بزرگ، پسری کوچولو به اسم پاشا در کنار پدر و مادرش زندگی می‌کرد.
«پاشا» کوچولو پسر خیلی خوب و مهربانی بود، او …

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در گوشه‌ای از یک شهر بزرگ، پسری کوچولو به اسم پاشا در کنار پدر و مادرش زندگی می‌کرد.

«پاشا» کوچولو پسر خیلی خوب و مهربانی بود، او هر روز که از خواب بیدار می‌شد، سعی می‌کرد یک چیز جدید یادبگیرد و یک کار خوب انجام بدهد.مدتی بود که ناخن‌های پاشا کوچولو بلند شده بود و زیر ناخن‌هایش پر از کثیفی شده بود. با این که پاشا کوچولو هر روز قبل از خوردن صبحانه، غذا و میوه دست‌هایش را خوب می‌شست، ولی کثیفی‌ها زیر ناخن‌هایش باقی مانده بودند.

یک روز مامان از او خواست تا ناخن‌هایش را کوتاه کند. ولی پاشا کوچولو به مامان گفت:

- اصلاً دوست ندارم، ناخن‌هایم را کوتاه کنید.

مامان با تعجب گفت:

- ولی همه ما باید وقتی ناخن‌هایمان بلند می‌شوند، آنها را کوتاه کنیم.

ولی پاشا حرف خودش را تکرار می‌کرد. مامان هم دیگر اصرار نکرد. چون می‌دانست پاشا بالاخره متوجه اشتباهش خواهد شد و دست از لجبازی برخواهد داشت.

چند روز بعد یک روز وقتی پاشا از خواب بیدار شد و صبحانه‌اش را خورد، شروع به بازی کرد.

ولی همینطور که بازی می‌کرد، یکدفعه احساس کرد که دلش درد گرفته است. او به طرف آشپزخانه رفت و به مامان گفت:

- دلم خیلی درد می‌کند.

وقتی دل درد پاشا شدیدتر شد.پاشا و مامان به دکتر رفتند.