سه شنبه, ۷ اسفند, ۱۴۰۳ / 25 February, 2025
مجله ویستا

نادانی و بددانی


نادانی و بددانی

دشواری ناگزیر در ترجمه آثار هگل

از من خواسته شده که در فرصتی کوتاه درباره ی دشواری ترجمه ی هگل به فارسی سخن گویم. سخن من محدود است به تجربه ی خود من از ترجمه ی هگل، بی آن که، جز در یکی دو مورد، به ترجمه های دیگر بپردازم، زیرا فکر می کنم ترجمه ی اثری از نویسنده ای این حق را به مترجم نمی دهد که درباره ی کار مترجمان آثار دیگر همان نویسنده داوری کند، یا دست کم، نظر خود را انتشار دهد - هر چند که چنین پرهیزی رسم روزگار نباشد. من «معلٌٌٍم» فلسفه نیستم، «هگل شناس» نیستم و تعلٌق خاطر ویژه ای، هم، به هگل ندارم و یگانه پاسخم به این پرسش غریب، امٌا، مرسوم که «انگیزه»ات از ترجمه ی اثری از هگل - عناصر فلسفه ی حق - به فارسی چه بود، این است که نمی دانم. این بازیً «نقد و بررسی» و خودستایی ها و قیاس های مع الفارق و غرض و مرض ها و سخنوری های «پیش از وقوع» و بازارگرمی های در پرده را دوست ندارم. دکانداری فلسفی و سمساریً فکری را هم دوست ندارم و به نظرم راه های بهتر و درستکارانه تری برای کاسبی وجود دارد و کار تفکٌر به دو حدًٌ نهاییً جنگ و بیعت محدود نمی شود. آثار هگل در اختیار «همه» هست و هر کس که بخواهد می تواند آن ها را به فارسی ترجمه کند و پی آمدهای منتظîر یا نامنتظîرً کار خود را تجربه کند.

ترجمه من از «فلسفه ی حق» نخستین ترجمه فارسیً اثری کامل از هگل است. تا پیش از آن، فصلی از «پدیدارشناسی روح» با عنوان «خدایگان و بنده» و «مقدٌمه بر پدیدارشناسی روح» به فارسی ترجمه شده بود. «خدایگان و بنده» را شادروان حمید عنایت به فارسی ترجمه کرده، همچنین اثر دیگری را با عنوانً «فلسفه ی هگل» نوشته ی والتر ترنس ستیس. این اثر اخیر سرنوشتی ویژه پیدا کرده که باید بدان اشاره کنم؛ کتاب ستیس شرح «انگلوساکسون پسند»ی است از فلسفه ی هگل و نوشته ی هگل نیست. ترجمه ی فارسی آن نخستین بار در ۱۳۴۷ منتشر شده و پس از آن بارها تجدید چاپ شده و نام هگل را با نام شادروان حمید عنایت متداعی ساخته و در کتابخانه های بسیاری هست. امٌا، به تجربه ی شخصی خودم دریافته ام که تا همین امروز کم نیستند کسانی که این کتاب را در کتابخانه ی خود دارند و مطمئن هستند که این اثر را خود هگل نوشته و مرحوم عنایت آن را ترجمه کرده است و در این میان، ستیس، نویسنده ی کتاب، به جای خود هگل گرفته و به تعبیری در وجودً او مستحیل شده است.

این واقعیتٍ، واقعیٌتی ساده است که پدیدارً غریبی را در پسً خود پنهان داشته است. آثار دیگری هم، هستند که «درباره»ی هگل اند و ربطً بیواسطه ای به آثار و تفکٌر هگل ندارند و ترجمه یا تألیف آن ها، در اساس، ربطی به موضوع ترجمه ی آثار هگل به فارسی پیدا نمی کند. امٌا، برای من دشواری اصلیً ترجمه ی هگل به فارسی - و هر ترجمه ی دیگری - همواره دشواری ارتباط انسانی بوده است. منظورم سر و کلٌه زدن و کلنجار رفتن با گونه ی ویژه ای از انسان است که چشمش همواره به دست «دیگران» است؛ قوٌه ی داوری ندارد و به جای آن پیشداوری های دست دوم و سوم دارد؛ یقین ها و تشکیک های بسته بندی شده ای را «مصرف» می کند و مïجری قراردادهایی است که نه تنها خود امضایشان نکرده، بلکه هرگز امکان این امضا یا عدم امضا برایش وجود نداشته است؛ پرسش ها و پاسخ هایش همگی پیش ساخته و بسته هایی تïهی است که واژه ها را هدر می دهد؛ همواره از «بزرگان»، «اساتید» و «ارباب فضل» و اشباحی که همواره در افق معلٌق می بیند سخن می گوید؛ ذهنش پر است از نام، نام هایی که مصادیق هیچ یک را نمی شناسد.

پس، مترجم هگل چاره ای جز این ندارد که قواعد رفلکس های شرطیً پاولïف را نادیده انگارد و «بماند» و «مشاهده» کند و در کار مشاهده به آینه های موازی نگاه نکند، که تنها تصویر آینه ی روبه روی خود را در خود بازتاب می دهند و از یک شیء تصویری بی نهایت می سازند. کسی که جلوی آینه های موازی قرار گیرد یا قرار داده شود، بازتاب خود را تا بی نهایت در خود می بیند و دنیایش که دنیایی بسته و تنگ و حقیر است، مîستش می کند.

امٌا، مترجم هگل به آینه هایی می نگرد که موازی نیستند و جهان گسترده را با افق های گسترده و بدون حضور اشباح، در خود بازتاب می دهند و سربلند و خسته از «در افتادنً» خود با هگل و پیروزی ای که در نهایت، خود، برای خود فراهم آورده، به کار خود ادامه می دهد. مترجم هگل که از هیچ تشویق و دلگرمی و حمایت و اطمینان خاطری برخوردار نبوده، می داند که سنٌت آبرومندانه ی بازاریابیً نیویورک تایمزیً «رونمایی» که مأخوذ از سنٌتً هالیوودیً اïسکار است نه تنها برازنده ی هگل نیست، بلکه عارضه ی «پاتولوژیک» نابینایی و ناشنوایی و «توقٌفً» بدخیمی است که همه چیز را در جایی می جوید که نیست و جای تفکٌر را از آن چه هست تنگ تر می کند. مترجم هگل، در نهایت، مانند هگل با «انحطاط شرم آوری که غفلسفهف در روزگار ما بدان دچار شده»۱ روبه رو می شود و از آن پس از آینه بازی کنار می کشد.

«آن گاه که فلسفه کهن سالی شکلی از زندگی را با رنگ خاکستری به تصویر می کشد، شکلی از زندگی به سالخوردگی رسیده و دیگر نمی تواند به جوانی بازگردد، بلکه، تنها می تواند به یاریً خاکستری غنقش شدهف در خاکستریً فلسفه شناخته شود؛ جغد مینروا۲ پرواز خود را، تنها، با آغاز تاریکی، آغاز می کند.»۳ همه ی ما در این «تاریکی» به سر می بریم بی آن که چشمانمان به آن عادت کرده باشد. امٌا اشباح را می بینیم که در افق معلٌق اند، زیرا دیدن آنان نیازی به «بینایی» و «روشنایی» ندارد. انسان نه ملزم به فلسفه است و نه فلسفه یگانه شکل تفکٌر است.

بی تفاوتی نسبت به فلسفه، بهتر از جهل مرکٌب به فلسفه است. جاهلً مرکٌب نه تنها نمی داند که نمی داند، بلکه با این توهٌمً خوشً «از برون آمده» زندگی می کند که آن چه باید بداند می داند و اگر در جهان چیزی باشد که نداند، قطعاً آن چیز ارزش دانسته شدن را نداشته است. به همین قیاس مردن از گرسنگی بهتر از مردن از زهر است. نادانی بهتر از «بد دانی» است. زندگی کردن با نام ها و نظر داشتن به اشباح راه های درمانگرانه ای برای زیستن در تاریکی نیست. کانت گفته است که فلسفه آموختنی نیست، بلکه راهی است برای آموختنً تفکٌر. تکرار خطاها و ارتکاب خطاهای تازه، هرچند توجیه «روانکاوانه» داشته باشد، و شاید دقیقاً به دلیل همین توجیه، باز هم خطاست و خطا اگر به قاعده بîدîل شود به قاطعیٌت می رسد. نمونه ی بی کم و کاستً این «خطای قاطعانه» اتللوست که با تعیینً کاملً خودٍ مصیبت می آفریند.

امٌا، فلسفه ی حق که گناه ترجمه ی فارسی آن به گردن من است.۴ فلسفه ی حق آخرین اثرً عمده ی هگل است که نخستین بار در ۱۸۲۰ انتشار یافته. هگل از ۱۸۱۷ تا ۱۸۲۰ فلسفه ی حق را درس می داد و این کتاب، در واقع امر، محتوای درس های او در این دوران است. هسته ی اصلیً فلسفه ی هگل فلسفه ی تاریخ است. هگل، در اساس، فیلسوفً تاریخ است. در «فلسفه ی حق» به شرحً فلسفیً زنجیره ی منطقی درازی پرداخته که با توصیف ایده یا «مثالً» حق - نه حقوق که عنصر یا مرحله ای منطقی از تحقٌقً حق است۵ - آغاز می شود و فرد انسانی در هیأت «شخص» - انسانی که می تواند موضوعً قانونگذاری قرار گیرد - و خانواده و جامعه ی مدنی - یعنی جامعه ی انسان ها منهای حکومت - و دولت و روابط بین الملل - نه بین المللی - و تاریخ و سرنوشتً اقوام ملٌت ها و تاریخ جهانی را در زنجیره ای منطقی - نه زمانی - در بر می گیرد. «وظیفه ی فلسفه، فهم آنچه هست است، زیرا آنچه هست یعنی فرد... هر فردی، در هر صورت، فرزندً زمانً خویشتن است؛ به همین ترتیب، هم، فلسفه یعنی زمانه ی فلسفه، به صورتی که در افکار فهم شده است. این تصوٌر که فلسفه ای می تواند از جهان معاصر خود فراتر رود، به همان اندازه ابلهانه است که تصوٌر کنیم فردی می تواند از فراز زمانه ی خود... بپرد.»۶ هگل «فرزند زمانً خویشتن» است و کوشیده است با شیوه ی فلسفیً خود، یعنی جای دادن «پدیدارها» در زنجیره های منطقی از فلسفه ی تاریخٍ علم یا دانشی بیافریند یا، دست کم، به عینیتی در این زمینه دست یابد. هگل این را به صراحت بیان کرده، امٌا ظاهراً این سخن صریح او خوانده یا فهم نشده و کژفهمی ها و تعبیرهای غریب و نامربوطی را به دنبال آورده است. «فهمً آنچه هست» همان چیزی است که غالباً در فهم فلسفه ی هگل نادیده گرفته شده است.

هگل فکر پی افکندن دولت بر بنیادی تازه را رد و انکار کرده و درباره ی نویسندگانی که آرمانشهرها می سازند گفته است؛ «... موقعیٌت های بسیاری دست می دهد که از لحنً این نویسندگان و تظاهری که در وجود آنان به چشم می خورد، دچار شگفتی شویم، چنان که گویی یگانه چیزی که دنیا، تاکنون کم داشته همین مروجٌان پرشورً حقیقت ها بوده و گویی آشی که اینان پخته اند حقیقت های تازه و بی مانندی را در خود دارد که باید، آن گون که خود همواره مدٌعی اند، یک راست به دل راه یابد، به ویژه «در روزگار کنونی».»۷ در جای دیگری درباره ی نظریه هایی که در پی دگرگونی جهان اند، گفته است؛ «... اگر این نظرٌیه برای خود، دنیایی، بدان گونه که باید باشد، بسازد، این نظرٌیه، بی گمان، وجود خواهد داشت، امٌا، تنها، در درونً عقایدً آن فرد - غیعنیف فضایی انعطاف پذیر که، در آن، تخیٌل می تواند هرچه را که می خواهد، بنا کند.»۸ مارکس رساله ی مفصٌلی دارد به نامً شرکت در نقٌادی فلسفه ی حقوق هگل که در آن همین فکر هگل را رد کرده و گفته است؛ «فیلسوفان۹ تاکنون کوشیده اند جهان را به گونه ای تفسیر کنند؛ اکنون کار فلسفه این است که جهان را دگرگون سازد.» این سخن بسیار مشهور شده و حتٌی کسانی آن را به خودً هگل نسبت داده اند. مارکس ضمن ردًٌ این فکرً هگل، از منطق دیالکتیکً او سلاحی برای دگرگونی جهان و ناگزیریً ساختنً «دنیایی، بدان گونه که باید باشد» ساخته است. شاگردً دیگرً هگل، یعنی کرکه گئور، ضمنً شدیدترین حمله ها به «نظامً» هگلی، فکرً «مراحلً» هگلی را - دانسته یا ندانسته - پذیرفته و آن را از عرصه ی تاریخ ملٌت ها به محدوده ی فرد کشانده است.

مهبد ایرانی طلب

پی نوشت ها؛

۱- فلسفه ی حق، ص۸

۲- «جغد مینروا» از اساطیر یونان گرفته شده و نمادً تفکٌر و تأمٌل فلسفی است.

۳- فلسفه ی حق، ص ۲۱

۴- «موضوع دانش فلسفی ً حق، مثال حق است - یعنی «مفهومً» حق و فعلیٌت یافتنً آن.» فلسفه ی حق، ص ۲۳

۵- هگل در دومین جمله ی آغازی پیشگفتار پدیدارشناسی روح، خلاصه کردن اثری فلسفی را، «زاید»، «نامربوط» و «گمراه کننده» خوانده است. منظور من در این جا خلاصه کردن نیست، آن هم خلاصه کردنً کتابی بیش از پانصد صفحه ای؛ منظورم اشاره هایی پراکنده به موضوع اصلی کتاب است.

۶- فلسفه ی حق، ص۱۹

۷- فلسفه ی حق، صص ۸ و ۹

۸- فلسفه ی حق، ص۱۹

۹- منظور مارکس از واژه ی «فیلسوفان»، دقیقاً، هگل است.