چهارشنبه, ۲۶ دی, ۱۴۰۳ / 15 January, 2025
نمره هشت, بار دوم
به پیچ بیبییان که میرسیدم، نفس راحتی میکشیدم؛ نصف کار را انجام داده بودم. بعد باید تاکسی سوار میشدم؛ انگار که دارم میروم هنرستان، منتها این بار به جای آن که مسیر را تا آخر میرفتم، وسط راه پیاده میشدم. پول کرایه را باید توی خود تاکسی میدادم، تا بیآنکه معطل شوم، زود بروم توی دره شوری کنار جاده. تند از پستی و بلندی کوچههای خلوت نمره هشت میگذشتم، چون این موقع روز، ساعت نه صبح، کمتر کسی در کوچه پیدا بود؛ این را قبلاً چند بار دیده بودم. بعید نبود بد شانسی بیاورم. بد مسیر بود.
شاید تاکسی دیر گیر میآمد. شاید ربع ساعتی علاف میشدم. این جور وقتها احتمال هم داشت آشنایی، آدم را ببیند. هنرستان را هم نمیشد بهانه کرد. چون حالا تابستان بود و کسی هنرستان نمیرفت. اما باید روی این هم حساب کنم که آدم، آشنا را با جایش میبیند. آدم گذری اگرهم ببیند تو ایستادهای سر ایسگاه نمره هشت، بعید است به جایت بیاورد. چون در این موقع روز، در این جای خاص، تو نباید باشی. این است که نگاهش از روی تو میلغزد. شاید چند روز بعد، اگر فراموش نکرده باشد، اگر تو را توی آن خیابان گردی عصرانهات ببیند، بگوید که انگار چند روز پیش تو را یک جایی دیده است. بعد هی زور بزند که کجا. شانس بیاوری حافظهاش یاری نکند. یاری هم کرد، حاشا میکنی. نه صبح؟ محله نمره هشت؟ اشتباه میکند. و طرف باید قبول کند اشتباه کرده است، اخر آدمی با مرام او، قیفش به نمره هشت میخورد؟ کسی که تا صحبت نمره هشت به میان میآمد، سرخ میشد. از جمع بیرون میآمد تا همه بدانند او خوشش نمیآید راجع به این چیزها بشنود. مگر همین چند روز پیش نبود که حال بهرام را سر این قضیه گرفته بود؟
داشتند میرفتند توی عابر روی تنگ کنار پل اصلی شهر، که بهرام یکهو گفته بود تا به حال ژتون گرفتهای؟ او هم لبها را جمع کرده بود توی هم. تا بهرام بفهمد باید توضیح بدهد، که گفته بود نمره هشت رفتهای؟ و او انگار که نمره هشت بویی باشد ناخوشایند، انگار مزهای باشد ناسازگار با جسمش، توی خودش مچاله شده بود و گفته بود نه نرفته و نخواهد رفت و بهتر است از این حرفها بین آنها زده نشود. در حالی این آدم داشت از همان دغدغهای میگفت که خود او هم داشت: رفتن به نمره هشت. شاید میخواسته با او همراه شود، این طوری سختی کار خیلی کمتر میشد. اما او زده بود توی ذوقش.
بهرام حتماً این قابلیت را در او دیده بود که میتواند درباره نمره هشت با او حرف بزند. شاید هم خواسته بود ببیند زیرآن پوسته پنهانساز، چه چیزی نهفته است. توی سنی بودند که نمره هشت به ناچار سحرشان کرده بود. اگر هم قرار بود این سحر را باطل کنند، باید لااقل یک بار به آنجا پا میگذاشتند یا نه؟ در حالی که اسفندیار دم به دقیقه از آنجا حرف میزد؛ نه فقط از نمره هشت، بلکه از جاهای دیگری مثل نمره هشت، که توی سفرهایش به اینجا و آنجا دیده بود و رفته بود. این هیچ، به آنها، به او و بهرام میگفت زیر هیجده سالهها. زیر هیجده سالهها نباید از حرفهای بدبد، چیزی بشنوند. سینهاش را میداد جلو.
آب دهنش را تو میکشید. همین طور که کنارش راه میرفتی، دمبهدم با تنه، تو را از پیادهرو میانداخت پایین و برایت میگفت که اولین بار، چهارده سالش بوده که رفته. آنوقت آنها؟ توی همین خیابان میدید که جرئت نمیکنند چشم بیندازند به دخترهایی که از کنارشان میگذرند. این هم شد زندگی؟ آدم غرایزی دارد. سرکوب شان کنی، بیمارت میکنند. زندگی واقعی اینجا است. به خیابان اشاره کرد. نه توی کتابها. نمیگفت تا تشویق به کاری شوی. میگفت تا بفهماند اوست که دارد زندگی میکند.
اما من راهی میشدم. راهی میشدم، نه براثر حرف اسفندیار. چون هیچوقت بهش نمیگفتم به آنجا رفتهام. باروش نمیشد. این طوری کم هم میآوردم که خیال کند دارم جوابش را میدهم. رفتهام آنجا تا روی او را کم کنم. تازه رفتهای که رفتهای. ایستادهای نگاه کردهای. تو اینکاره نیستی. باز سینهاش را میداد جلو. برای آن که مرد شوی، حالا حالاها باید صبر کنی.
به لولههای گاز که میرسیدم، درخت کُنار را دیگر از نزدیک میدیدم. کنارش باریکه راهی خاکی بود که از دور، مثلاً از سر ایستگاه نمره هشت، اثری از آن به چشم نمیآمد. اما میدانستی بعد از درخت، راهی هست که به خود نمره هشت میرسد.
