سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

هنر بازشناسی یک جنایتکار



      هنر بازشناسی یک جنایتکار
مارک رنویل برگردان محمد باغی

جرم شناسی که در قرن نوزدهم و در نظریه پزشکی و طبیعت گرایی زاده شد، در ابتدا علم انسان جنایتکار بود. جرم شناسی که به دلیل جنایات مکرر، مورد بدبینی قرار گرفته بود، با تمرکز بر انزجار ناشی از برخی از جنایات، کوشیده بود تا پدیده مجرم را در خوانشی آسیب شناسانه  که رد آن تا امروزه نیز قابل مشاهد است، درک کند.

آیا می توان به صورت علمی معین کرد که چه کسی هوای کشتن در سر دارد؟  در" دوره زیبا"[1] فکر می کردند که بله: کسی که جانی به دنیا می آید، جانی می ماند. اما امروزه چطور؟

جرم شناسی که در قرن نوزدهم و در نظریه پزشکی و طبیعت گرایی زاده شد، در ابتدا علم انسان جنایتکار بود. جرم شناسی که به دلیل جنایات مکرر، مورد بدبینی قرار گرفته بود، با تمرکز بر انزجار ناشی از برخی از جنایات، کوشیده بود تا پدیده مجرم را در خوانشی آسیب شناسانه  که رد آن تا امروزه نیز قابل مشاهد است، درک کند.

استعداد ارتکاب جرم و جانی مادرزاد

هر چند نظریه گرایش طبیعی به جرم ریشه های خود را در "رژیم گذشته" پیدا می کند، برای زمانی طولانی به اتکاء اصل عمل ارادی در چهارچوب حقوق محدود مانده بود. بشر اختیار دست زدن به عمل خیر یا شر را دارد، الهیات اخلاقی معتبر بر اساس این مبنای آزادی، حق کیفر برای کسی که جرمی را مرتکب می شود مجاز دانست. لائیک سازی حقوق جزایی بدنبال "انقلاب فرانسه" به صورت بنیادی این دریافت از فرد جنایتکار را تغییر نمی دهد، و نظریه عمل ارادی، قانون کیفری سال 1810 را تایید می کند. با این وجود در همان زمان، نظریه پزشکی جدیدی از اصل مادرزادی بودن رفتارها دفاع کرد. این نظریه که توسط پزشک "فرانسوا-ژوزف گال"(François-Joseph Gall) (1821-1758)، مطرح شد، بر اصلی مورد تردید در آن دوره تکیه داشت که عبارت بود از این که مغز محل اندیشه است، و این قسمت قابل تجزیه به بخش های عملیاتی کاملا معینی است. در اینجا مفروض خیلی ساده است: هنگامی که بخش عملیاتی مغز خیلی پیشرفته است، تمایل دارد که با یک برآمدگی در سطح جمجمه جبران شود. برعکس، کاستی این عضو سطح صافی ایجاد می کند. هوش شناس ها) فرنولوژیست ها( با آزمایش جمجمه های موسیقیدانان، نقاشان، ریاضی دانان، دیوانگان و مجرمان، نقشه ای از30 ویژگی را ترسیم کردند که شامل گرایش ها، توانایی ها و ذوق های بسیار متنوع از تمایل به عشق جسمی، آلات موسیقی، عضو مربوط به مالکیت یا توانایی مقایسه ترسیم کردند.

چالش این شناخت از بشر علمی، اجتماعی و سیاسی است. فرنولوژی انسان، در اصل یک تئوری عمومی از رفتارها را ارائه می دهد، اما در عین حال آزمایشی تشخیصی است که کارنیوسکوپی نام دارد و به معنی لمس ساده جمجمه است که امکان شناسایی حالات و گرایشات عمیق هر فرد را ممکن می سازد، بدین وسیله طراحی ساختار علمی جامعه ای منطقی که «تنوع بی پایان خصوصیات اخلاقی و روشن فکری انسان ها» را در نظر می گرفت ممکن می گردد. در این تنوع بی پایان، "ف. ج. گال" به طور بسیار ویژه ای به نوابغ، دیوانه ها و مجرمینی که او در سالن ها، درآسایشگاه ها و در زندان ها ملاقات می کند علاقه دارد.

