یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

خوش خیال بداقبال


خوش خیال بداقبال

از اول شروع کنیم سرتاسر زندگی من عجیب است زندگی یی که سراسرش عجیب باشد آخر و عاقبتش هم عجیب خواهد بود وقتی از دوست فضایی ام پرسیدم چرا مرا زیر بال و پر خودش گرفته

داستانی را که می خوانید ادامه رمان «المتشائل» نوشته امیل حبیبی نویسنده معروف فلسطینی است که به صورت دنباله دار هر هفته در ویژه نامه چاپ خواهد شد.

سعید گزارش می دهد که در اسرائیل از صدقه سر یک الاغ زندگی می کند. از اول شروع کنیم. سرتاسر زندگی من عجیب است. زندگی یی که سراسرش عجیب باشد آخر و عاقبتش هم عجیب خواهد بود. وقتی از دوست فضایی ام پرسیدم؛ چرا مرا زیر بال و پر خودش گرفته؟ گفت؛ مگر کس دیگری هم بود؟ ماجرا کی شروع شد؟

آغازش وقتی بود که از صدقه سر الاغ، زندگی دوباره پیدا کردم. در بحبوحه حوادثی که می دانی۱ توی کمین افتادیم؛ به سوی مان آتش گشودند؛ پدرم را با تیر زدند؛ خدا رحمتش کند. یک الاغ دربه دری بین من و آنان قرار گرفت. نفله اش کردند. به جای من نفله شد. زندگی من- که بعد ها در اسرائیل گذشت- به لطف این حیوان بیچاره میسر شد. حالا استاد من، چگونه می توانم ارزش زندگی ام را بدانم؟

فقط می دانم آدمی استثنایی هستم. داستان سگ هایی که پیشاپیش از آب مسموم می نوشند و می میرند تا صاحبشان را از خطر آگاه کنند؛ و جان آنها را نجات دهند، به گوشت نخورده؟ یا اسب هایی که سواران زخمی شان را با سرعت تندتر از باد از مهلکه نجات می دهند؛ هنگامی که به نقطه امنی می رسند؛ اسب ها از پای در می آیند؟ اما من، تا آن جایی که خبر دارم نخستین آدمی هستم که یک الاغ کله شقی که نه با باد مسابقه داد و نه می توانست عرعر کند، جانش را نجات داد. آدمی استثنایی هستم. موجودات فضایی هم به همین دلیل انتخابم کرده اند.

به سرت قسم، به من یاد بده، آدم استثنایی چه جور آدمی است؟ کسی است که با دیگران تفاوت دارد؟ یا او هم مثل بقیه است؟ گفتی که پیش از این هرگز مرا ندیده یی و نمی شناختی؛ از شما بعید است آقای خودم. نامم را در روزنامه های مهم بارها و بارها ندیده یی؟

درباره صدها نفری که بعد از حادثه انفجار خربزه در میدان خناطیر (حالا شده میدان پاریس) توسط پلیس حیفا دستگیر شدند، چیزی نخواندی؟ بعدش هر عربی را که در پایین شهر حیفا می دیدند؛ پیاده و سواره دستگیر کردند. روزنامه ها اسامی آدم های محترمی را که اشتباهی دستگیر شده بودند، و نام های دیگران را منتشر کردند. دیگران- آنها من هستم، روزنامه ها نامم را از قلم نینداختند. حالا تو چطور گمان می کنی اسمم را نشنیده یی؟ من آدمی استثنایی هستم. هیچ روزنامه درست و درمانی؛ که اصل و نسب داشته باشد؛ حساب و کتاب داشته باشد؛ به او آگهی بدهند، منابع معتبر داشته باشد، نویسندگان مهم داشته باشد؛ مرا دست کم نمی گیرد. آنهایی که شهر و دهکده ها و میکده ها را پر می کنند؛ همه شان مثل من هستند. من همان ها هستم. من استثنایی ام.

سعید اصل ونسب خود را شرح می دهد:اسم من سعید ابو نحس خوش خیال بد اقبال است. نام و نشانم با خلق و خو و منشم کاملاً جور است. خاندان «خوش خیال بداقبال» خاندان اصیل و شریفی است که در سرزمین ما شناخته شده اند. سلسله سند نسب ما به یک کنیز قبرسی حلبی می رسد؛ که تیمور لنگ هر چه گشت نتوانست برای سر او در کله مناری که برپا کرده بود؛ جایی پیدا کند. قاعده کله منار بیست هزار ذرع و ارتفاعش بیست ذرع بود.

