چهارشنبه, ۱۰ بهمن, ۱۴۰۳ / 29 January, 2025
فرهنگ,عشق,خیانت
تکلیف بیاندازه عظیم به نظر میرسد. روا ست که به درماندگی ِ خویش معترف شویم. آنچه از پی میآید اندک چیزی ست که در بضاعتِ من بود.
پس از آنکه انسانِ نخستین کشف کرد که -تحتاللّفظی میگوییم- بهکردِ حال و روز و سرنوشتاش بر رویِ زمین از خلالِ کار، در یدِ قدرتِ او ست، دیگر این امر که فردی دیگر، همدوش یا رویارویِ او کار میکند نزدش علیالسویه نبود. برایِ او، دیگری، ارزش و مقام ِ همکار را یافت، کسی که همزیستی ِ با او سودمند بود. پیش از آن، در پیشتاریخ ِ میمونسانیاش، رسم ِ تشکیل ِ خانواده را پذیرفته بود و احتمالاً اعضایِ خانواده نخستین یاریرسانانِ او بودند.
میتوان حدس زد که پیریزیِ شالودهیِ خانواده در پیوند با این امر بود که نیاز به ارضاءِ تناسلی، دیگر نه در هیأتِ مهمان (مهمانی که ناگهان در برابر ِ کسی پدیدار میشد و بعد از عزیمتاش دیگر تا مدتی هیچ خبری از او به دست نمیآمد)، بلکه در هیأتِ کسی سربرآورد که به عنوانِ سُکناگزینی دائم نزدِ شخص رحل ِ اقامت میافکند. بدین سان، جنس ِ مذکر انگیختاری به دست آورد: در کنار ِ خود نگهداشتن ِ جنس ِ مؤنث، یا به بیانِ کلیتر، اُبژهی جنسی (وسیلهیِ ارضاءِ میل ِ جنسی)، و مادههایی که نمیخواستند از کودکانِ بییاور ِ خود جدا شوند، به خاطر ِ آنها نزدِ نرهایِ قویتر میماندند.
این خانوادهیِ آغازین، همچنان فاقدِ یکی از ویژگیهایِ ذاتی ِ فرهنگ است؛ در این خانواده اراده و اختیار ِ رئیس ِ خانواده، پدر، نامحدود بود. در «توتم و تابو» کوشیدهام راهی را نشان دهم که از این خانواده به مرحلهیِ بعدی انجامید، یعنی همزیستی در قالبِ حلقههایِ برادری. پسران در برابر ِ سلطه و قدرتِ پدر، به این تجربه دست یافتند که اتحاد میتواند نیرومندتر از فردِ یکّه باشد. فرهنگِ توتمیستی، مبتنی بر محدودیتهایی ست که اعضاءِ آن مجبور اَند برایِ حفظِ وضعیتِ جدید، آن را به یکدیگر تحمیل کنند. این قوانین ِ تابویی، حکم ِ «حقوق» را داشتند.
لذا همزیستی ِ آدمیان بر شالودهای دوگانه پیریزی شده بود، نخست از خلالِ اجبار به کار که حوایج ِ بیرونی را میآفرید، و سپس از خلالِ قدرتِ عشق، که مرد را وامیداشت تا اُبژهیِ جنسی، یعنی زن، را کنار ِ خود داشته باشد. و زن را مجبور میکرد آن بخش ِ جدا شده از خود، یعنی کودک، را نزدِ خود نگه دارد. اِرُوس (Eros، خدایِ عشق ِ جنسی) و آنانکه (Ananke، ضرورتِ حیاتی یا نیاز ِ عینی) بدل به والدین ِ فرهنگِ بشری شدند.
نخستین کامیابی ِ فرهنگی این بود که اکنون شمار ِ بزرگتری از انسانها میتوانستند در اجتماع باقی بمانند. و از آنجا که این دو قدرتِ عظیم، در راستایِ تثبیتِ همین وضع تأثیر میبخشیدند، میتوان انتظار ِ آن را داشت که رُشدِ سپسین ِ فرهنگ، به سادگی صورت پذیرد، رُشدی به جانبِ سلطه بر جهانِ خارج و افزودنِ هرچه بیشتر بر تعدادِ آدمیانی که اجتماع درونِ خود جای داده بود. به سهولت قابل ِ فهم نیست که چگونه ممکن است این فرهنگ، تأثیر ِ دیگری، جز سعادتبخشی و نیکبختگردانی، بر اعضایش داشته باشد.
