چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
دکتر مصدق, زیر درخت گردو
نوشتن از مصدق، از مردی که بخش مهمی از تاریخ سرزمینمان با نام او درخشید، نوشتن از دورانی که او آمد و با آمدنش مردم ایران، خواستهها و آرزوهایش را دستیافتنی دید؛ نوشتن از روزهایی که او رفت و با رفتنش مردم ایران، طعم تکراری سرکوب خواستهها و آرزوهایش را چشید، از دغدغههای همیشگی نشریه چشمانداز ایران البته با نگاهی تاریخی، سیاسی و اجتماعی بوده، اما فارغ از نگاه کارشناسی و تخصصی این نشریه به دوران کوتاه حکومت دکترمصدق، دورانی که آزادی حقیقی و دموکراسی اصیل در این سرزمین، فرصتی برای تنفس یافت، باید گفت یادکردن از او و آنچه او در ایران انجام داد، همواره با احساسی عمیق همراه بوده. پرداختن به او تنها در قالب اسناد و مدارک تاریخی و تحلیلهای سیاسی و حقوقی نمیگنجد، چرا که مصدق مردی سرشار از احساسات عمیق انسانی بود، برای فهمیدن این موضوع نیازی نیست در دوران او زیسته باشی، تاریخ را هم که نخوانده باشی، تصاویر او در میان مردم و بر روی دستهای آنها در مقابل مجلس شورایملی و یا در دادگاه پس از کودتا، درحالیکه بارها میگرید و از حال میرود، بر این گفته صحه میگذارد. شاید به این دلیل، اینبار خواستیم در نشریه از دریچه دیگری به او بنگریم؛ آن هم از نگاه یک مجسمهساز جوان، که با تمام عشقش به مردی که در دوران او نزیسته، مجسمهای از او میسازد تا به کسانی که او را نمیشناسند و در کشور دیگری زندگی میکنند، نشان دهد اگرچه تاریخ ایران، با رنج و حسرت انسانهای آزادهاش گره خورده، اما همواره مردانی بودهاند که با تمام توان خود برای آزادی و استقلال این سرزمین مبارزه کرده و در عین حال از هیچ یک از اصول انسانی و اخلاقی تخطی نکردند.
مطلبی که میخوانید گفتوگوی منصور ضابطیان با امیرمحمد قاسمیزاده (پیش از این نام امیرمحمد قاسمیزاده را بر طرحی دیده بودم که از یغما گلرویی کشیده بود و در صفحه آغازین مجموعه ترانههای گلرویی چاپ شده بود.) مجسمهساز جوانی است که به سفارش یک ایرانی ساکن اسپانیا مشغول ساخت مجسمه دکتر مصدق است تا آن را در میدان یکی از شهرهای این کشور نصب کنند. آنچه این گفتوگو را خواندنی کرده، شور و احساس عمیق این مجسمهساز به ایران و مردی است که تمام عمرش به عشق ایران زیست. این گفتوگو در شماره ۳۰۲ هفتهنامه چلچراغ چاپ شده بود و از آنجا که این هفتهنامه عمدتاً مخاطب نوجوان دارد، ترجیح دادیم اینگفتوگو را در نشریه چشمانداز ایران نیز درج کنیم تا همه از احساس هنرمندی از نسل امروز نسبت به سیاستمداری شاخص از نسلهای دیروز بدانند. یاری دوستانه منصور ضابطیان به ما در انتشار مجدد این متن، جای سپاسگزاری دارد.
چقدر خوب که امیرمحمد قاسمیزاده مجسمه دکتر مصدق را در حال «ایستاده» میسازد. نمیدانم چرا، اما فکر میکنم همه ما از دیدن تصویر او درحالیکه در تبعید پس از کودتا در گوشهای از خانهاش در احمدآباد نشسته و به عصایی تکیه داده و یا تصویرش در دادگاه درحالیکه سر بر میز گذاشته، غمگین و شرمسار میشویم؛ شرمسار از اینکه چرا مردانی اینگونه همواره تنهایند و خسته، چرا هیچگاه گذشته چراغ راه آینده ما نبوده و چراهای بسیار دیگر...