اما دیدگاه های وی در مورد چگونگی وارد عمل شدن مجرمین، افتضاحی به بار می آورد. در واقع "ف. ج. گال" فکر می کند گرایشی وجود دارد که به کشتن هدایت می کند، مانند حیوانات گوشتخوار و برخی از چهره های تاریخی که به دلیل گرایششان به خونریزی مشهور شده اند: "کالیگولا"، "نرون"، "سیلا"، "سپتم سور"، "شارل چهارم"، "ریشارد کوور دو لیون"، "فیلیپ دوم اسپانیا"، "ماری آنگلوتر"، " کاترین مدی سیز"، "راویلاک"، "ناپلئون". سرقت به نوبه خود به غریزه مالکیت وابسته است. با تکیه بر مشاهده دفاع سرسختانه حیوانات از حریم خود، فرنولوژی اعلام می کند که مالکیت «غریزه ای طبیعی» است، که در محل مشخصی در مغز، در بالای گوش ها، عینیت پیدا کرده است. با این وجود ارگان مربوط به این غریزه باید خود را در چهارچوب نرم ها و بنابر این اخلاق قرار دهد، زیرا این «احساس مالکیت یا تمایل به بهره مندی می باشد که کیفیتی بنیادین است که گرایش به سرقت به آن مربوط می شود» یک فاعل دارنده یک ارگان مالکیت که به شکلی غیر عادی رشد کرده است، به شکلی غیر قابل مقاومت به ارتکاب سرقت کشیده می شود. سارق کلاسیک منفعت جو با گذار به حالت بیمارگونه تغییر شکل می دهد: او به سارقی بدون منفعت تبدیل می گردد یک «کلپتومان» (فردی که با گرایشی طبیعی و بیمارگونه به سرقت دست می زند-مترجم)

عصر طلایی انسان شناسی جنایی

فرنولوژی به مفهوم متافیزیکِ «آزادی اخلاقی»، مبنایی فیزیولوژیک می دهد و به این وسیله  اجرای آن  تنها به انسان هایی مقدس و نیک رفتار محدود می شود. این رویکرد شکافی ایجاد می کند که تمامی بیولوژی جرم را خواهد بلعید. "ف. ج. گال" گزاره ای پزشکی را با سوالی متافیزکی جابجا کرد: انسان آزاد، فردی است که در سلامتی کامل قرار دارد. اما فرد مورد نظر در اینجا، یک بیمار است، یا در یک حالت فیزیولوژیک غیر عادی است و فعالیت افراطی یک ارگان می تواند به اعمال خشن و هجومی منتهی شود که مقاومت در برابرشان ممکن نیست. استدلال او در تناقض با قانون جزایی 1810 فرانسه قرار دارد که بدون در نظر گرفتن شخصیت متهم، مجازات ها را در تطابق با سنگینی اعمال ارزیابی می کند. با اتخاذ چنین موضعی در مباحث کهن روان شناختی- الهیاتی در مورد تقدیر و آزادی، فرنولوژی بنیان حق مجازات را به سود یکی ویران می سازد و دورنمای پزشکی جرم را برای دیگری باز می کند.