اجازه دهید پیش از پژوهش در این باب که منشأ ِ اختلالاتِ فرهنگ کجاست، از طریق ِ برشناختن ِ عشق به مثابهیِ شالودهیِ فرهنگ، بحثِ خود را از مسیر ِ خود منحرف سازیم تا بتوانیم شکافی را که در بحثِ پیشین گشوده ماند، پُر کنیم.
گفتیم این امر که پی بردنِ تجربی به عشق ِ جنسی نیرومندترین تجربهیِ ارضاء را در اختیار ِ انسان میگذارد، و فیالواقع الگویی برایِ هر نوع سعادت به دستش میدهد، باید موجبِ آن شده باشد که فرد ترضیهیِ میل ِ به سعادت در زندگی را نیز متعاقباً در گسترهیِ روابطِ جنسی بجوید، و کامجویی ِ تناسلی را در کانونِ زندگی ِ خود قرار دهد.
در ادامه اظهار داشتیم که انسان از این رهگذر، خود را به میزانِ بسیار خطرناکی به بخشی از جهانِ خارج، یعنی اُبژه، یا شخص ِ برگزیدهیِ عشق، وابسته میکند، و چنانچه از سویِ این بخش موردِ بیمهری قرار گیرد، یا از خلالِ بیوفایی یا مرگ از دستش بدهد، سختترین رنجها را از سر خواهد گذراند. از همین رو، فرزانگانِ تمامی ِ اعصار، مؤکداً ناهی ِ این شیوه از زندگی بودهاند و با این حال، این نحوهیِ زیست، گیرایی ِ خودش را نزدِ شمار ِ کثیری از ابناءِ بشر از دست نداده است.
برایِ شمار ِ بسیار قلیلی، مطابق با طبع و توانشان، امکانِ آن فراهم میآید که سعادت و نیکبختی را در طریق ِ عشق بیابند، که اما در این صورت، پیش از وقوع ِ این امر، تحولاتِ فراگیر ِ روانی ِ عملکردِ عشق و کامجویی، اجتنابناپذیر و ضروری است. این اشخاص از طریق ِ انتقالِ ارزش ِ اصلی ِ دوست داشتن به حیطهیِ صرفِ عمل ِ دوستداشتن و عشقورزی، خود را از تسلیم شدن به اُبژه رها میسازند؛ آنها از آسیب و زیان مصون میمانند، بدین طریق که عشق ِ خود را نه به فرد یا اُبژهای خاص، بلکه در همان مقیاس، به تمام ِ انسانها معطوف میسازند و از کش و قوس خوردنها و نومیدیهایِ عشق ِ جنسی بدین شیوه میپرهیزند که هدفِ جنسی ِ خاص را فرومیگذارند و غریزه را به نوعی انگیختار ِ فارغ از غایت استحاله میدهند.
حالتی که ایشان بدین نحو به وجود میآورند، حالتِ گونهای احساس ِ تغییرناپذیر، بری از خطا و توأم با مهربانی ست که دیگر شباهتِ بیرونی ِ چندانی با زندگی ِ پُرتلاطم ِ عشق ِ جنسی ندارد، ولی البته عشق ِ جنسی، خود منشأ ِ آن است. قدیس فرانچسکو آسیزی احتمالاً کسی ست که در این نوع بهرهمندی و بهرهبرداری از عشق برایِ دستیابی به احساس ِ درونی ِ سعادت، پیشتر از همه رفته است. آنچه ما آن را به منزلهیِ یکی از فنونِ تحقق ِ اصل ِ لذت برمیشناسیم، به طرق ِ گوناگون، در پیوند با دین آورده شده است.
ارتباطِ میانِ آنها ممکن است در آن مناطق ِ دورافتادهای از ذهن دست دهد که در آنجا تمایز ِ میانِ اِگو (ego، من) و اُبژهها (اشیاءِ عینی)، و نیز تمایز اُبژههایِ مختلف از یکدیگر، طرفِ چشمپوشی قرار میگیرد. نگرش ِ اخلاقی، که انگیزش ِ ژرفتر ِ آن بعدتر نزدمان آشکار خواهد شد، بر آن است که در چنین آمادگیای برایِ عشق ِ عمومی به آدمیان و جهان، برترین جایگاه و موضعی را ببیند که بشر قادر به ارتقاءِ خود به تراز ِ آن است.