دکتر مصدق زیر درخت گردو ایستاده است. یک دست به عصا و دستی به کمر، بدون سر، زیر درخت گردو ایستاده است. کنارش، توی تنه یک درخت قدیمی یک شانهبهسر لانه کرده، تخم گذاشته و در انتظار شانهبهسرهایی دیگر است. گاه نسیم خنکی میوزد و جان آدم را در فرار از گرمای تابستانی تهران تازه میکند. سکوت نیست، سکوت مدام میشکند، اما نه از صدای عبور ماشینها و بوق زدنهای مکرر که تنها صدای بیتوقف بلبلهاست و پر زدنهای طوطیهایی که لابهلای شاخههای درختان در رفت و آمدند و هر چند دقیقهای ماغ کشیدنهای گاوی که لابد توی باغهای آن طرفی است.
دکتر مصدق خودش اینجا ایستاده در قدی سه متری، اما سرش در اتاقکی آن طرف باغ دارد متولد میشود. اتاقکی که کارگاه مجسمهسازی امیرمحمد است. او دارد مجسمهای از دکتر محمد مصدق میسازد و این نخستین تندیس مردی است که نامش از تاریخ معاصر ایران حذف ناشدنی است. کارگاه امیرمحمد در ۳۰ کیلومتری تهران است؛ جایی نزدیک کرج، کمی دور از جاده. برای همین است که اینجا آدم احساس میکند کاری ندارد به جز نفس کشیدن در هوای تازه و قدم زدن در دل تاریخ. تاریخی که توی این باغ گریز میزند به ادبیات و هنر... یک گوشه شاملو است که دست زیرچانه زده و جایی آن سوتر از روبهرو را میبیند. کنارش سیمین بهبهانی است. با همان لبخند پنهان و نگاه مهربان و اطمینانبخش. فروغ هم یک سوی دیگر است و اخوان، فردوسی و تصویرهای شریعتی که در انتظار روزی برای تولدند و...
امیرمحمد پسر عجیبی است. یکی از بچههای این نسل که بیشتر شبیه دوندههای ماراتن است؛ از بس که دارد میدود تا نشانههای ایران را حفظ کند. مجسمه میسازد، طراحی میکند، نقاشی میکشد، فیلم میسازد، مینویسد و میدود... میدود تا برسد. انگار عقب مانده... نه از جریان غالب هنری که از آن جلوتر است. به نظر میرسد احساس میکند که از خودش عقب مانده: «باید بیشتر از اینها کار کنیم. ما در مقابل این جریان گسترده و عظیم ادبیات و هنر ایران کاری نکردهایم. چه تلاشی کردهایم تا این آدمها را به خودمان بشناسانیم... هیچ... هیچ کاری نکردهایم و آنها غریب و تنها ماندهاند.»
کاش زودتر از اینها با امیرمحمد آشنا شده بودم. من چه میدانستم که این پوستر زیبای احمد شاملو که همیشه روی دیوار دفتر مجله است، کار امیرمحمد بوده و آبمرکبهایی که در خیلی جاها از فروغ دیده بودم. آن تصویرها چنان توی ذهن من حک شده بودند، چنان شاملو و فروغ ذهنی من بودند که هیچ گاه کسی غیر از آنها را به عنوان واسطهای در خلقشان تصور نکرده بودم و حالا آقای آفرینشگر آنها روبهروی من بود. با لباس کار و تیشه و چکش، بر فراز نردبانی تا او را همقد شانههای دکتر مصدق کند.
«چرا مصدق؟ چرا اخوان و فروغ و شاملو و سیمین؟» این را از امیرمحمد میپرسم: «چون دیگر نیستند. چون مثل اینها را دیگر انگار قرار نیست تجربه کنیم. به قول اخوان برای این نسل بیگند که نسل خودمان است. میخواهم هر طور هست زنده نگهشان دارم. وقتی میگویم زنده نگه داشتن، دارم از زاویه دید خودمان حرف میزنم. وگرنه آنها که زندهاند و نیازی به این کارها ندارند. این نیاز از جانب ماست. ماییم که به آنها نیاز داریم.»
