جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

باز امشب هوس گریه پنهان دارم...


باز امشب هوس گریه پنهان دارم...

▪ مردی از جنس آینه و آب
فصل دریا نبود که دل به دریازدی، برگرده امواج پاگذاشتی و بر خروش دریا خندیدی،
فصل دریا نبود که دل به دریازدی، بی هیچ تن پوش و توشه ای، رفتی و از جنس آینه و …

مردی از جنس آینه و آب

فصل دریا نبود که دل به دریازدی، برگرده امواج پاگذاشتی و بر خروش دریا خندیدی،

فصل دریا نبود که دل به دریازدی، بی هیچ تن پوش و توشه ای، رفتی و از جنس آینه و آب شدی،

فصل دریا نبود که دل به دریازدی، امروز تنها ردپایی از تو در ساحل مانده و هیچ موجی نتوانسته جای پایت را محو کند.

امروز، از تو تنها ردپایی روی شنهای ساحل است، ردپای کسی که شتابان از اینجا گذشته و سبکبال به آن سوی پرچین ابدیت پریده است.

امیرحسین فردی

باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم

کوچه پر نم نم باران و هماواز قنوت

خاک نم دیده و بر آن ردپای ملکوت

کسی از دور به آواز مرا می خواند

از فراز شب بی راز مرا می خواند

راهی میکده گمشده رندانم

من که چون راز دل می زدگان عریانم

باید از خود بروم تا که به او باز آیم

مست، تا بر سر آن رازمگو باز آیم

ابر پوشانده در چوبی آن میخانه

پشت در باغ و بهارست و می و افسانه

چمنی سبزتر از سبز و بر آن همچو منی

می مرد افکن و نقل از لب شیرین دهنی

چون خرد پهن کنم روی زمین سجاده

روی سجاده تن عقل به مهر افتاده

خرد خرد همان به که مسخر باشد

عقل کوچکتر از آن ست که رهبر باشد

تا که شیرین کندم کام و برد تشویشم

آن می تلخ تر از صبر بند در پیشم

باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم

حال من حال نمازست و دو دستم خالی

راه من دور و درازست در این بی حالی

شب و باران و نمازست و صفا پیدا نیست

کدخدایان همه هستند و خدا اینجا نیست

همه هستند بدانسان که برون از دستند

عده ای مست می و عده ای از خود مستند

امشب از خود به درآییم و صفایی بکنیم

دستی از جان بدر آریم و دعایی بکنیم

چه صفایی؛ که میان من و حق دیوارست

یا چه مستی؛ که چنین خصم خدا هشیارست

پیش از این راه صفا این همه دشوار نبود

بین میخانه و ما این همه دیوار نبود

کاخ با کوخ؛ چه می بینم؛ عزیزان، یاران!

این قصوری ست که از ماست نه از هشیاران!

آی خورشید، برادر! نفسی با من باش

ظلمات ست برآ، در نفسم روشن باش

مهرورزان قدیمیم که یک تن بوده

باهم از روز ازل یکسره روشن بوده

از سر مهر برآ و نظری در من کن

حال و روز من و این طایفه را روشن کن

یکی از قصر درآمد که برو، داد این ست!

هر که جز فتوی ما داد یقین بی دین ست

بگذارید که فتوا بدهم تضمینی:

ستر کفرست گر از قصر برآید دینی!

هر که را قصر فرازست فرازش قصرست

هر که در کاخ فرو رفت نمازش قصرست!

تیغ و اسب ست که پوسیده به میدان یارب

کاخها سبز شد از خون شهیدان یارب

آی مومن! به کجا؛ دین تو اینجا مانده ست

پشت دیوار در قصر خدا جا مانده ست!

حق نه این است که با قصرنشینان باشیم

حق نه این ست که ما در صف اینان باشیم

حق در این است که تیغ علوی برگیریم

روش پرمنش فاتح خیبر گیریم

دینم امروز به میدان خطر افتاده است

کارش امروز به گوساله زر افتاده است

مگذارید که گوساله دهن باز کند

ورنه موسی شود و دعوی اعجاز کند!

گرچه موسی صفتان با دل و جان می کوشند

باز گوساله پرستان همه را می دوشند!

گر که خود را به مثل مانی ارژنگ کنند

نتوانند به نیرنگ مرا رنگ کنند!

در نیام دهنم زنگ زده تیغ زبان

همه تن چشمم و دائم نگرانم نگران

دین اگر می رود این گونه ببینم فردا

غیر تسبیحی و ته ریشی از او نیست بجا!

باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم

چشم بی معرفت ماست که روشن شده است؛

یا شغا دست که همرزم تهمتن شده است؛

کار این دست خودی دست پر انگشت من ست

ضرب این خنجر بشکسته که در پشت من ست!

آی! در بین من و ما، من و ما پنهانند

زره از پشت ببندید که نامردانند!

باز امشب هوس گریه پنهان دارم

میل شبگردی در کوچه باران دارم

مردم آن به که مرا مست و غزل خوان بینند

اشک در چشم من ست و همه باران بینند

به صفای دل مردم که خدا در آنجاست

به دل اشک تو که سعی صفا در آنجاست

در گلوی من مست از نفس حق نفسی ست

کژمژانیم ولی راستی از ما چه کسی ست؛!

دیده می زده ماست که روشن شده است

جان چنان کرده رسوبی که همه تن شده است!

حال من حال نمازست و نماز اینجا نیست

شوق دیدار مرا سوخت و او پیدا نیست

بگذارید نسیمی بوزد بر جانم

تا که از جامه خاکی بکند عریانم

نیمه شب شود از مهر تو جانم روشن

با نمازی همه دل سبز و قنوتی گلشن

چشم در راه بهاریم در این نیرنگستان

بال ما زنده و ما سنگ در این سنگستان

دستها در ملکوت و بدنم بر خاک ست

ظاهر آلوده ام اما دل و جانم پاک ست

بازهم بر سر گلدسته اذان خواهم داد

فجر را بر همه آفاق نشان خواهم داد

تکیه دارید گر اول به خدا بسم الله

پس از آن بر دل و بر شانه ما بسم الله

ورنه این راه و شما تا به ندامت خانه

ورنه این سیر و شما تا هدف بیگانه

باز ما مرد نبردیم به یادت باشد

ما که در حادثه مردیم به یادت باشد

ما که افتادی اگر، پا به رخت نگذاریم

یا علی گفته، از خاک ترا برداریم

این میان آنکه غریب ست ولی ست و منم

و این میان آنکه نجیب ست علی ست و منم

همه عالم ز شما مهر ولی باز از ما

کاخها آن شما، تیغ و علی باز از ما

خط اگر خط ولا بود نجات ست در آن

مقصد جمله خدا بود نجات ست در آن

شب و باران و نمازست و همه آواز قنوت

باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت...

زنده یاد احمد زارعی/ ۱۳۷۰