در اینجا قصد نداریم دو اعتراض ِ اصلیمان را علیهِ این دیدگاه کنار بگذاریم. به نظر ِ ما، چنین برمیآید که آن عشقی که گزینشگر نیست، بخشی از ارزش ِ خود را از دست میدهد، زیرا در قبالِ موضوع ِ خود، بیعدالتی روا میدارد. و دوم اینکه: همهیِ آدمیان سزاوار ِ عشق نیستند.
آن عشقی که خانواده را بنیاد نهاد، هم در شکل ِ آغازیناش، که در آن از اراضاءِ جنسی ِ مستقیم چشم نمیپوشد، و هم در تعدیلیافتگیاش به مثابهیِ نوعی نرمی و عطوفتِ فارغ از غایت، همچنان قدرتِ تأثیرگذار ِ خود را در فرهنگ دارا ست.
در این هر دو شکل، عشق کارکرد و نقش ِ خود را در پیوند دادنِ شمار ِ بزرگتری از انسانها با یکدیگر از سر میگیرد، و این عمل، یعنی پیوند خوردنِ آدمیان با هم، توأم با شدتی بیشتر از آنی انجام میپذیرد که ممکن است از خلالِ علاقه به کار ِ مشترک حاصل شود. بدین سان، سهلانگاریِ زبان در کاربستِ تصادفی ِ واژهیِ «عشق» توجیهی تکوینی مییابد. عشق را رابطهای میخوانند میانِ زن و مردی که بر پایهیِ نیازهایِ تناسلیشان خانواده برپاداشتهاند.
ولی عشق همچنین به معنایِ احساسی مثبت است که بین ِ والدین و فرزندان، و بین ِ خواهران و برادران در خانواده وجود دارد، با وجودی که مجبور ایم این رابطه را به منزلهیِ عشق ِ فارغ از غایت، به منزلهیِ نرمی و عطوفت توصیف کنیم. عشق ِ فارغ از غایت نیز در اصل، عشق ِ سراسر جنسی بود، و این خصلتِ عشق همچنان هم در ناخودآگاهِ بشر وجود دارد.
این هر دو گونه عشق، چه سراسر نفسانی و چه فارغ از غایت، به فراسویِ خانواده دست مییابند، و پیوندهایِ جدیدی برقرار میسازند میانِ انسانهایی که پیشتر نسبت به هم بیگانه بودند. عشق ِ تناسلی، به شکلگیریِ خانوادهها و عشق ِ فارغ از غایت به برقراریِ «دوستیها»یی میانجامد که به لحاظِ فرهنگی مهم اَند، زیرا برخی از محدودیتهایِ عشق ِ تناسلی، نظیر ِ انحصاریت، را ندارند. ولیکن، ربط و پیوندِ عشق با فرهنگ، در روندِ رشد و شکلگیریاش، سرراستی و وضوح ِ خود را از دست میدهد. از یک سو، عشق به مخالفت با علائق ِ فرهنگ برمیخیزد، و از سویِ دیگر، فرهنگ به یاریِ اِعمالِ محدودیتهایی محسوس، عشق را موردِ تهدید قرار میدهد.
دوپارگی میانِ این دو اجتنابناپذیر مینماید، و دلیل ِ آن را نمیتوان بیدرنگ بازشناخت. این دوپارگی، نخست به مثابهیِ کشمکش و تعارضی میانِ خانواده و اجتماع ِ بزرگتری که فرد بدان تعلّق دارد تجلی پیدا میکند. پیشتر دیدیم که یکی از کوششهایِ اصلی ِ فرهنگ، گردِ هم آوردنِ انسانها در قالبِ واحدهایی بزرگتر است. لیکن خانواده سر ِ آن ندارد که خود را رها سازد و از دستش بدهد. اغلب هرچه درونپیوستگی ِ اعضایِ خانواده عمیقتر باشد، هرچه بیشتر تمایل دارند خود را از دیگران جدا سازند، ورودِ آنها به حلقههایِ بزرگتر ِ زندگی به مراتب دشوارتر خواهد شد.
آن شیوهیِ همزیستی که به لحاظِ نژاد-پیدایشی محتملتر است، و تنها در دورانِ کودکی وجود دارد، در برابر ِ شیوهیِ سپسینی که محصولِ فرهنگ است، مقاومت میکند. گسستن از خانواده، نزدِ هر فردِ جوان بدل به تکلیفی میشود که جامعه اغلب به یاریِ آیینهایِ بلوغ و تشرف، فرد را در به انجام رساندنِ آن حمایت میکند. آدمی احساس میکند که این دشواریها، بخش ِ لاینفکِ هر نوع رشدِ روانی، چه بسا در اساس، هر نوع رشدِ ارگانیک را تشکیل میدهد.