به همین خاطر کنیز را با یکی از پااندازهای تیمور لنگ به بغداد فرستاد، تا خودش را شست وشو کند و منتظر بازگشت تیمور بماند. کنیزک، پاانداز را گول می زند. (گفته می شود که این موضوع یک راز خانوادگی است- همین سبب آن کشتار مشهور شده بود.) با یک عرب بیابانی از قبیله تویسات فرار می کند، اسم اعرابی، ابجر بوده است. همانی است که شاعر در وصفش سروده ؛ یا ابجر بن ابجر یا انت انت الذی طلقت عام جعت۲

وقتی فهمید زنش به او خیانت می کند و با رغیف بن ابی عمره رابطه دارد؛ زنش را طلاق داد. ۳ از ته محله جفتللک بود، در بئر السبع زنش را طلاق داد، به همین خاطر پدربزرگ های ما ؛ مادربزرگ هامان را طلاق می دادند، تا هنگامی که در کناره دریا در ساحل عکا ساکن شدند، بعد هم به حیفا در سمت مقابل خلیج رفتند.

به همان راه و رسم، ما زن هامان را طلاق می دادیم تا دولت تشکیل شد. پس از نحوست و نکبت اول در سال ۱۹۴۸، بچه های خاندان ما زیر دست و پای عرب ها پراکنده شدند. در همه کشورهای عربی که هنوز وقت اشغال شان نرسیده بود، ساکن شدند.

حالا من خویشاوندانی دارم که در محکمه ال رابع؛ در بخش ترجمه از فارسی و به فارسی کار می کنند. یکی از قوم و خویش ها متخصص روشن کردن سیگار اعلیحضرت دیگری است. یکی از آنها ناخداست در سوریه؛ یکی در عراق سرگرد است، یکی در لبنان سرهنگ دوم؛ که البته به دلیل ورشکستگی بانک انترا؛ سکته کرد و مرد. نخستین عربی که توسط اسرائیلی ها به عنوان رئیس کمیته رسیدگی به امور گل قاصدک و خربزه در جلیل بالا؛ منصوب شد، از بچه های خاندان ما بود. می گویند مادرش یک زن چرکسی مطلقه بود.

او همچنان می کوشد که جلیل پایین هم در حوزه ریاستش قرار بگیرد، تا به حال کارش به جایی نرسیده است. پدر خدا بیامرزم؛ تا پیش از تشکیل دولت آدم بانفوذی بود. دوست گرمابه و گلستانش پلیس بازنشسته، ادون سفشارک، کم و کیف قضیه را می داند. وقتی پدرم توی راه شهید شد؛ و الاغ مرا نجات داد، با قایق به عکا رفتیم.

دیدیم خطری بیخ گوشمان نیست؛ دیدیم مردم جل و پلاسشان را جمع می کنند تا جانشان را نجات بدهند. ما هم جل و پلاسمان را جمع کردیم و به لبنان رفتیم. دار و ندارمان را می فروختیم و زندگی می کردیم. وقتی دیدیم آه در بساطمان نیست؛ یاد وصیت پدرم افتادم. توی راه در حالی که نفس های آخر را می کشید، به من گفت؛ برو پیش آقای سفشارک، به او بگو؛ پدرم پیش از شهادتش، سلام رساند و گفت مراقب من باش، او هم کار و بار مرا سامان داد.

سعید برای اولین بار وارد اسرائیل می شود: با ماشین دکتری که عضو ارتش آزادی بخش بود، قبلاً در وادی صلیب حیفا مطب داشت و هر وقت خواهرم به نزدش می رفت؛ با خواهرم مغازله می کرد وارد اسرائیل شدم. وقتی ما وارد صور شده بودیم؛ به استقبالمان آمد.

در باره رابطه خواهرم با او کنجکاو شده بودم، اما دست آخر او یکی از بهترین دوستانم شد. زنش هم به من علاقه نشان می داد. دکتر از من پرسید؛ می توانی رازدار باشی؟ گفتم؛ مثل ستاره یی که بالای سر عاشق و معشوق می تابد، گفت؛ زبانت را نگه دار؛ زنم دهانش چفت و بست ندارد. من هم زبانم را نگاه داشتم.