طراحیهای امیرمحمد از اخوانثالث بینظیر است. تابلوی بزرگی از چشمهای اخوان بر دیوار نصب است و تابلوهای دیگری که حضور یک نقاش خلاق را به رخ میکشد. اما با این حال او دوست دارد بیشتر یک مجسمهساز باشد.
«مجسمهسازی برایم با هیچ یک از دیگر انواع هنر قابل مقایسه نیست. لذتی عجیب دارد. یک جور آفرینش بیواسطه است. انگار داری مستقیماً یک نفر دیگر را خلق میکنی. اثر هنری اگرچه وقتی به سوی سطح میرود و به موسیقی میرسد انتزاعیتر میشود، اما مجسمهسازی انگار یک جور آفرینش مستقیم است. یک تلاش باورپذیر. عینیتی که مجسمه ایجاد میکند، بیشتر به تو حکم میکند. حکم میکند که من این شکلیام. مرا ببین. یک قاطعیت مطلق دارد. حالا وقتی این ساخت و ساز با گل باشد، لذتش دوچندان میشود. آدم را میبرد به همذاتپنداری با آفرینش خودش. آدم را میبرد به روز ازل.»
اما اینکه مجسمهها اینقدر به اصلشان نزدیک باشند، مجسمهساز را از خلاقیت دور نمیکنند؟ «یک اشتباهی همیشه صورت میگیرد و آن تفاوت نگذاشتن میان رئالیسم (واقعگرایی) و ناتورالیسم (طبیعتگرایی) است. در طبیعتگرایی تو عین همان چیز را نعل به نعل میسازی، اما در واقعگرایی اگرچه اثرت به اصل شبیه است، ولی واقعیتی است که بیشتر از حقیقت درونی فرد خبر میدهد. مثلاً فرض کن آن مجسمه شاملویی که من ساختم بدن ندارد و سر به جای آنکه روی تن سوار باشد روی دستی سوار است که شاملو آن را زیر چانه زده است. درست است که صورت شبیه شاملو است، اما حتی اگر کسی شاملو را هم نشناسد، با دیدن این مجسمه میفهمد که او یک متفکر است. یا وقتی کمالالملک را کار میکردم، با آنکه در صورت شبیهسازی شده بود، اما سعی کرده بودم روی مجسمه خطهایی کار کنم که آدم را یاد تاشهای قلمموی یک نقاش میانداخت. در مجسمه اخوان برایم بیشتر از هر چیز چشمهایش مهم بود و اینکه تخم چشمها را کجای کاسه چشم کار کنم که بتواند غم از دست رفتن تاریخ را که دغدغه همیشگی اخوان بوده نشان دهد. راستش قصدم این است که صورت این آدمها را با اندیشهشان ترکیب کنم و حاصلش را تبدیل به مجسمه کنم.»
مجسمه دکتر مصدق به سفارش یک ایرانی ساکن اسپانیا ساخته میشود. او قصد دارد مجسمه را به اسپانیا ببرد و دکتر مصدق قرار است مهمان یکی از خیابانهای آن سرزمین شود. و این چه اتفاق غریبی است که آدم توی وطنش، جایی که تمام زندگیاش در عشق به استقلال آن سپری شده، جایی نداشته باشد و هزاران فرسنگ آنسوتر در هوایی بایستد که هوای ایران نیست و گویی مردِ در تبعید مجسمهاش هم باید به تبعید برود.
«وقتی پیشنهاد ساخت این مجسمه به من داده شد، خیلی با خودم کلنجار رفتم که آیا این کار را بکنم یا نه؟ از یک طرف وسوسهبرانگیز بود و از طرف دیگر نگران بودم که آیا من شایستگی این کار را دارم. چند روزی طول کشید تا تصمیم بگیرم. نمیتوانستم جواب بدهم. رفتم احمدآباد و هر جور بود خودم را رساندم سر مزار دکتر. نشستم و با او صحبت کردم و اجازه گرفتم. احساسم این بود که اجازه داده. برگشتم و زنگ زدم و گفتم قبول، این کار را میکنم. و جالب اینجا بود که روزی که قرارداد را نوشتیم، روز ۲۹ اسفند بود.»
▪ مصدق چطور متولد شد؟
ـ وقتی دیگر مطمئن شدم که میخواهم این کار را بکنم، درگیرش شدم. چه به لحاظ تاریخی چه به لحاظ عاطفی. شروع کردم هر چه را درباره مصدق پیدا میکردم خواندم. یک شب که به بیماری دکتر مصدق رسیدم، چنان از خودم بیخود شده بودم که تا صبح گریه کردم؛ نه به ماجرا که به حال خودمان. میدانی که دکتر مصدق سرطان فک میگیرد. پسرش که پزشک بوده اصرار میکند که برای درمان او را به خارج از ایران ببرد، اما دکتر نمیپذیرد. میگوید که اگر دکترهای ایران با امکاناتی که توی ایران هست میتوانند مرا درمان کنند، من حاضرم، وگرنه وقتی این ملت فقیر نان شبش را هم ندارد بخورد، من نمیتوانم بروم خارج. آخر سر هم در اثر همین بیماری توی بیمارستان نجمیه تهران از دنیا میرود. آخر تو باشی گریهات نمیگیرد؟ بغض نمیکنی وقتی میبینی مصدق آن طوری زندگی میکرده و بعد بعضی آقایان را میبینی که برای چکآپ سالیانهشان هم میروند لندن؟
▪ چطور به این فرم رسیدی؟
ـ «خب دوست داشتم مصدق ایستاده باشد. این یک نماد است. مصدق نشسته، نمادین بودن حرکت او را کمرنگ میکرد. این مجسمه اگرچه مربوط به ۸۰سالگی مصدق است، اما با این حال استواری او را باید نشان میداد. عصا را به دستش دادم تا تنهاییاش را نشان دهم. عصا برایم نماد تنهایی اما استقلال آدمهاست. آدمهایی که اگر چه عصا دارند، اما انگار روی پای خودشان ایستادهاند. دست دیگرش را هم دوست داشتم به کمرش بزند. چند جایی این فرم ایستادن را از او دیده بودم و به نظرم در فرهنگ ما به نوعی سختی روزگار را نشان میدهد. وقتی دستت را اهرم میکنی تا بتوانی صاف بایستی، سخت است، اما به نمایش استواری تو به عنوان یک انسان مقتدر کمک میکند.
▪ و آن پالتو چی؟ چرا دامنش را باد برده؟
ـ در عکسها و فیلمهایی که از محاکمه دکتر مصدق موجود است، او همیشه این پالتو را به تن دارد و برای کسی که مصدق را میشناسد نشانه آشنایی است. پالتو را طوری نشان دادهام که انگار باد دارد دامنش را میبرد. این باد برایم گذشت روزگار است، توفان حوادث. شاید آن باد سیاه ۲۸ مرداد باشد.
▪ و چطور به این حجم رسیدی؟
ـ «وقتی عکسها و فیلمها را دیدم، شروع کردم به طرح زدن روی کاغذ و عکاسی. خودم شده بودم مدل. یک پالتو تنم میکردم و با یک پنکه سعی میکردم پایین آن را در معرض باد قرار دهم. یغما گلرویی که همراه همه این سالهایم بوده، میآمد و عکاسی میکرد. بعد براساس طراحیها و این عکسها و با احتساب تناسبات ریاضی شروع کردم به ساخت یک ماکت. همه چیز باید دقیقاً حساب میشد، چون ساخت یک حجم سهمتری دقت بیشتری میطلبید. بعد شروع کردم به ساخت آرماتور مجسمه اصلی. کَفَش را تیرآهنکشی کردم و کلاف ساختم و از وسطش یک تیرآهن ۱۲ جوش دادم. حجمهای کلی را با یونولیت کار کردم تا کار خیلی سنگین نشود. بعد بدن لختش را ساختم که بتوانم روی عضلاتش به طور نسبی کار کنم تا بعد که لباسهایش را روی این بدن میسازم، لباسها منطق داشته باشند. بعد شروع کردم به ساخت مجسمه با گچ.»