به زودی، در مرحلهیِ بعد، زنان به مخالفت با جریانِ فرهنگ برمیخیزند و تأثیر ِ کُندشونده و سترونِ خود را گسترش میدهند. همان تأثیری که در بدو ِ امر از خلال ِ گیرایی ِ عشق ِ به او (یعنی عشق ِ به زن)، شالودهیِ فرهنگ را ریخت. زنان نمایندگانِ علایق ِ معطوف به خانواده و حیاتِ جنسی اَند، و کار ِ فرهنگی همواره در دستِ مردان بوده، همواره وظایفِ سنگینی را بر دوششان گذاشته و آنها را واداشته است که دست به والایش ِ غرایز بزنند، عملی که زنان کمتر قادر به انجام ِ آن اَند.
از آنجا که انسان، مقادیر ِ نامحدودی از انرژی در اختیار ندارد، مجبور است که تکالیفش را از خلالِ تقسیم ِ هدفمندِ کارآیی ِ لیبیدو (انرژیِ اروتیک، سائق ِ جنسی) به انجام رساند. بخش ِ عظیمی از آنچه را که او (مرد) در راهِ نیل به اهدافِ فرهنگی و معطوف به تمدن صرف میکند، از زنان و حیاتِ جنسی به دست میآورد. مصاحبتِ مدام با مردان، و وابستگی ِ او به روابطِ با آنان، مرد را حتا از وظایفاش در مقام ِ شوهر و پدر دور میکند. بدین سان، زن درمییابد که توسطِ مطالباتِ فرهنگ پس رانده شده است، لذا به شیوهای خصمانه با آن روبرو میشود.
گرایش ِ فرهنگ به محدود ساختن ِ حیاتِ جنسی، نسبت به هدفِ دیگر ِ فرهنگ که گسترش ِ حلقهیِ فرهنگی و متمدّنانه است، وضوح ِ کمتری ندارد. حتا نخستین مرحلهیِ تمدن، یعنی مرحلهیِ توتمیستی، ممنوعیتِ انتخابِ محارم برایِ آمیزش را به همراه میآورد، و شاید این کاریترین زخمی باشد که در طی ِ اعصار بر حیاتِ عشقی ِ بشر وارد آمده است.
از خلالِ تابو، قانون و آداب و رسوم، محدودیتهایِ دیگری تولید میشود که چه مردان و چه زنان، مشمولِ آن اَند. البته این راه را همهیِ مردانِ فرهنگی و تمدنها، یکسان طی نمیکنند و ساختار ِ مادیِ جامعه، همچنین بر مقدار ِ باقیماندهیِ آزادیِ جنسی تأثیر میگذارد.
این را میدانیم که فرهنگ، بدین ترتیب، تابع ِ ضرورتِ روانشناختی ست، زیرا مجبور است بخش ِ عظیمی از انرژیِ جنسی ِ موردِ مصرفِ خود را، از محل ِ جنسیت تأمین کند. بنابراین، رفتار ِ فرهنگ در برابر ِ روابطِ جنسی، همچون رفتار ِ قبیله یا طبقهای از جمعیت است که قبیله یا طبقهای دیگر را موردِ استثمار و بهرهکشی قرار میدهد. ترس از شورش ِ زیردستان و ستمکشان، راه به تدابیر ِ سختِ امنیتی میبرد. فرهنگِ اروپایی-غربی ِ ما نشاندهندهیِ یکی از نقاطِ اوج ِ چنین رشد و توسعهای ست. به لحاظِ روانشناختی، آغاز ِ این سیر با تقبیح ِ تظاهرات و بروزاتِ جنسی ِ کودکان، کاملاً موجّه است، زیرا مسدود کردنِ هوسهایِ جنسی ِ بزرگسالان، محلی از اِعراب نخواهد داشت اگر زمینهیِ آن در کودکی فراهم نشده باشد. ولیکن آنچه به هیچ شیوه توجیهپذیر نیست، این است که جامعهیِ متمدن، این پدیدههایِ به سادگی اثباتپذیر و چه بسا چشمگیر را انکار میکند.