در نیمه دوم قرن 19، نظریه تمایل به جرم با اقبال مواجه شد. در حالی که تئوری "ف ج گال" اندک اندک از منظومه دانش های معتبر فاصله گرفته، بر افزایش چشمگیر علائم بیمارگونه خلافکاری تاکید می شود. پزشکان و انسان شناسان دیگر از لمس جمجمه های خلاف کاران راضی نمی شوند و با دقت به معاینه تمامی قسمت های بدن آنها می پردازند. این گونه معاینات انجام شده بر روی بدن مجرمین در اروپا و در میان سال های 1880 تا 1914 به اوج خود رسید. نظریه های متعددی (انحطاط، وراثت، جنون اخلاقی، تیپ حرفه ای) در رقابت هستند و این بحث بوسیله پزشکان، انسان شناسان و روانکاوان متعددی ( "مورل"، "بروکا"، "لومبروسو"، "لاکاسانی"،"مانوریه"،"توپینار"...) پیش برده می شود. در طی این "دوران طلایی" انسان شناسی جنایی مجلات علمی ویژه ای منتشر شد، و از 1885 تا 1911هفت کنگره بین المللی برگزار گردید. مباحث این کنگره ها در ابتدا شاهد تسلط رویکرد انسان شناسانه بود، اما نظریه انحطاط های انسانی "بندیکت آ. مورل"( Benedict A. Morel) (1837-1809) به تکمیل این رویکرد و حتی به جایگزین کردن آن نزد دانشمندان بلژیکی و فرانسوی علاقه مند بود. شخصیت علمی مسلط در این عصر بی تردید "سزار لومبروسو"( Cesare Lombroso)(1909-1835)، جرم شناس ایتالیایی است که بسیار مورد چون و چرا قرار گرفت او نظریه وراثت جنایی را به همگان معرفی کرد. "س. لومبرسو"  با تاکید بر ما قبل تاریخِ در حال اکتشاف و بر تحول پذیری فرهنگی که بر اساس آن تصور می شد که وحشیان اخلاق نداشته اند(یا اندک بوده) ، اعلام کرد که در جهان حیوانی و در جوامع «اولیه» جرم عملی طبیعی است. به این ترتیب، اکثر جنایاتی که اکنون در جوامع مدرن به وقوع می پیوندد باید به حساب افرادی گذاشته شود که به لحاظ بیولوژیک و اجتماعی به مراحل پیشین سقوط کرده اند. به این ترتیب "س لومبروسو" فکر می کند که به تعریف «نمونه اصلی جانی» موفق شده است که با چهره کمابیش نشانه دارش، با شیوه بیان خاصش (زبان کوچه بازاری، خالکوبی هایش...)، بی احساسی اش در قبال درد و با نگاهش و ... قابل شناسایی است.

نظریه انسان شناس ایتالیایی  بوسیله دانشمندان متعدد آن دوره اعم از انسان شناسان یا غیره در محیط های عمومی مشترک مطرح می شود. برای نمونه "شارل داروین"( Charles Darwin) می اندیشید که  در مقایسه با یک حیوان خانگی و یک حیوان وحشی، فاصله بیشتری میان انسان متمدن و وحشی وجود دارد، و "مارسیلین برتولو"( Marcelin Berthelot)   (1907-1827)، در آستانه قرنه بیستم می نویسد که «مطالعه نژادهایی که وحشی مانده اند نشان داد که به چه میزان اخلاق ویژه آنها با اخلاق گونه های اجتماعی حیوانات قرابت دارد و حتی از  برخی از آنها پست تر است».

نظریه "س. لومبروسو" پس از آنکه مانند فرنولوژی با گسترش قابل توجهی در میان فرهنگ مردمی دوران مواجه شد، مورد بحث و بررسی و مشاجره قرار گرفت و کنار نهاده شد. این نظریه نفوذ خود را در رمان ("زولا"، "استوکر") و همچنین کمی دیرتر، در «افکار کثیف» در سینمای خیالی باز می یابد.

به رسمیت شناختن جانی مادرزاد

نظریه ی"س. لومبروسو" در مورد جانی مادرزاد، در روزگار ما چنان کاریکاتوری به نظر می آید  که نمی توانیم در مقابل آن بی تفاوت باشیم. با این وجود ضروری به نظر می رسد که باید از این استنتاج که "س. لومبروسو" دانشمندی حاشیه ای است اجتناب ورزید. معارضان او در اقامه دلایل یا پیشنهادات جایگزین به مخالفت با وی می پردازند که امروزه همه آنها به نظر ما نیز غیرقابل پذیرش هستند. برای نمونه،"آلکساندر لاکاسانی" (Alexandre Lacassagne) (1934- 1843)، رهبر جریان مخالفان فرانسوی با " لومبروسو" در سالهای 1880، می اندیشید که مجرمین می توانند بر اساس فعالیت های مغزی شان تفکیک شوند: او به این ترتیب «اوکسی پیت- پشت سری» و «پاریه تو- جانبی» و «فرانتو- پیشانی » را از همدیگر مجزا می کند.(لوب های مغزی که هر کدام کارکرد متفاوتی دارند- مترجم) انواع مجازات باید با این ویژگی شان منطبق باشد.

