جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

ریختن موضوع در قالب


ریختن موضوع در قالب

نگاهی به فضای ادبیات داستانی سهیلا بسکی

کتاب در محاق، کار چاپ‌شده اخیر خانم سهیلا بسکی توسط نشر نیلوفر، دو داستان بلند نه‌چندان تازه دارد. شاید، چنین که مرسوم شده بگویند دو رمان؛ اما نه‌چندان تازه از آن جهت می‌گویم که این دو اثر قبلاً در خارج از کشور چاپ شده‌اند و نمی‌دانم پس از چه تغییرات احتمالی مجوز انتشار در داخل را گرفته‌اند. «در محاق» تاریخ نگارش مهر ۱۳۸۰ را دارد (به تاریخ توجه کنید) و «گذشته‌ای هست که نمی‌گذرد» در آذر ۱۳۷۲(یعنی بیش از ۱۵ سال پیش) نوشته شده. تصمیم ندارم در خصوص محتوا و مضمون این دو اثر حرف خیلی زیادی بزنم. در واقع فکر نمی‌کنم جز ایجاد ملال نتیجه‌ای هم داشته باشد. اما نکته‌هایی هست که به هرحال (نمی‌توانند خیلی مستقل از محتوای کار باشند و) لازم می‌بینم توضیح داده شوند. هرچند شاید هم... شاید هم...به هرحال به لحاظ حجم و ترتیب تاریخی انتخاب اول را بر داستان دوم گذاشتم و خواندم.

پیشاپیش این را بگویم که نیلوفر در نشر ادبیات داستانی، اگرچه به‌طور کلی گزیده‌کار و سختگیر است اما گویا بیشتر نوعی لیست دارد تا معیار. نوعی سلیقه در مورد افراد انگار که شاید آنقدرها به نوشته مربوط نمی‌شود. این امر احتمالی البته به فرض دقت و صحت، در مورد آثار ترجمه شده، مثلاً کتاب‌هایی که خانم مژده دقیقی فراهم کرده‌اند، نتایج خیلی خوبی به بار آورده و گنج ارزشمندی ایجاد شده است. در همه موارد دیگر هم همین‌طور است؟ برویم سر کتاب در محاق؟ این هم شروع داستان: «گذشته‌ای هست که نمی‌گذرد» «آلبوم‌های عکس چیزهای غریبی‌اند.

جایشان مشخص نیست و کارشان. دائم هم زیاد می‌شوند گرچه این ‌روزها با سرعتی خیلی کمتر از سال‌های پیش، کمتر از سال‌های خیلی دور که زیاد عکس می‌گرفتیم و بیشتر به آلبوم‌ها نگاه می‌کردیم. حالا فقط سالی یک‌ بار وقت خانه‌تکانی آنها را می‌بینیم و در طول سال، عکس‌ها- اگر عکسی گرفته باشیم- در همان پاکت‌های عکاسی میان صفحات آلبوم‌ها می‌مانند و اگر تعداد پاکت‌ها خیلی زیاد نشده باشد، باز هم همان جا می‌مانند چون بی‌آنکه آلبوم‌ها را باز کنم رویشان دستمال گردگیری می‌کشم و در کمد پای تختخواب، یا بالاترین قفسه کمد دیواری، روی هم می‌چینم‌شان، یا روی یک رف پایین‌تر، کنار کیسه نایلونی کمربندهای بازمانده از لباس‌هایی که دیگر به یادشان ندارم، و کیف‌هایی که سال‌هاست از آنها استفاده نمی‌کنم و با این همه نمی‌دانم چرا دورشان نمی‌اندازم.» (صفحه ۱۶۳ کتاب و پاراگراف اول از فصل اول گذشته...) نقل تمام و کمال پاراگراف افتتاحیه این داستان، کمک می‌کند چند خصوصیت برجسته اثر (که طبعاً با خصوصیت‌های یک اثر برجسته نسبتی ندارند) از همین ابتدا رصد شود.

نخست تعلیقی که بلافاصله از دست می‌رود و این به دو دلیل است: اگر آلبوم‌های عکس چیزهای غریبی‌اند (و بنابراین احتمالاً راوی می‌خواهد این غربت را کالبد‌شکافی کند و کالبد‌شکافی غربت خود به‌خود امر به غایت کسل‌کننده‌ای است!) پس از این دلزدگی از نامشخص بودن جا و کارشان و اینکه دائم زیاد می‌شوند و حتی با سرعتی کمتر از سال‌های پیش (که باز هم القای کندی و... می‌کند) چیست که بلافاصله بعد ازجمله کوتاه اول می‌آید؟ اگر کوتاهی دو جمله ابتدایی (تاکیدم فقط بر کوتاهی جمله است) امید ریتم مناسبی را در ذهن خواننده می‌کارد جمله‌های بعدی (به لحاظ طول و لحن و مضمون) متن را از کشش و تعلیق مطلوب می‌اندازند. جمله آخر پاراگراف خواننده را یک پله پایین‌تر می‌برد و «کیف‌هایی که...» همان‌جا نگهش می‌دارد. سالی یک بار، کیف‌ها و کمربندها و لباس‌هایی که دیگر به یاد آورده نمی‌شوند و آلبوم‌های عکس...گردگیری می‌شوند. همین‌جاست که جمله معترضه «اگر عکسی گرفته باشیم» در هوا معلق می‌ماند و دعوت خواننده به همدلی با راوی در دو سه سطر ابتدایی رنگ می‌بازد و محو می‌شود.

اما همین عکس‌های کسل‌کننده که لای آلبوم‌ها گرد ایام می‌پذیرند تیرک‌های چادری هستند که داستان قصد دارد در منظر خواننده برپا کند. رفت و برگشت‌هایی قابل پیش‌بینی و کنترل‌شده که نه در دل رازی خانه کرده‌اند نه رازی را در خود خانه داده‌اند. ورق‌هایی از یک تقویم که قبل و بعد تعریف‌شده‌ای دارند. هیجانش حداکثر در صفحاتی است که به رنگ قرمز نشاندار شده‌اند. چرا می‌گویم حداکثر؟ زیرا همین‌ها هم تکرار تجربه‌های سال‌های پیش‌اند. راوی در عکس‌ها می‌گردد و عکس‌ها به گذشته تعلق دارند (آن هم گذشته‌های خیلی دور که بیشتر عکس می‌گرفتیم!). عکس‌ها یک‌یک و به ترتیبی کسالت‌بار چیده شده‌اند. چیدمان آنها در داستان از این هم کسالت‌آورتر است. چرا که متن وادار می‌شود بر هر یک به مدت طولانی مکث کند تا چیزی، حرفی، کسی به یاد آورده شود. تکینک مکانیکی تکراری و کلیشه‌ای برای مرور خاطرات. خاطراتی که گاه خودشان هم تا حدودی تکراری و دم دستی‌اند. کندی روایت و بافت درهم نا‌تنیده تصویرها نیز مزید بر علت است. این وضعیت روایت تا اواخر فصل سوم (بیش از نیمی‌ از متن) ادامه می‌یابد. به عنوان نمونه توجه کنید لطفاً:

- به قله که می‌رسیدیم پرچم را نصب می‌کردند و سرود ‌ای ایران را می‌خواندند و ‌ای پری کجایی بدیع‌زاده و ترانه‌ای را با شعر نازلی سخن بگوی شاملو که فکر می‌کنم آهنگ آن را که به طرز عجیبی یکنواخت بود خودشان ساخته بودند:

«نازلی! بهار خنده زد و ارغوان شکفت/ در خانه.../ بر جگر بسته خسته بست و رفت.../... و رفت.»

توجه داشته باشید که راوی حالا(در این ‌زمان) دارد آدرس دقیق شعر را می‌دهد ولی می‌گوید آن موقع من نمی‌دانستم نازلی کیست و نمی‌دانم چرا این اسم کمی ‌عجیب و نامناسب و فرنگی‌مآب می‌رسید... (ص ۱۹۴) پیداست که راوی دارد خاطرات خودش را تعریف می‌کند. البته که می‌تواند در آن موقع نداند نازلی کیست و اسم به نظرش عجیب و نامناسب بیاید اما حالا که دارد این را تعریف می‌کند باید حس خود در آن مقطع زمانی را نشان دهد نه به زبان حال توضیح دهد. خب این داستان‌نویسی است یا خاطره‌گویی؟ نه‌تنها در مورد شعر دقت نشان می‌دهد حتی حس خود از آن آهنگ را که یکنواخت و عجیب بوده بیان می‌کند. خب این داستان است یا خاطره‌گویی؟