آنجا که سخن از فردِ به لحاظِ جنسی بالغ در میان است، اُبژهیِ گزینش، محدود به جنس ِ مخالف میشود و بدین سان، بیشتر ِ ارضاءهایِ غیرتناسلی، ولی جنسی، به منزلهیِ انحرافِ جنسی، طرفِ ممنوعیت واقع میشود. در این منعیات، خواستهای از خود خبر میدهد که معطوف به تثبیتِ نوعی حیاتِ جنسی ِ یکسان برایِ همه و فراگیر است، این خواسته، همهیِ انواع ِ ناهمسانی در ساختمانِ مادرزاد یا اکتسابی ِ جنسیتِ افراد را دور از چشم نگه میدارد و شمار ِ قابلتوجهی از انسانها را از لذتِ جنسی محروم میکند، و بدین سان، به سرمنشأ ِ بیعدالتی ِ بزرگی بدل میشود. اکنون پیامدِ این قواعدِ محدودکننده میتواند این باشد که همهیِ علایق ِ حنسی ِ آنانی که به نحوی عادی، و نه به شیوهای ساختاری و بنیادین، از این امر بازداشته شدهاند، بیهیچ لطمهای در کانالهایِ گشوده جریان مییابند. لیکن آنچه از این محرومیت مصون میماند، یعنی عشق ِ تناسلی ِ طبیعی ِ متمایل به جنس ِ مخالف، از خلالِ مرزگذاریهایی مبتنی بر مشروعیت و تکهمسری، مقیّدتر و محدودتر میگردد. فرهنگِ امروزین، آشکارا امکانِ درکِ این نکته را به دست میدهد که روابطِ جنسی، صرفاً بر پایهیِ پیوندِ یکباره و برگشتناپذیر ِ یک زن محاز است و این فرهنگ، جنسیت را به مثابهیِ منبع ِ خودایستایِ لذت نمیپسندد، و آن را تنها در مقام ِ منبعی تاکنونجایگزیننیافته برایِ تکثیر ِ آدمیان برمیتابد.
طبیعتاً این وضع مبیّن ِ نوعی کرانگی یا حدّ ِ نهایی ست. همه کس میداند که امکانناپذیریِ این وضع، حتا برایِ دورههایی کوتاه، به اثبات رسیده است. تنها اشخاص ِ ضعیف تن به چنین دستیازی و دخالتِ گستردهای در آزادیِ جنسیشان سپردهاند، حال آنکه افرادِ واجدِ طبعی نیرومندتر، تنها تحتِ شرایطی جبرانی و جایگزین زیر ِ بار ِ آن رفتهاند. در بابِ گروهِ اخیر، بعدتر سخن ِ بیشتری خواهیم گفت. جامعهیِ متمدن خود را محبور دیده است که در برابر ِ بسیاری از این مرزشکنیها خاموش بماند و لاجرم آنها را مجاز شمرد. مرزشکنیهایی که در اصل میبایست مطابق ِ قوانین و نظم ِ حامعه، از آن پیروی شود. معالوصف، روا نیست به خطا به جانبِ وجهِ دیگر برویم و بپذیریم که اتخاذِ چنین موضع و ایستار ِ فرهنگیای از سویِ فرد بیضرر است، زیرا به همهیِ نیّاتاش دست نمییابد.
البته حیاتِ جنسی ِ انسانِ متمدن سخت آسیب میبیند و حیاتِ حنسی ِ چنین کسی، هر از گاه، نمودی همچون نمودِ آنِ عملکردی خواهد داشت که رو به ازکاراُفتادگی و توقف میرود، همانندِ دندانها و موهایِ سرمان که به نظر میرسد در مقام ِ اندامهایِ بدن چنین وضعی داشته باشند. احتمالاً حق داریم فرض بگیریم که اهمیتِ سکس به مثابهیِ منبع ِ دریافتهایِ لذیذ، یعنی به مثابهیِ ابزار ِ برآوردِ غایاتِ زندگی، به نحو ِ محسوسی رو به کاهش گذاشته است.
گهگاه آدمی گمان میبرد که در این باب به حقیقتی پی برده است: نه صرفاً فشار ِ فرهنگ، بلکه عاملی در ماهیتِ خودِ عملکردِ جنسی نهفته است که ما را از ارضاءِ کامل بازمیدارد و وادارمان میسازد قدم به راههایِ دیگری بگذاریم. ممکن است این سخن خطا باشد، به هر حال تصمیمگیری در این باره دشوار است.
ناخوشایندیهایِ فرهنگ؛ پارهیِ IV
ترجمهیِ امیدِ مهرگان (با اندکی تصرف)
نشر ِ گام ِ نو، چاپِ دوم؛ ۱۳۸۳
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست