دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

جدال ذهن انسانی و عقل الهی


جدال ذهن انسانی و عقل الهی

تأملاتی درباره تفکر مدرن و تفکر اسلامی

کمتر موضوعی است که به اندازه تقابل میان اسلام و تفکر مدرن منجر به مباحثات داغ و شورانگیز در میان مسلمانان امروز شده باشد. البته این بحث بسیار گسترده ای است و طیف وسیعی از مضامین متنوع را - از سیاست تا هنر قدسی - دربرمی گیرد؛ مباحثی که غالباً با طغیان عواطف و احساسات و درگیری و ناسزاگویی طرفین، مقارن بوده و به ندرت حامل تحلیلی ملموس از عوامل این تقابل و تصویری شفاف از مشکلات مندرج در آن است. چون تعاریف واضحی از واژه های مورد بحث در دست نیست و دقت نظری نیز در عوامل و نیروهای متشکله اعمال نگشته، این مناظرات و مجادلات، موجب اتلاف نیروی عظیمی از مسلمانان و دانشجویان علوم اسلامی شده است.

از دیگر دلایل عقیم ماندن بحث، احساس روانشناختی حقارت و ناتوانی در مقابل دنیای مدرن است. این احساس، مانع شده تا بسیاری از مسلمانان متجدد به ارزیابی نقادانه اوضاع بپردازند و حقیقت را - فارغ از مقبولیت یا عدم اقبال در میان نظریات رایج - بیان کنند. اینک باید روشن کنیم که تلقی ما از «اندیشه مدرن» چیست.

واژه مدرن، طیف معانی وسیع و شگفت آوری را - از معاصر تا بدیع، خلاق، یا هماهنگ با گذر زمان - دربرمی گیرد. در مبحث مدرنیزم، هیچ گاه سخن از اصول اخلاقی و حتی از نفس حقیقت به میان نمی آید. به ندرت سؤالی در مورد انطباق یا عدم انطباق یک فکر، روش یا نظام، با وجهی از وجوه حقیقت مطرح می شود. تنها پرسشی که عنوان می شود، این است که آیا فلان موضوع مدرن است یا نه همین عدم وضوح، دقت و صراحت در طرح های فکری و زمینه های هنری - که خود از خصیصه های دنیای مدرن است - موجب شده که درک مسلمانان از مدرنیزم دچار خلل شود، لذا پذیرش یا رد آن نیز بر بنیان و اساس صحیحی استوار نباشد. چنین می نماید که غبار مدرنیزم، می رود تا جلوه های درخشان و شفاف اسلام سنتی را - در هر دو عرصه تفکر و هنر - تیره و مکدر سازد.

واژه «مدرن» نزد ما نه به مفهوم معاصر و به روز است و نه معنای پیروزی و تسلط بر عالم طبیعت را دربردارد، بلکه برای ما مدرن هر چیزی است که از عالم بالا، از اصول تغییرناپذیر حاکم بر کائنات - که از طریق وحی (به معنای عام آن) به انسان تعلیم داده شده - بریده و منفک باشد. بدین ترتیب، مدرنیزم در تضاد با سنت و دین قرار می گیرد. سنت، متضمن هر چیزی است که سرچشمه الهی دارد و دربرگیرنده همه تجلیات آن در سطح و مرتبه انسانی است. در تقابل با سنت «مدرنیزم» قرار دارد که معرف ساحتی انسانی صرف و حتی مادون انسانی است و همه عرصه هایی را دربر می گیرد که از سرچشمه الهی منقطع شده اند.

می دانیم که سنت، همیشه همراه بشر بوده و همواره هویت او را رقم می زده است. در حالی که مدرنیزم، پدیده ای است بسیار متأخر.دوران کوتاه سلطه مدرنیزم - که از رنسانس اروپای غربی در قرن ۱۵ شروع شده و تاکنون ادامه دارد- در قیاس با تاریخ طولانی و عظیمی که در مسیر آن انسان همواره به عنوان خلیفة الله تسبیح گوی عظمت و عزت خداوند برروی زمین بوده است، به پلک زدنی بیش نمی ماند.

دوران زندگی ما در بستر همین لحظه شتاب جاری گشته است. مسلمانان بسیاری، ناگزیر و ناتوان از مقابله با سلطه آشکار مدرنیزم، انزوا اختیار کرده اند و برخی با رضایتی ظاهری همراه با فریبی جهانی به این جریان پیوسته اند.

لازم است قدری هم به تبیین واژه «تفکر» در عبارت «تفکر مدرن» بپردازیم. چرا که این لفظ در بستر نوین خود، معنا و مفهومی «مدرن» و غیرسنتی به خود گرفته است. لفظ عربی فکر و واژه فارسی اندیشه، در قوالب سنتی خود به ندرت منعکس کننده مفهوم تفکر در بستر مدرن آن هستند. شاید کلمه فرانسوی pensee که پاسکال از آن استفاده کرده و بیشتر به معنای تعمق و تفکر روحانی است، بیش از واژه انگلیسی thought القا کننده مفهوم سنتی تفکر باشد.

واژه های تفکر و اندیشه که همواره با غور و تعمق رابطه دارند، در مرتبه ای متفاوت از جایگاه مدرن واژه thought قرار می گیرند که فعالیتی کاملاً انسانی و غیرالهی را در ذهن تداعی می کند.

پس اگر ما در اینجا از این لفظ استفاده می کنیم، به این واسطه است که اذهان عمومی با این لفظ خو کرده اند و واژه دیگری نیز نمی توان یافت که در عین شامل بودن کلیه وجوه این واژه، فاقد جنبه ارتباط عمودی با خداوند - که اساساً در تفکر مدرن مطرح نمی شود - باشد.

تمام فعالیت های ذهنی که جمعاً «تفکر مدرن» را تشکیل می دهند و طیف وسیعی از علوم، فلسفه، روانشناسی و حتی بعضی وجوه دین را دربرمی گیرند، دارای برخی خصایل و صفات مشخصه مشترکند. لذا لازم است پیش از پرداختن به موضع اسلام دربرابر تفکر مدرن، به تشخیص و مطالعه این مشترکات پرداخته شود.

شاید بتوان طبیعت انسان مدارانه را نخستین شاخص بنیادین تفکر مدرن برشمرد. فی الواقع تفکری که اصل متعالی تر از انسان را نفی می کند چطور می تواند انسان مآب نباشد اعتراضی که ممکن است به عبارت فوق وارد شود این است که علوم جدید انسان مآب نیستند، بلکه باید علوم پیش مدرن را انسان محور شمرد. اگر وجوه معرفت شناسانه این پدیده را دقیقاً بررسی کنیم، درمی یابیم که این ادعا، به رغم ظواهر امر، خطایی بیش نیست. این درست است که علم جدید، جهانی را به تصویر می کشد که انسان - از نظر روحی، فکری و حتی روانی- در آن جایگاهی ندارد و بدین ترتیب عالم به گونه ای غیرانسانی و نامربوط به شأن بشر نمایان می گردد، اما نباید فراموش کنیم، در عین حال که انسان مدرن علمی را پدید آورده که درآن واقعیت انسان از تصویر کلی عالم حذف شده است، لیکن ملاک، محک و ابزارهای تعیین کننده این علم، صرفاً و منحصراً انسانی هستند. این منطق و حواس انسانی است که علوم جدید را تعریف می کند.

لذا جهان علوم که انسان از آن مجرد گشته است، خود بر بنیانی انسان مآبانه استوار شده؛ انسانی که محور ذهنی جهان است و هم اوست که آگاه بر علوم بوده و تعین بخش آن است.

درتقابل باعلوم جدید، علوم سنتی قرار دارند که به غایت، غیرانسان مدار هستند. مطابق این نگرش، جایگاه و محمل علم «ذهن انسانی» نیست، بلکه «عقل الهی» است. دانش حقیقی بر اساس منطق انسانی استوار نبوده و به مرتبه ای فوق انسانی تعلق دارد که از انوار آن ذهن انسان نیز منور می گردد. اگر کیهان شناسی های قرون میانه، انسان را درمرکز همه چیز قرار دادند، نه به این واسطه بود که بینش اومانیستی رنسانسی - که در آن انسان خاکی فرو افتاده، محک و معیار سنجش همه چیز است - بر آنها حاکم بوده، بلکه منظور از مرکز قراردادن انسان، فراهم آوردن امکان دسترسی وی به نگرش کیهانی بوده است. انسان باید درمحدوده دخمه سرداب گونه خود به سیر بپردازد و بر آن تفوق یابد. بی تردید کسی نمی تواند سفر خود را ، جز از همان نقطه ای که در آن قرار دارد، آغاز نماید.

خصایل انسان مداری دانش مدرن، به وجه بارزتری در ابعادمختلف تفکر مدرن - اعم از روانشناسی، انسانشناسی و فلسفه نیز مشهود است. از همان زمانی که انسان محک و معیار واقعیت قرار گرفت، فلسفه که به تعبیری پدر و نیای تفکر مدرن است ، عمیقاً انسان مدار گشت. وقتی دکارت اعلام کرد: «من فکر می کنم، پس هستم»، آگاهی خود را از وجود محدود خویش ، ملاک و میزان وجود قرار داد. چرا که «من» در دعوی دکارت، به معنای «من الهی» که جوهره دعوی «انا الحق » حلاج است، نیست. در تفکر و تلقی سنتی، تنها مرجعی که حق اطلاق کلمه «من» را به خود دارد، خداوند است. تا زمان دکارت، فقط وجود محض یا خداوند بود که هستی انسان و مراتب مختلف واقعیت را تبیین می کرد. اما با عقل گرایی دکارتی وجود فردی انسان، تبدیل به معیار و میزان واقعیت و حتی حقیقت گردید.

در کلیت اندیشه غربی، به استثنای برخی مضامین فرعی، هستی شناسی جای خود را به معرفت شناسی می سپارد و منطق نیز جایگزین معرفت شناسی می گردد: بالاخره بر سبیل عکس العمل و در تقابل با منطق، فلسفه های مخالف منطق عقلی که امروزه بسیار متداولند ، به ظهور رسیدند.

آنچه در دوره پسامیانه غرب رخ داد، حذف مراتب بالاتر واقعیت ، در هر دو عرصه ذهنیت و عینیت بود. انسان این عهد، در ساحت وجودی خود، به چیزی مافوق استدلال اعتقاد نداشت و در عالم عینیت نیز اساساً هر چیزی بالاتر از آنچه را که استدلال می توانست با کمک حواس عادی انسانی تبیین نماید، مورد انکار قرار می داد. این واقعه ، با عنایت به نظریه معروف «کفایت» توماس اکویناس ، ناگزیر به وقوع بود. مطابق این نظریه، برای شناخت هر چیز باید ابزاری مناسب و متجانس با طبیعت موضوع مورد شناسایی داشته باشیم ؛ چون انسان مدرن از پذیرش اصلی والاتر از خویشتن سر باز زده، واضح است که همه آنچه از ذهن و اندیشه او صادر شود، چیزی نخواهد بود مگر انسان وار.

دومین صفت مشخصه مدرنیزم، که با منش انسان مدارانه قرابت تنگاتنگ دارد، نبود اصول است که شاخص جهان مدرن شمرده می شود. طبیعت انسان آنقدر بی تعادل ، متغیر و متلاطم است که نمی توان آن را «اصل» و اساس چیزی انگاشت. به همین علت است که طرز تفکری که قادر نیست از مرتبه انسانی گامی فراتر نهد و همواره انسان وار است، نمی تواند مبنایی جز «عاری از مبنابودن» داشته باشد. این بی مبنایی را می توان در زمینه های گوناگون زندگی دائماً در تحرک انسان - از وادی اخلاق تا عرصه های سیاست و اقتصاد - حس کرد . اما شاید معترض شوند که : علوم ، مسلماً دارای اصول و مبانی هستند. در اینجا نیز باید متذکر شویم که «تجربه گرایی » و «اعتبار و تأییدات استدلالی» هیچ یک در وادی ماوراءالطبیعه به عنوان اصول و مبانی مورد پذیرش نیستند. البته همه اینها در مرتبه خویش معتبرند و علومی که از آنها نشأت گرفته نیز، دارای اعتبار می باشند، اما نکته این است که همه اینها و علوم مدرنی که از آنها ناشی شده و حتی موجب بروز اکتشافات و اختراعاتی درمرتبه خاصی از واقعیت گشته اند، به واسطه جدایی از آن اصول تغییرناپذیر هستی نوعی عدم توازن را به ارمغان آورده اند. در میان علوم مدرن، تنها ریاضیات است که تا حدی واجد آن اصول ماوراءالطبیعی است؛ آن هم به این علت است که ریاضیات هنوز از علوم افلاطونی محسوب می شود و قوانین آن که توسط ذهن بشری کشف می شود، کماکان منعکس کننده اصول ماوراءالطبیعی است. اساساً منطق حاکم بر ریاضیات، چیزی نیست مگر انعکاس تار و خفیفی از آن شعور مطلق. اما علوم دیگر، چون منطبق بر وجوهی از طبیعت واقعیت هستند، دارای معانی نمادین و ماوراءالطبیعی می باشند، ولی این بدان معنا نیست که این علوم به اصول ماوراء الطبیعی متصل بوده و به مرتبه متکامل تری از معرفت ارتقا یافته اند. البته امکان چنین ارتقا و تکاملی وجود دارد اما این امکان محقق نشده است. لذا علوم مدرن و توابع آن همانند دیگر ثمرات این شیوه از تفکر و عمل مبتلا به پدیده نداشتن اصول است. این ابتلا که از صفات و خصایل جهان مدرن است، در منظرگاه تاریخ و با گذشت زمان، بیش از پیش آشکار می گردد.

ممکن است پرسیده شود که چه سنخ معارفی نزد تمدن های پیش از دوره مدرن شناخته شده بود. پاسخ این سؤال نزد مسلمانانی که با حیات معنوی اسلام آشنایی دارند، کاملاً و به وضوح در واژه های «وحی»، «کشف» و «شهود» متجلی است. مسلمان اندیشمند، وحی را نه تنها منشأ فراگیری اصول اخلاقی می دانسته، بلکه آن را اصلی ترین منبع معرفت به طور عام به شمار می آورده است. او بر این واقعیت نیز آگاه بوده که انسان قادر است با پالایش خویش «چشم دل» خود را که در مرکز وجودش قرار دارد، بگشاید و با آن به رؤیت مستقیم حقایق علوی نائل شود. البته او به اهمیت تعقل برای کسب دانش پی برده بود، ولی این تعقل از یک سو همواره ریشه در وحی داشت و از سوی دیگر بر نیروی کشف و شهود متکی بود. ناگفته نماند که در جهان اسلام هم معدود افرادی بودند که این رشته اتصال را گسستند و استقلال عقل را از وحی و شهود اعلام نمودند. اما این حرکت همواره به طور فرعی حضور داشت و هیچ گاه در جریان اصل تفکر اسلامی مورد پذیرش قرار نگرفت.

در دوره پسامیانه غرب، داستان کاملاً معکوسی در جریان بود؛ بدین معنی آن کسانی که به اتصال و تکیه عقل بر وحی و شعور الهی معتقد بودند، در حاشیه قرار گرفتند و مسیر اصلی تفکر مدرن غربی، وحی و شهود را به عنوان عوامل معرفت، مورد انکار قرار دادند.

در عصر مدرن، حتی فیلسوفان دین و دانشمندان علم الادیان هم به ندرت از کتاب مقدس، به عنوان منبع حکمی دانش، و مکمل علوم دفاع می کنند. آن عده نیز که در جست وجوی هدایت عقلی انجیل را می کاوند، دیدگاهی تنگ و کم ژرفا دارند. برداشت اینان از کتاب مقدس، به تفاسیر لفظی و سطحی از متن خلاصه می شود ولاجرم، حاصل مساعی آنها در مواجهه با علوم مدرن، پیروزی جناح استدلال (تعقل منفک از ریشه وحی) خواهد بود.

وقتی به این موضوعات می اندیشیم و در جلوه های برجسته مدرنیزم دقیق می شویم، به ضرورت نیل به درکی جامع از مفهوم انسان ـ که سنگ زیربنای این نگرش نو به شمار می رود ـ پی می بریم. باید دریابیم که انسان مدرن، چه درکی از خود و اهمیت خود دارد و این که دیدگاه او نسبت به رابطه متقابل انسان با خدا و جهان چیست. همچنین لازم است مبانی ذهنی افرادی را درک کنیم که تفکر آنها شکل دهنده دنیای مدرن بوده و هست؛ چرا که اگر افرادی چون غزالی و رومی، اریگنا یا اکهارت بر مسند کرسی های فلسفه دانشگاه های معتبر غرب می نشستند، قطعاً تفکر متفاوتی در این بخش از جهان نضج می گرفت.

انسان براساس آنچه هست می اندیشد. یا به قول ارسطو، کیفیت دانش بستگی به روش و مرتبه داننده آن دارد. «انسان» در مفهوم مدرن خود با صفاتی از قبیل: آزاد از بندهای آسمان (عالم الهی)، حاکم مطلق بر سرنوشت خویش، زمینی اما حاکم بر زمین، غافل از حقایق آخرت (چه این واقعیت ها در دیدگاه نوین با مراتب کمال مادی در سیر زمان تاریخی جایگزین گشته اند)، بی تفاوت یا مخالف با عالم روح و مقتضیات آن و فاقد حس قدسی توصیف شده است.

با عنایت به این توصیفات می توان به بی حاصلی تلاش های آن دسته از مسلمانان مدرن پی برد که کوشیده و می کوشند تا میان اسلام و مدرنیزم سازگاری و الفت برقرار نمایند. حتی با نگاهی شتابزده به مفهوم انسان در اسلام، می توان به عدم احتمال همسو نمودن این دیدگاه با نگرش انسان در مفهوم مدرن آن پی برد.

انسان اسلامی، بنده خدا (عبدالله) و جانشین او در زمین (خلیفة الله فی الارض) است. او حیوانی سخنگو و اندیشمند نیست، بلکه روح و روان او آفریده خداوند است. انسان اسلامی اشرف مخلوقات است و طبایع گیاهی و حیوانی را در درون خود دارد، نه این که خود او متحول شده نوع پست تری از حیات باشد. انسان، همیشه انسان بوده است. انسان در نگاه اسلامی، موجودی است که بر کره خاک زندگی می کند و نیازهای زمینی دارد. اما چون وجود او صرفاً زمینی نیست، نیازهای او نیز به عالم خاک منحصر نمی شود. او بر زمین حکم می راند، لیکن نه از مسند خویش، بلکه به عنوان نماینده و جانشین خداوند نزد مخلوقات. لذا انسان بار مسئولیت نظام آفرینش را در پیشگاه آفریدگار به دوش می کشد و هم او مجرای بروز الطاف الهی نزد مخلوقات است. انسان اسلامی واجد قوه عقل، تمییز و تحلیل است، ولی قوای دماغی او منحصر به استدلال نیست. او به قوه خودآگاهی (شناخت خویش) مجهز گردیده که مطابق حدیث نبوی (من عرف نفسه فقد عرف ربه) مقدمه شناخت خداوند است. او بر این حقیقت وقوف دارد که منشأ آگاهی «خارجی» و «مادی» نیست، بلکه این معرفت ژرف، سرچشمه الهی دارد و حوادثی چون مرگ نمی تواند در آن خللی وارد آورند. به همین علت است که انسان اسلامی همواره بر حقایق واپسین وقوف دارد و براین واقعیت آگاه است که گرچه بر روی زمین به سر می برد، ولی در این وادی چون مسافری است که از اقامتگاه اصلی خود بسیار دور افتاده. او می داند که راهنمای او در این سفر، پیام هایی است که از سرای اصلی او به صورت وحی صادر می شود و این پیام ها، برای او نه تنها در مرتبه تجلی قوانین زیست (شریعت) راهگشاست، بلکه در مرتبه معرفت و دانش (حقیقت) نیز دلیل راه به شمار می آید. او بر این امر نیز واقف است که توانایی هایش محدود به حواس پنجگانه و نیروی عقل نیست و اگر بتواند به تمامیت وجودی خود دست یابد و امکاناتی را که پروردگار در وجود او به ودیعت نهاده به فعلیت برساند، ذهن و عقل او به نور جهانی معنوی و ذی شعور که در قرآن از آن با عنوان «عالم غیب» یاد شده، منور خواهد گشت.

واضح است که این مفهوم از انسان، عمیقاً با مفهوم مدرن که در آن انسان خویش را کاملاً خاکی و زمینی و فرمانروای طبیعت می داند و خود را در مقابل هیچ کس به غیر خود، مسئول نمی پندارد، مغایر است و نمی توان میان این دو مفهوم با ادله سطحی آشتی برقرار نمود. تفکر اسلامی، امکان طغیان پرومته ای را علیه خدا از میان برمی دارد و نقش خداوند را در کوچکترین وجوه زندگی بشری تبیین می نماید. حاصل این مفاهیم، شکل گیری یک تمدن، یک هنر، یک فلسفه و یک شیوه تفکر و نگاه کاملاً غیرانسان مآبانه بلکه خدامحورانه است که در مقابل انسان محوری ـ که از ویژگی های برجسته مدرنیزم به شمار می آید ـ موضع مخالف دارد. هیچ چیز به اندازه هنرهای «دینی» عظیم الجثه و پرومته ای رنسانس متأخر و باروک که در تباین با هنر کاملاً غیرانسان مدار اسلامی قرار دارد، برای روح حساس یک مسلمان واقعی تکان دهنده نیست.

انسان اسلامی اندیشمند است و نقش خود را به عالم به عنوان «بنده خدا»، نه مخلوقی طاغی علیه ملکوت، ایفا می نماید. عملکرد او نه در راستای تکریم خویش، که در جهت حمد خداوند است. والاترین غایت او نیل به فناست، چرا که او در این مرتبه می تواند به آینه منعکس کننده تجلیات نام و صفات او در جهان بدل شود.

البته ویژگی های انسان در نگرش اسلامی، اشتراکات عمیقی با مفهوم انسان در سنن دیگر، از جمله مسیحیت حقیقی دارد و ما قصد انکار این امر را نداریم. اما مدرنیزم را نباید نوعی از مسیحیت یا هر سنت دیگری انگاشت. در اینجا قصد ما طرح تقابل میان اسلام و تفکر مدرن است، نه قیاس آن با مسیحیت. والا شباهت بسیاری میان تعالیم اسلام ـ که انسان را طالب الکمال و غایت او را گذشتن از خود، نیل به زیبایی معنوی، رشد فکری و روحی دانسته ـ با این سخن معروف اسکولاستیک که: «برای نیل به درجه انسان واقعی، انسان باید فوق انسان شود»، وجود دارد.

خصایلی که در باب تفکر مدرن برشمردیم، شامل انسان مداری و طبیعت غیرمعنوی، فقدان اصول در شاخه های مختلف تفکر مدرن و تقلیل گرایی وابسته به آن که در وادی علوم بسیار آشکار است، در تقابل کامل با معتقدات مذهبی اسلام هستند. تعریف انسان در نگرش مدرن نیز که منشأ این تفکرات است، در تضاد با تلقی اسلام از انسان قرار دارد.

یکی دیگر از ویژگی های تفکر مدرن که لازم است به آن پرداخته شود و در ارتباط با مباحث قبلی قرار می گیرد، مسئله فقدان حس قدسی است. انسان مدرن را می توان عملاً «فاقد حس قدسی» توصیف کرد. در تفکر مدرن نیز غفلت از امر قدسی کاملاً آشکار است. انسان گرایی مدرن نیز از دنیاگرایی قابل تفکیک نیست. در اسلام اساساً مفهوم «مادی» یا «دنیوی» وجود ندارد، چون خدای واحد در بطن همه اجزای دنیای کثرات نفوذ می نماید و لذا ساحتی خارج از ساحت سنت باقی نمی ماند. حیطه این معنی منحصر به ابعاد فکری اسلام نیست، بلکه به طریق خیره کننده ای در هنرهای اسلامی حضور دارد. اساساً تفکری که از لایه قدسی تهی باشد و بخواهد نظام الهی را با نظامی با سرچشمه انسانی جایگزین نماید، مورد پذیرش نیست. تا جایگاه رفیع امر قدسی در جهان بینی اسلامی و فقدان این مفهوم در تفکر مدرن معلوم نگردد، تقابل جدی میان این دو نگرش آشکار نخواهد شد. اسلام نمی تواند با دنیاگرایی به مباحثه نشیند، چرا که آن را مشروع و موجه نمی داند. اسلام، این دیدگاه را صرفاً به عنوان پدیده ای ظاهری و غیر حقیقی می پذیرد که مقابل و منکر امر قدسی به مثابه تنها وجود واقعی است.

مقابله موفق اسلام با مدرنیزم هنگامی تحقق می یابد که ریشه و شاخه های تفکر مدرن کاملاً شناخته شود، و نهایتاً کل سنت اسلامی متعهدانه به رفع مشکلات عظیمی بپردازد که مدرنیزم در برابرش ایجاد نموده است. در نقطه مرکزی تقبل این مهم، احیای این معرفت است که تا انسان، انسان است «حکمت» یا «حقیقت» که در قلب مکاشفه اسلامی قرار دارد، معتبر خواهند بود و به وجود «او» و عبودیت انسان گواهی خواهند داد؛ که هم این است شأن و علت وجودی بشر.

دکتر سیدحسین نصر‎

مترجم: دکتر امیرحسین ذکرگو