امیرمحمد همزمان کار ساخت سر دکتر را هم شروع میکند. اما در فضایی داخلی که امنیت بیشتری دارد و وقت و دقت بیشتری را هم میطلبد. او صورت را هم از گچ میسازد، اما جزئیاتش را با گل درمیآورد. وقتی گلها را توی دستش ورز میدهد و آن را به مجسمه اضافه میکند، کمتر از او میپرسم. انگار به دنیایی میرود که نمیخواهم از آن دنیا بیرونش بیاورم. به صورت آب میپاشد، عقب میرود و تماشایش میکند، بعد با گوشه ناخن خطی بر جایی از صورت میکشد. دوباره عقب میرود، برمیگردد و با کاردکش چیزی از صورت کم میکند. دوباره عقب میرود و... تا دو سه روز دیگر کار ساخت سر دکتر مصدق هم تمام میشود و آن موقع است که باید دوباره از نردبان بالا برود و سر را بر تنه نصب کند. تندیس را یکپارچه کند و آن موقع: «باید قالبگیری کنم. یک قالب و یک پس قالب و آن موقع براساس اینکه بخواهیم مجسمه را از چه جنسی بسازیم، کار نهایی را انجام میدهیم.»
مجسمهای که به اسپانیا میرود، به احتمال زیاد از فایبرگلاس است. چون حمل و نقل این کار وقتی که یکتکه و از جنس برنز باشد، کار دشواری است. با فایبرگلاس هم کار سبکتر درمیآید و هم امکان چندقطعهای بودن آن هست. میشود آن را به دو سه قطعه مجزا تبدیل و در مقصد دوباره آن را سوار کرد.
امیرمحمد شاید فیلمی هم براساس جریان ساخت این مجسمه بسازد. همانطور که فیلمی دارد به نام «یک دریچه آزادی» که به بهانه ساخت مجسمهای از سیمین بهبهانی به زندگی شخصی و فعالیتهای او میپردازد. فیلمی که به رغم بعضی ایرادات اثر مهمی است. چه به واسطه موضوعش و چه به اعتبار اینکه سندی است از عشق بچههای این نسل به فرهنگ سرزمینشان و اینکه چطور با دست خالی به آب و آتش میزنند، ضررهای مالی را متقبل میشوند، وقت میگذارند، از زندگی میزنند... تا به چیزهای ارزشمندتری برسند.
«سر این فیلم پدرم درآمد. چهار سال طول کشید، پنج، شش میلیون هزینه کردم، اما ناراضی نیستم. خدا را شکر... کاری را که دوست داشتم کردم. توی مجسمهسازی با وجود همه مشکلاتی که وجود دارد و با وجود اینکه خیلیها آدم را به دلیل مجسمهسازی یک آدم خاطی میدانند و هزار تا سنگ پیش پای آدم میگذارند راضی هستم. نمیدانی وقتی میآیم توی کارگاه، لباس کار میپوشم، گل ورز میدهم، گرد و خاک همه ریهام را پر میکند و مدام سرفه میکنم، چه لذتی میبرم. این لذت را با هیچ چیزی عوض نمیکنم. هزار تا موقعیت برایم پیش آمده که از ایران بروم، اما کجا بروم؟ بروم چی کار کنم؟ من اگر بدانم قرار است یک ساعت از ایران دور باشم، دیوانه میشوم. منظورم سفر نیست، منظورم این است که بروم و بدانم که آمدهام تا برنگردم. بگذار هر کس هر کاری میخواهد بکند. ما اینجا هستیم و مرتب هم سعی میکنیم خودمان را اثبات کنیم. من دوست دارم بمانم تا بتوانم کاری برای سرزمینم بکنم. با دور شدن و رفتن شاید خودم به جایی برسم، اما ایران چه؟»
از امیرمحمد میپرسم: «فکر میکنی وقتی اسپانیاییها صبح زود از خانه بیرون میآیند تا به سرکار بروند، وقتی چشمشان میافتد توی چشم دکتر مصدق، آیا به بزرگی او فکر خواهند کرد؟ آیا معنی این عصا، معنی این دست به کمر زدن، معنی این باد پیچیده توی پالتویش را میفهمند؟ فکر میکنی آنها با عشق و احترام به مصدق زل بزنند؟»
امیرمحمد پاسخی نمیدهد. هر دو سکوت کردهایم. تنگ غروب است. حتی بلبلها هم دیگر نمیخوانند. تنها از باغ پشتی صدای چند گاو میآید.
نیلوفر سیاوشی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست