دوشنبه, ۴ فروردین, ۱۴۰۴ / 24 March, 2025
مجله ویستا

مرگی که زندگیست


مرگی که زندگیست

اعضای بدن آتوسا ایرانلو کارشناس مامایی و مسؤول بخش نوزادان بیمارستان لاله, بعد از مرگ مغزی اهدا شد

اگر دقیق‌تر نگاه کنیم، اینکه شاعر گفت «ثبت است بر جریده عالم دوام ما» اصلا اغراق نیست. البته منظور از «ما» نمی‌تواند همین مایی باشد که هر روز و هر روز از کنار هم رد می‌شویم و دستی هم از سر دوستی برای هم تکان نمی‌دهیم...

این «ما» حتما کسانی هستند که دلشان به عشقی زنده است و کاری کرده‌اند که لیاقت دوام در جریده عالم را داشته باشند؛ کسانی که قدمی برای باقی ماندن و خوب باقی ماندن برداشته‌اند، قدمی که شاید کوچک بوده ولی از نظر او که همه جا هست و همه‌چیز را می‌بیند، پنهان نمانده. آدم‌ها در مقابل خالق و خلقت او کوچک‌اند ولی در عین همین کوچکی می‌توانند کارهایی انجام دهند که اثر آن تا دنیا هست، باقی باشد. همین که تکه نانی را که می‌توانی خودت بخوری به کسی هدیه‌ دهی که حس می‌کنی او هم گرسنه است، کار بزرگی انجام داده‌ای و حالا فکر کن که این نان به اندازه جان بزرگ شود و تو کسی باشی که بودن خودت را برای زنده بودن کسی یا کسانی هدیه کنی...

● زندگی اول

فکر کن! بعد از یک روز کاری، در یک غروب گرم تابستانی، شیفت کاری‌اش را تحویل داد و لباسش را عوض کرد. با همکارانش خداحافظی کرد و از بخش زنان و زایمان بیمارستان لاله خارج شد. آن لحظه می‌توانست به چیزهای زیادی فکر کند؛ خانواده‌اش که الان منتظر هستند تا دور هم بنشینند و شام بخورند، خواهرش، مادرش، کارهای اداری فردا، آخرین نوزادی که امروز از اتاق زایمان تحویل گرفت و به مادرش سپرد، کتابی که هنوز تمامش نکرده بود، دوستی که روز بعد باید با او تماس می‌گرفت، آینده کاری یا حتی یک خواب راحت بعد از یک روز پرمشغله...

چند نفر از همکارانش را در راهروی بیمارستان دید. با آنها هم خوش و بشی کرد و از در بیمارستان خارج شد و به سمت اتومبیلش که در کنار خیابان پارک کرده بود، رفت. ساعت کمی از ۷ گذشته بود و هوا هنوز تاریک نشده بود. کسی نمی‌داند که در آن لحظات در سر او چه می‌گذشت ولی هرچه که بود، همه درباره زنده بودن و چگونه زندگی کردن بود. فقط چند قدم مانده بود تا به اتومبیلش برسد، می‌خواست کلید را از کیفش در آورد که...

● حادثه

خانم «آتوسا ایرانلو»، کارشناس مامایی و مسوول بخش نوزادان بیمارستان لاله، روز پنجشنبه ۲۷ تیرماه ۱۳۹۲ درست در مقابل در بیمارستان محل کار خود، با خودرویی که با سرعت غیرمجاز در یک خیابان فرعی در حال حرکت بود، تصادف کرد و داستان زندگی دوم او از همین جا آغاز شد.

همکاران خانم ایرانلو به سرعت خود را به محل تصادف رساندند. سر او بعد از تصادف با زمین برخورد کرده بود. به همین دلیل امکان جابجایی‌اش تا پیش از رسیدن نیروی اورژانس وجود نداشت. در مدت کوتاهی، اتومبیل اورژانس به محل حادثه رسید و آتوسا ایرانلو این بار به عنوان بیمار به همان بیمارستانی منتقل شد که تا پیش از این حادثه در آن به بیماران مختلف خدمت می‌کرد. زنگ تلفن همکاران او به صدا درآمد. دوستانش یکدیگر را از ماجرا مطلع می‌کردند. همکارانی که تا همین چند ساعت پیش داشتند با او صحبت می‌کردند، دوستانی که فکر می‌کردند روز بعد او را در محل کار خواهند دید و کسانی که با او خاطرات مشترک داشتند، خود را به بیمارستان رساندند. عکسبرداری، ام‌آر‌آی و اقدام‌های اولیه انجام شد. ضریب هوشیاری او به کمتر از ۳ رسیده بود. او را به آی‌سی‌یو منتقل کردند. همه نگران بودند. خانواده‌اش هم آمدند. صبح جمعه تقریبا همه کارکنان بیمارستان از حادثه تلخی که روز قبل اتفاق افتاده بود، مطلع شده بودند. بیمارستان حال خوبی نداشت. بعضی می‌گفتند خانم ایرانلو به کما رفته ولی بار حادثه از این سنگین‌تر بود. بین کما و مرگ مغزی تفاوت‌های بسیاری است...

● زندگی دوم

با بیمارستان مسیح دانشوری تماس گرفته شد. آتوسا ایرانلو برای اهدای عضو ثبت‌نام کرده بود. او می‌دانست مرگ اتفاقی است که خواهی‌نخواهی یک روز برای همه می‌افتد. او فکر رفتن خود را هم کرده بود. دوستانش می‌گفتند وقتی داشت به صورت اینترنتی در فهرست اهدای عضو ثبت‌نام می‌کرد، به آنها هم این پیشنهاد را داده بود. اعضای واحد پیوند بیمارستان مسیح دانشوری آمدند. بعد از معاینه و مطالعه پرونده، چیزی که همه از ذکر نام آن هراس داشتند، تایید شد؛ مرگ مغزی؛ یعنی آتوسا دیگر رفته بود. وقتی کسی برای یک عده باارزش باشد، همه‌چیز او باارزش است حتی جسم بی‌جانش. برای خانواده آتوسا سخت بود که فکر کنند اعضای بدن عزیزشان از بدن او خارج می‌شود تا به دیگری اهدا شود. خانواده او باید یک تصمیم بزرگ می‌گرفتند. بله یا خیر؟

فقط وقتی مادر باشی، می‌توانی حال مادر آتوسا را درک کنی. او آرزو داشت در مراسم ازدواج دخترش شرکت کند ولی حالا باید نظاره‌گر مرگ او می‌شد. باید می‌دید خودش هنوز هست و جگرگوشه‌اش می‌رود. غیر از تمام اینها، باید تصمیم می‌گرفت اجازه‌نامه اهدای اعضای بدن دخترش را امضا کند یا نه. همه نمی‌توانند در این شرایط تصمیم مناسب بگیرند ولی مادر آتوسا وقتی فهمید میل خود او همین بوده و وقتی متوجه شد دخترش کارت اهدای عضو دارد، به تصمیم او احترام گذاشت و اجازه این کار را داد. فکر می‌کنی یک مادر در آخرین دیدار با جسم بی‌جان دخترش چه حرف‌هایی با او می‌زند؟ فکر می‌کنی وقتی سرش را به صورت او چسبانده و ناله می‌کند، چه در دلش می‌گذرد؟ فکر می‌کنی یک مادر چطور از فرزندش دل می‌کند؟ سخت است که خود را جای او بگذاریم ولی او با همه سختی این کار را انجام داد و شاید در گوش دخترش دعایی را بدرقه سفر بی بازگشتش کرد.

شنبه ۲۹ تیر ماه، جسم آتوسا ایرانلو بعد از تایید مرگ مغزی، به آی‌سی‌یوی پیوند اعضا در بیمارستان مسیح دانشوری منتقل شد و بعد از معاینه‌های لازم و تعیین گیرندگان پیوند، عمل اهدای عضو با موفقیت انجام شد و اعضای بدن وی به چند نفر از بیماران نیازمند دریافت عضو زندگی دوباره داد.

● دوباره بودن

این عادت ماست که وقتی کسی می‌رود، درباره روزهای بودن او اظهارنظرهای خوب می‌کنیم و او را از بهترین‌ها می‌دانیم. با این حال بعضی از آنها که رفته‌اند، واقعا این‌طور بوده‌اند. نه به خاطر آنچه من و ما بعد از رفتنشان می‌گوییم، که به خاطر کارهایی که در بودنشان انجام داده‌اند. آتوسا ایرانلو یکی از همین انسان‌ها بود که در بودن خود کارهایی انجام داد که حتی بعد از رفتن هم بماند. بعد از مرگ او بود که خانواده‌اش متوجه شدند خودش خواسته تا با اهدای اعضای جسم بی‌جانش به زندگی دیگران کمک کند. بعد از رفتن او بود که دوستانش فهمیدند دوستشان، در روزهای بودن خود به موسسه‌های خیریه‌ای مثل «محک» کمک می‌کرده است. کسی که یک عمر، زندگی‌های تازه به دنیا رسیده را تحویل می‌گرفت و به آغوش مادرانشان می‌سپرد، حالا خود به آغوش کسی رفته که در آن زمان بی‌آغاز فقط او بود و او بود و دیگر کسی نبود.

شاید برای رفتن او خیلی زود بود، شاید طول زندگی‌اش خیلی کوتاه بود ولی عرض زندگی‌اش به طول بلند زندگی خیلی از ما می‌ارزد. آتوسا ایرانلو زود رفت ولی خوب رفت.

● این دومین بار بود

مهناز سیگاری

مترون بیمارستان لاله و همکار آتوسا ایرانلو

سختی آن لحظه‌ها بسیار زیاد بود. کسی که انتظار داشتیم تا مدت‌ها همکار ما باشد به همین سادگی داشت از میان ما می‌رفت. همه ما خاطرات روزهای با هم بودن را مرور می‌کردیم. اشک می‌ریختیم و منتظر یک معجزه بودیم. دکتر صابری در همان ساعت‌های اولیه تمام اقدامات ممکن را برای آتوسا انجام داد ولی آسیب وارده به مغز، بسیار شدید و برگشت‌ناپذیر بود. آتوسا را بلافاصله بعد از انتقال به بیمارستان به بخش آی‌سی‌یو بردند. شدت تصادف به حدی بود که از همان دقایق اولیه، دچار بیهوشی کامل شده بود. سطح هوشیاری او حدود ۳ بود و این علامت خوبی برای ما نبود. یک تیم پزشکی از

مسیح دانشوری آمدند تا تست‌های مربوط به مرگ مغزی را انجام دهند. مرگ مغزی آتوسا کمتر از

۴۸ ساعت بعد از تصادف تایید شد و چون خودش قبلا فرم اهدای عضو را تکمیل کرده بود، خانواده‌اش به خواسته او عمل کردند و اجازه اهدای عضو را دادند. ما که از بیرون شاهد این اتفاقات بودیم، لحظات سختی را پشت‌سر گذاشتیم ولی خانواده او، مادر و خواهرش لحظاتی به مراتب سخت‌تر از ما را سپری می‌کردند. این دومین بار بود که در بیمارستان لاله یکی از همکاران ما دچار مرگ مغزی می‌شد و اعضای خود را برای پیوند به بیماران نیازمند اهدا می‌کرد؛ کمی قبل‌تر خانم عاقل‌منش که از پرستاران خوب ما بود و در پی یک عمل جراحی دچار مرگ مغزی شد و حالا آتوسا ایرانلو. شاید گفتن این حرف‌ها الان مثل تمام تعریف و تمجیدهایی باشد که پشت‌سر رفتگان می‌شود ولی ما که با او همکار بودیم و بخش طولانی‌ای از شبانه‌روز را در کنار هم می‌گذراندیم، می‌دانیم که اینها اصلا تعریف و تمجید نیست و آتوسا واقعا الگوی رفتاری و کاری بسیاری از کارکنان ما بود.

● هرچی خدا بخواد!

آریتا ایرانلو

خواهر آتوسا ایرانلو

وقتی که آدم تکیه‌گاهی داشته باشد و خیالش راحت باشد که همیشه هست، ته‌دلش قرص است و با اعتمادبه‌نفس قدم برمی‌دارد و اگر یک دفعه برگردد و ببیند تکیه‌گاهش دیگر نیست، هرچه ساخته خراب می‌شود. آتوسا برای خانواده ما حکم همان تکیه‌گاه را داشت. مایه دلگرمی بود، همیشه به همه ما امیدواری می‌داد. دلش روشن بود. سن و سالی نداشت ولی همیشه باتجربه و آگاه بود.

وقتی خبر را شنیدیم شوکه شدیم. نمی‌دانستیم چه کار باید بکنیم. نمی‌توانستیم باور کنیم. به بیمارستان رفتیم و مجبور شدیم با حقیقت روبرو شویم. آتوسا داشت می‌رفت و کاری از دست ما برنمی‌آمد و در این حال و روز، به ما گفتند می‌توانیم اعضای بدن او را اهدا کنیم تا چند بیمار دیگر به زندگی ادامه دهند. سخت بود. نمی‌خواستیم او را از دست بدهیم. نمی‌دانم اگر خود او کارت اهدای عضو را نگرفته بود، باز می‌توانستیم این کار را انجام دهیم یا نه ولی وقتی متوجه شدیم خود او خواسته که این کار انجام شود، ته دلمان قرص شد. انگار باز هم خود او بود که پشت‌سرمان ایستاده بود و به ما دلگرمی می‌داد. وقتی خود آتوسا می‌خواست با این کار ماندگار شود، ما نباید مانع این کار می‌شدیم. برای مادرم دشوار بود ولی فرم را امضا کرد تا چند بیمار دیگر نجات پیدا کنند. هروقت درباره عاقبت کاری از آتوسا سوال می‌کردم، می‌گفت: «هرچی خدا بخواد!» دفتر یادداشت او را هم که باز می‌کنی، نوشته: «خداوندا! مرا آن ده که آن به» ما هم توکل کردیم و خواستیم بهترین برای آتوسا پیش بیاید. خواستیم که ماندگار شود. خواستیم همانطور که بود، خوب بماند.

● تحملش سخت است

راحیل محمدی

سرپرستار آی.سی.یو نوزادان و همکار آتوسا ایرانلو

اتفاقی که برای آتوسا افتاد همه ما را درگیر غمی کرد که هنوز نتوانسته‌ایم آن را هضم کنیم. او یکی از دوستان خوب ما بود که در بسیاری جنبه‌ها الگوی همکاران خود بود. آتوسا همیشه سعی داشت به دیگران کمک کند و باری را از روی دوش آنها بردارد. او زمانی که می‌خواست فرم عضویت اهدای عضو را به صورت اینترنتی پر کند به ما هم پیشنهاد کرد که این کار را انجام دهیم. اهدای عضو آتوسا، مساله‌ای نبود که خانواده او بعد از مرگش تصمیم به این کار گرفته باشند بلکه خود او با آگاهی و پیش‌بینی حوادثی که ممکن است در زندگی هر کسی به وجود بیاید این کار را انجام داد. او به غیر از اهدای عضو که آخرین کارش در این جهان بود، کارهای زیاد دیگری کرده بود. من و بسیاری از همکاران او تازه زمانی متوجه کمک‌های او به موسسه‌های خیریه‌ای مثل محک شدیم که دسته‌گلی از طرف این موسسه برای عرض تسلیت درگذشت او ارسال شد. ما با رفتن آتوسا یک همکار خوب و یک دوست صمیمی را از دست دادیم. شاید رفتن او برای خودش چندان تلخ نباشد که خوب رفت ولی برای مایی که باید جای خالی او را ببینیم و حسرت بخوریم، این موضوع ناگوار، تلخ و سخت خواهد بود.

● نگاه دوم

دکتر محمد رحمانی

رییس بخش اطفال بیمارستان لاله

او ماندگار است

درباره اینکه خانم ایرانلو چه ویژگی‌های رفتاری‌ای داشت یا اینکه دوستانش او را چگونه می‌شناختند، می‌توان ساعت‌ها صحبت کرد. می‌توان درباره کارهای خیری که او در آنها سهیم بوده صحبت کرد، می‌توان از رفتارش با بیماران و مراجعان بخش صحبت کرد، می‌توان تمام خاطرات خوب این سال‌ها را مرور کرد و حسرت امروز نبودنش را خورد. طبیعتا مایی که در بیمارستان لاله با خانم ایرانلو همکار بودیم، خوب این لحظات را به یاد داریم و برای روزهای بین ما بودنش دلتنگ می‌شویم. از تمام اینها می‌توان سخن گفت ولی آنچه به ذهن من می‌رسد فراتر از این خاطرات است.

جداشدن روح از جسم به معنی عدم نیست. درواقع این جدا شدن و رفتن فقط صورت و ظاهر ماجراست و در باطن کارهایی که افراد در زمان حیات خود انجام داده‌اند و تاثیری که بر محیطشان گذاشته‌اند تا مدت‌ها باقی می‌ماند و آنها به این شکل در دنیا حضور دارند. به همین دلیل به نظر من خانم ایرانلو به‌هیچ‌وجه از میان ما نرفته و تا وقتی تاثیر و عملکرد او در مورد فضای کار و همکارانش وجود دارد، او نیز حضور خواهد داشت. ضمن اینکه حتی اگر نابودی جسم را هم دلیل از بین رفتن فرد از دنیای مادی بدانیم، خانم ایرانلو باز هم از بین ما نرفته است. دریچه‌های قلب، کلیه‌ها، کبد، چشم و سایر اندام‌های او هر کدام به یکی از بیماران نیازمند عضو، زندگی دوباره بخشیده و او را ماندگار کرده است. این حادثه با تمام تلخی‌ای که داشت، پیامدهایی را ایجاد کرد که شاید بتواند در آینده جان چند نفر را از مرگ نجات دهد. یکی از این پیامدها، تشکیل کمیته بررسی این حادثه و نتیجه حاصل از آن بود. به دلیل اینکه سانحه رخ داده برای خانم ایرانلو منجر به ضربه به سر شده بود، ما باید تا رسیدن نیروهای اورژانس منتظر می‌ماندیم تا او را به بیمارستان منتقل کنیم. در کمیته به این نتیجه رسیدیم که برای حوادثی از این دست که در محدوده بیمارستان لاله اتفاق می‌افتد می‌توان یک تیم احیای پرتابل تشکیل داد تا در کمترین زمان ممکن در محل حادثه حاضر شوند و پیش از انتقال فرد حادثه‌دیده به احیای او بپردازند. بدون‌شک در صورت انجام این نوآوری خانم ایرانلو در نجات جان تک‌تک افرادی که از این طریق از مرگ رهایی می‌یابند سهیم خواهد بود.

پیمان صفردوست