وقتی متوجه شد که علاقه مندم به اسرائیل بروم، گفت خودم افتخاری تو را با ماشینم می برم. گفت؛ برای تو بهتر است. گفتم؛ برای تو هم بهتر است. گفت؛ خدا برکت بدهد، مادرم هم برایمان دعا کرد. هنگام غروب آفتاب؛ که مردم به خانه هایشان می رفتند؛ به ترشیح رسیدیم. پلیس ما را متوقف کرد. دکتر مدارکش را نشان داد. گرم با ما احوالپرسی کردند.

من نگران بودم. دکتر خندید، به آنها بد و بیراه گفت، آنها هم بهش بد گفتند و خندیدند. شب در معلیل خوابیدیم. پیش از دمیدن سپیده از خواب بیدار شدم.در خانه پدر دکتر در ابو سنان ناهار خوردیم. آن وقت آنجا زمین رها شده یی بود. فقط جاسوس ها و گوسفند فروش ها و الاغ های ول آنجا می پلکیدند.

برایم الاغی کرایه کردند. تا کفر یاسیف سوارش شدم. این حکایت مربوط به تابستان سال ۱۹۴۸ است. در فاصله ابو سنان تا کفر یاسیف که سوار الاغ بودم، جشن تولد بیست و چهار سالگی ام را همان پشت الاغ برگزار کردم.

راهنمایی ام کردند که به مقر حکومت نظامی بروم. همان طور سوار الاغ وارد مقر حاکم نظامی شدم. در آستانه ورودی مقر سه تا پله بود. با غرور با الاغ از سه پله بالا رفتم. چند تا از سربازها با عصبانیت به سمتم آمدند. فریاد زدم؛ سفشارک، سفشارک، یک نظامی چاق و چله به طرفم آمد. فریاد زد؛ من حاکم نظامی هستم، از الاغ بیا پایین. گفتم؛ من فلانی هستم، تا به در اتاق آقای سفشارک نرسم، از الاغ پایین نمی آیم. ناسزایم گفت. داد زدم؛ می خواهم دستم به دامن آقای سفشارک برسد. به آقای سفشارک فحش داد، من هم از الاغ پیاده شدم.

پژوهش درباره ریشه المتشائل (خوش خیال بداقبال): وقتی از الاغ پایین آمدم دیدم قد و بالای من از حاکم نظامی بلندتر است. وقتی دیدم بدون محاسبه طول پای الاغ از حاکم بلندترم، حس خوشایندی پیدا کردم. روی یکی از صندلی های مدرسه راحت نشستم. مدرسه را به مقر حکومت نظامی تبدیل کرده بودند. با تخته سیاه ها هم میز پینگ پنگ درست کرده بودند.

خداوند را شکر کردم؛ به خودم اعتماد به نفس پیدا کردم وقتی دیدم صرف نظر از طول پای الاغ، از حاکم دراز ترم. این خلق و خو و سرشت خاندان ماست. به همین خاطر نام خاندان ما را گذاشته اند، خوش خیال بداقبال.

عطاءالله مهاجرانی

پی نوشت ها:

۱- حوادث سال ۱۹۴۸، اشغال فلسطین

۲- ای ابجر بن ابجر، تو همانی که زنت را هنگام گرسنگی طلاق دادی.

۳- ابی عمره یعنی نان، زعیف هم به معنی قرص نان است کنایه از اینکه زنش را به خاطر بی نانی و گرسنگی طلاق داد.

۴- به جلاد می گویم، شادمان باش، بر چشمی که سرمه کشیده بود پیروز شدی. آفرین، به فاتحان دهکده، آفرین به قاتلان کودکان،

این شعر از محمود درویش است. شاعر شاعران فلسطینی. محمود درویش در خاطراتش می نویسد؛ شش ساله بودم در روستایمان

- بروه- بالای پشت بام خوابیده بودیم. نیمه شب مادرم با هراس و اشک بیدارم کرد. از خانه مان گریختیم. توی نیزار ها که می دویدیم، صفیر گلوله که از بالای سرمان عبور می کرد به گوش می رسید.

حبیبی هم اهل بروه است.

۵- ما شیطان هایی را می شناسیم که کودکی را پیامبر می کنند.


شما در حال مطالعه صفحه 1 از یک مقاله 2 صفحه ای هستید. لطفا صفحات دیگر این مقاله را نیز مطالعه فرمایید.