اکثر پزشکان قرن نوزدهم با خروج از دفاتر مشاورتی، بیمارستان یا آزمایشگاه شان می خواهند روی جامعه کار کنند. مراقبت های پزشکی، واکسیناسیون و پزشک اجتماعی قسمتی از بیلان این کارکرد مثبت را تشکیل می دهند. اما گروهی پیشروی بیشتری داشتند. آنها با این فرض که جسم و اخلاق در ارتباط تنگاتنگی قرار دارند کوشیدند تا انحراف های اجتماعی را با دلایل فیزیکی نشان دهند. اکثر انحرافات به ظاهر غیر قابل فهم (به طور خاص قتل ها و سرقت های بدون انگیزه)  به صورت بالقوه ای بوسیله انحطاط های فیزیکی یا اخلاقی افراد قابل توجیه می گردند ( به عنوان مونو مانی قتل و آتش افروزی) (مونومانی نوعی بیماری روانی که فقط یک اندیشه عرصه خیال را فرا می گیرد- مترجم). این آگاهی برای روانشناسان مانند پزشکان متخصص، امکان ورود به این بارگاه برای ارتقاء سلامت ذهنی متهمین را فراهم می آورد. در این موقعیت، آنها غالبا خود را در مواجهه با قضات که حق مجازات بر اساس مسئولیت افراد را بنیان نهاده اند می بینند. اکنون با آنانی که نمی توان به جنایت متهم شان کرد، افرادی که با تمام خطرشان دور از دسترس اند و خطرناک ظاهر می شوند چه باید کرد؟ پزشکان نیمه دوم قرن نوزدهم که خیلی زود به عنوان «دوستان زندانی ها» معروف شدند، از نظریه ی کیفری جایگزینی دفاع می کنند، این نظریه ی «پوزیتویست» پیشنهاد می کند که محکومیت نه فقط با محاسبه سختی عمل ارتکابی بلکه بر اساس میزان خطر اجتماعی فرد صورت گیرد.

"امیل دورکیم" جامعه شناس، در" مبانی روش جامعه شناسی" (Les Règles de la méthode sociologique ) (1948) تشریح یک عمل اجتماعی (جرم) از طریق یک عمل بیولوژیک(ارگانیسم جرم) را به خوبی رد کرده و غیر قابل قبول اعلام می کند. سپس در قرن بیستم فعالیت های مکتب "گراز"(Graz)، پژوهش ها در مورد دوقلوهای هوموزیگوت، اختلال تعادل هورمونی، بیماری صرع و اقدامات انجام شده درجراحی اعصاب بوسیله پزشک های امریکایی "ورنون اچ مارک"(Vernon H. Mark)، و "فرانک اروین" (Frank Erwin)، در سالهای  1970 در این زمینه ادامه می یابد. به اینها باید نظریه «انحطاط غرایز» از " ارنست دوپره"(Ernest Dupré) (1954-1887)، که انسان شناسی را از 1913 تا 1930 در دانشگاه هاروارد تدریس می کرد، علم مطالعه گونه های شخصیتی (مورفوکارکترولوژی) از "کرتسشمر"(Kretschmer)، و سپس گونه شناسی بدن(سوماتوتیپولوژی) از "ویلیام هربرت شلدون"( William Herbert Sheldon)، (1977-1898)، و زوج "گولک"( Glueck)،  نظریه ناهمخوانی بیولوژیک "اولوف کینبرگ" سوئدی (Olof Kinberg)، و همچنین نظریه ساختار«بزهکارانه» از "بنیگنو دی تولیو"( Benigno Di Tullio)، و فعالیت های دهه 1960 بر سندروم "کلینوفولتر"(Klinefelter) و آن چه به زودی «کروموزم جرم» نامیده خواهد شد.... اضافه می شد.

هنگامی که ژنتیک به این موضوع وارد می شود

سال های 1960- 1950 به عنوان دوره شکوفایی ژنتیک شناخته شده اند. مطالعات صورت گرفته در ایالات متحده در موسسات ویژه جنایتکاران نامتعادل مغزی، تمایل داشتند تا نشان دهند که وجود طول موج بسیار عظیمی در فرد زندانی نشان دهنده یک کاریوتیپ( ترتیب ویژه کروموزم های یک سلول، ویژه یک انسان یا یک گونه دیگر- مترجم)  غیر طبیعی با یک کروموزوم ایگرگ اضافی است. این افراد ویژگی های عامی دارند : قدی بلند، نگاهی ضعیف، تاسی پیش از موعد و برخی عقب افتادگی های ذهنی. بلافاصله از این مشخصات استنتاج می شود که کروموزوم ایگرگ اضافی، احتمال ارتکاب خلاف را پررنگ می کند. در استرالیا، یکی از متهمینی که چنین ناهنجاری ژنتیکی داشت تبرئه شد. در ایالات متحده، وکیل "ریچارد اسپک" (Richard Speck) («غول شیکاگو»، محکوم به قتل عمد) به بیهودگی کوشش می کرد تا برای موکل خود که به مرگ محکوم شده بود به همان دلیل، تبدیل مجازات بدست بیاورد. بعدها ثابت شد که "راسپک" حامل کاریوتیپ XYY نبوده است. فرضیه فرا جنایی وابسته به این ناهنجاری ژنتیکی به سرعت مورد نقد قرار گرفت و کنار گذاشته شد. تمامی کوشش ها برای تقلیل یک عمل اجتماعی معین به یک ترکیب بیولوژیکی به طور حتم محکوم به شکست است. این نظریه مانع نیست. از سر گیری مشاجرات تازه در مورد فرضیه تبیین ژنتیکی کودک آزاری جنسی،  باعث می شود که فکر کنیم تاریخ فرضیه مجرم مادرزاد پایان نیافته است.

آیا کروموزوم متهم است؟

این سوال در فرانسه در هنگام محاکمه "دانیل اش" (Daniel H)، 30 ساله، متهم به قتل عمد و سرقت در دادگاه پاریس در اکتبر 1968 مطرح شد. "دانیل اش" مجرمی غیر عادی است. او با میل خود تسلیم پلیس شد، یک ماه پس از آنکه فاحشه ای را خفه کرده بود. او در جریان بازجویی ها، توسط تعدای از متخصصین روانکاو معاینه شد. در طول سه سال بازداشت پیشگیرانه، چند بار اقدام به خودکشی کرد. در جریان یک آزمایش درمانی تکمیلی بود که یک کروموزوم ایگرگ اضافی در او کشف گردید. از سوی دیگر " دانیل اش" با «نمونه» XYY مطابق بود: او قد بلند، نسبتا تاس، نزدیک بین و ظاهرا کم فهم بود. در جایگاه شهود،  پروفسور "لوژون" (Lejeune) متخصص ژنتیک، اعلام کرد متهم یک بیمار است. وکیل عمومی از او سوال کرد: «آقای پرفسور، اکنون از نظر شما با چنین بیماری چه باید کرد؟» پروفسور پاسخ داد که او نباید به زندان رفته و باید مورد مراقبت قرار گیرد. متاسفانه، مسئله فقط پزشکی نیست. "دانیل اش" مسئولیت اعمالش را پذیرفت، اظهار ندامت کرد و به آن ترتیب که متخصص روانکاوی "ژرژ اویه" (Georges Heuyer) او را می شناخت احتمالا نمی باید در انطباق بند 64 قانون کیفری مانند یک فرد فاقد مسئولیت نگریسته می شد. دکتر "لافون" (Lafon) اضافه می کند که ناهنجاری ژنتیکی مورد بحث «تقدیری بیولوژیک مختوم به جنایت» نیست. برای جرم شناسان، "دانیل اش" یک عقب افتاده ذهنی است که باعث ایجاد جایگاهی در موسسه تخصصی گردید،  پیش از این چنین جایگاهی در فرانسه وجود نداشت. با توجه به غیر ممکن بودن پذیرش مسئولیت فرد از لحاظ جرم شناسی، دادگاه بک حکم کلاسیک را اعلام می کند. "دانیل اش"  به دلیل قتل عمد در موقعیتی قابل تخفیف،  مجرم شناخته شده به 7 سال زندان انفرادی محکوم شد.

مارک رنوویل

استاد کرسی تاریخ معاصر در دانشگاه پاریس هشتم، محقق وابسته به مرکز تاریخ علوم "الکساندر کویره" (Alexandre-Koyré) در مرکز تاریخ IEP-Paris,، او نویسنده کتاب "جنایت و دیوانگی"،  دو قرن پژوهش پزشکی و قضایی ، انتشارات فایارد، 2003 ، است. همچنین  زبان جمجمه ها، تاریخی از فرنولوژی، موانع تفکر چرخشی، 2000.

برگردان : محمد باغی

http://anthropology.ir/node/25868

 

 

[1] -دوران طلایی رشد و شکوفایی در فرانسه در سال های آغازین قرن بیستم و قبل از شروع جنگ جهانی اول- مترجم