- به همراهی نوای گلایه‌آمیز و کشدار تار می‌خواند:

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد/ شعری بخوان... (همین طور ادامه دارد تا چهار بیت دیگر)

- بعد همه با هم دم می‌گرفتند:

زمن نگارم خبر ندارد/ به حال زارم خبر... (همین طور ادامه دارد تا پنج بیت)

نمونه‌های دیگر مثل یادآوری برنامه‌های مختلف رادیو از جانی ‌دالر تا داستان‌های شب و گل‌های صحرایی و ... و در فصل چهارم نیز خاطره‌هایی از سال‌های بعد از انقلاب و... از همین منظر که چیزی جز مشتی خاطره معمولی نیست و هیچ کنش داستانی ضمن آنها رخ نمی‌دهد و این‌گونه یادآوری‌ها هم جز در بستر نشستن و به یادآوردن و بی‌وقفه و کمی کشدار توضیح دادن شکل نگرفته‌اند. نهایت اینکه متن گویی سر به هر دیوار می‌ساید تا ‌شکافی و راهی برای برون‌رفت از این روی هم ریختگی خاطرات (همان بهتر گفته شود عکس‌های تک‌تک که گاهی هم در مقام یک عکس زیبا ‌پذیرفتنی و دلپذیر می‌نمایند) بیابد، بالاخره در صفحات یک‌سوم انتهایی خود سرنخی می‌یابد و به روایت ماجرایی می‌پردازد که آن هم با جلوه معمولی خود توجهی برنمی‌انگیزد. (لطفاً انتظار نداشته باشید ماجرا را تعریف کنم چون در آن صورت مجبورم یک بار دیگر آن را بخوانم!)

چیزی که فراموش نمی‌شود عکس‌ها و آن خشتی است که از اول معمار داستان کج گذاشته ‌است. همه حواس نویسنده متمرکز است که با عکس شروع کرده پس باید با عکس هم تمام کند. ارجاع مکرر به عکس‌ها و استفاده از این ایده به عنوان استخوان‌بندی متن داستانی، که در لحظه اول بدیع و فکرشده و قابل اتکا به نظر می‌رسد (انگار اسکلت فلزی یک ساختمان که وعده یک ساختمان تمام شده را در خود دارد) در ادامه نمی‌تواند درجه آزادی لازم برای خلق جذابیت‌های داستانی را تامین کند. این نوع نگاه به فرم و این‌گونه رفت و برگشت‌ها در متن (کلیدی که انتظار داشته باشیم به هر قفلی بخورد) هرچند هم که متکی به قابلیت‌های تقریباً رایج نویسندگی مثل نثر خوب و جزیی‌نگری‌های معمول و تصویرسازی‌های متداول و...شود نتیجه‌ای ندارد جز نمایش مکرر و سراسری فقدان خلاقیت.

چه نویسنده همه دانش و تجربه خود را به کار می‌گیرد تا بستر درهم‌آمیختگی تجربه و تخیل را فراهم کند؛ حادثه‌ای که پیش از هر کس خود او را درگیر متن خواهد کرد تا حاصل این درهم‌تنیدگی مقدس، نمایش لایه‌های باز هم کشف نشده‌ای از زندگی او و کاراکترهای اثرش باشد. فرم ازپیش‌تعیین‌شده داستان اول مجموعه (در محاق) هم آن را تا حد یک کاردستی پرزحمت و دقیق (مثلاً با جزییات خیلی زیاد، مثل برج ایفل‌هایی که با چوب‌کبریت‌های رنگی ساخته می‌شوند!) تنزل داده و همه ظرافت‌های قابل اعتنای نویسنده در نکته‌سنجی‌های متنی و بصری و حوصله‌ای که آشکار است برای روایت روابط دوستانه چند مرد و زن تحصیلکرده امروزی به خرج داده به تلاش‌های کم‌اثر پراکنده تبدیل شده است.

در این داستان نیز تصمیم گرفته شده اسامی ‌نوشته شده در یک دفتر تقویم یا تلفن به دفتر جدیدی وارد شود (به رسم هر ساله و درست شاید بعد از گردگیری از آلبوم‌های عکس داستان دیگر مجموعه‌!) و از این رهگذر آدم‌هایی به خاطر آورده می‌شوند یا ابعاد حضور و ارتباط‌شان با زندگی روزمره راوی تشریح می‌شود. راوی در انجام این ماموریت چنان جدی و دقیق است و کار را تا لحظه پایانی داستان دنبال می‌کند که از خود می‌پرسم تلفن‌ها را باز می‌نویسد که داستان بگوید یا داستان می‌گوید که تلفن‌های اشخاص مختلف را به حوصله و دقت و تا آخر در دفتر سال جدید وارد کند. این داستان تاریخ نگارش ۱۳۸۰ را دارد که احتمالاً اشتباه است چرا که اگرچه در جایی به دور دوم انتخابات ریاست‌جمهوری (کدام دور دوم؟) اشاره می‌کند که واضح نیست در جایی هم تصریح می‌کند که این دفتر تلفن‌های سال ۸۲ است که دارد به دفتر سال ۸۳ وارد می‌کند.

از این اشتباه (باز هم هست؟) احتمالاً ویرایشی که بگذریم متن پر از اظهارنظرهای خام (ایده‌های رهاشده) در مورد بعضی شخصیت‌های سیاسی قبل از انقلاب است که تعجب‌برانگیز و سطحی‌انگارانه می‌نمایند. به دماغ و پس‌کله صاف شاه و اطرافیان و هیات دولت‌اش می‌پردازد اما کوچک‌ترین اشاره‌ای به هشت سال جنگ و بحران‌های عمیق سیاسی این دوران ۳۰ساله نمی‌کند. گویی کودکی است که با پرنده‌های پلاستیکی خود بازی می‌کند و غافل است یک باغ این نزدیکی هست و دور و بر و بالای سر همه ما دسته‌دسته پرنده‌ها در پروازند. با این وصف جای سوال می‌ماند که فلسفه چاپ این کتاب در خارج از کشور چه بوده؟ و البته این سوال مهم‌تر که اگر راوی محترمِ یکی از دو داستان دفتردار یک مدرسه بود یا منشی یک پزشک یا تلفنچی یک شرکت یا مامور آمار یا صدور کارت بهداشت یا کارمند بانک یا... صدها شغل دیگر که همزمان به عکس و شماره تلفن افرادی دسترسی داشت و بنا به اراده نویسنده محترم شروع می‌کرد درباره آنچه می‌بیند (عکس و شماره تلفن‌ها) حرف زدن و حرف می‌زد و حرف می‌زد... تا بالاخره سرنخ داستانی پیدا شود و یکی عاشق یکی بشود نتیجه کار ترکیب چند درصدی از این دو داستان کتاب از کار درمی‌آمد؟ مثلاً می‌شد یک در میان از عکس بگوید و شماره تلفن؟ عکس و شماره تلفن. عکس و شماره تلفن؟

همان‌طور که اشاره کردم بنا ندارم درباره مضمون داستان‌ها و جزییات روایت چیز زیادی بگویم (چیزی نگفتم؟) آنچه می‌ماند و لازم است یک بار دیگر بر آن تاکید کرد موضوع فرم اقدم بر محتواست. هر دو داستان کتاب از این ضعف رنج می‌برند و روی همین پا به زمین می‌خورند. استفاده از یک فرم در هر دو داستان و در یک کتاب که دو داستان بیشتر ندارد، این احتمال را مطرح می‌کند که نکند نویسنده به جز این فرم که چه عرض کنم قالب دیگری را نمی‌شناسد یا معتبر نمی‌داند.

در این ‌صورت شاید باید نتیجه گرفت داستان یعنی فرم. در واقع قالبی ‌مشخص؛ بهتر بگویم پیش‌اندیشیده شده. شاید بشود داستان‌نویسی نزد نویسنده محترم را چنین بازشناسی کرد: انتخاب یک راوی که به شکل و گونه‌ای نشانه‌هایی از آدم‌ها و حوادث در اختیار دارد و یک‌یک به آنها می‌پردازد؛ کلیدها یا آیکون‌هایی برای باز کردن خرده‌داستان‌هایی که چه‌بسا در بهترین سطح ممکن تکه‌هایی از یک روایت کلاژگونه باشند.

در این میان آنچه حیف شده مهارت‌های قلمی نویسنده ‌است که مقهور نوعی عصاقورت‌دادگی راوی و بیشتر از آن، روایت‌های به قالب زده شده کتاب‌اند.

عباس عبدی