آنوقتها، پیش از راهی شدن، وقتی سر ایستگاه میایستادم تا به هنرستان بروم، به آن کَنار و آن راهی که باید آنجا میبود، فکر میکردم. به نظرم از من خیلی دور بودند. با این که فاصله من از آنها سه چهار کیلومتر بیشتر نبود، اما رسیدن به آنجا، برایم از محالات بود، برای منی که هنوز به نزدیکترین شهرها هم پا نگذاشته بودم، دیگر بدتر. همین آنها را سحر آسا میکرد. مثل این که میخواستم پا به سرزمینی بگذارم که نه قوانینش را میشناختم و نه نحوه رفتار در آنجا را. آنوقت تا میدیدم کسی عزم رفتن به آنجا دارد، و یا واقعاً هم رفته است، چنان زیر نظرش میگرفتم که انگار موجودی است با اعصایی اضافی، قدرتی فوقالعاده.
انتظار داشتم در نگاهش، طرز راه رفتنش، حالت حرکت دستهایش، لباس پوشیدنش، چیزی باشد که راز آن عزم را بر من روشن کند، که نشانم دهد چطور میشود یک نفر بتواند به چیزی برسد که میخواهد. این طوری بود که خودم را به تصور درمیآوردم؛ دارم از نمره هشت برمیگردم، دارم به میان جمعی میروم که قبل از من به نمره هشت رفتهاند و دیگر نه نگاهی تحسینآمیز به آنها خواهم انداخت و نه در هالهای از راز خواهمشان دید. حتی میتوانستم وقت زنگ تفریح، یا سرکلاس، وقتی معلم هنوز نیامده و آنها به رجزخوانی در باره ماجراهایشان در نمره هشت مشغولند، موذیانه لبخند بزنم. چون از این پس، پا به آنجا نمیگذاشتم. اما مثل آنها بودم. دیگر چیزی کم نداشتم. تمام شده بود. کشفش کرده بودم. رازش را بر ملا کرده بودم. دیگر با آه و دریغ و حیرت به آدمهایی نگاه نمیکردم که در نیمهراه از تاکسی پیاده میشوند و از دره شوری پایین میروند.
چون حالا خودم در راهم. بی مکث، بی لرزش دست یا پا، من آنجا هستم. از کنار درخت گذشتهام. وارد آن جاده باریک بیآسفالت میشوم. انتهای آن دو ردیف خانه هست؛ مثل لینهای شرکت نفتی روبهروی هم؛ با حیاط و درخت. درها باز است. از جایی صدای موزیک میشنوم. چند تا زن پیر آرایش کرده نشستهاند دم درها. با نگاه دعوتت میکنند. وقتی جواب نمیدهی، به صدا در میآیند:«بیا بیا پسر جون، بیا پیش من عزیز جون.» ناگهان یکی از همسایههای قدیمی را میبینم. کسی که دیدنش در اینجا هیچ تعجیی ندارد. اما او هم ظاهراً از دیدن من در آنجا تعجب نمیکند. بدنی عظلانی دارد، صورتی گربهوار. چشمهایی ریز و کشیده. سیگاری به لب دارد. میگوید:«برو به خانه سوم. خیلی مشده.» میگویم:«سومی؟» و حیران لینها را نگاه میکنم. با انگشت نشانم میدهد. سرتکان میدهم و باهاش دست میدهم. حتی یک لحظه به قرص بودن دهانش شک نمیکنم. مرا نخواهد فروخت. درست است که همیشه از او و از آن حالت گربهوارش ترسیدهام، همیشه از او رم کردهام، اما حالا میفهمم این آدم چقدر قابل اعتماد و حمایتگر است. آدمیکه از بچگی هیچ وقت با او هم بازی نشدهام؛ حالا اینجا، با آن حالت از دنیا بریدهاش، دارد به من اطمینان میدهد که کار درستی کردهام و نباید از هیچ چیز، بترسم.
در خانه سوم، زنی بر سکویی، وسط حیاط دارد میرقصد. از ویولنزن، از تنبکزن، از کمانچهچی، خیری نیست. هیچ قلدر سبیل از بناگوش دررفتهای اینجا نیست. زن با صدای ضبط صوتی میرقصد که با کش دورش را پیچیدهاند تا از هم باز نشود. زن جوانی است. نمیتوانی بگویی زن است یا دختر. آرایش چندانی نکرده است. دهانش در حال جنبش است. انگار دارد آدامس میجود، اما آدامسی در کار نیست. انگار دارد با آهنگ موزیک آوازی را برای خودش میخواند. حالت کسی را ندارد که وادار به این کار شده باشد. کسی زورش نکرده است. حتی یک بار بر سر پیرزن داد میکشد که صدا را بلندتر کند. به هیچکس نگاه نمیکند. نگاهش ماندگار نیست. کسانی هستند که آن پایین، کنار دیوار جمع شدهاند و دارند نگاهش میکنند. از ترس این که مبادا در جمعشان آشنایی ببینم، بهشان نگاه نمیکنم. اما آنها فعلاً محو رقصند، جوان جغلههای فقیری که از همان اطراف میآیند تا سیاحتی کرده باشند. به یک نگاه هم قانعاند. کسی ظاهراً با آنها کاری ندارد. بازار گرمکنهای خوبیاند. از کنارشان میگذرم بیآنکه نگاه شان کنم. اجازه نمیدهم دستهایم به نشانه آشفتگی، شرم، گیجی، به سمت بینیام یا دهانم برود. انگار حرکتم کار ساز است. هیچ پق خندهای نمیشنوم. در پناه رقص مسحورکننده زن که مرا از تیزی نگاه آنها حفظ میکند خودم را به میزی میرسانم که پیرزن پشتش نشسته است. میگویم:«این را میخواهم.» و پول را میگذارم روی میز. پیرزن میگوید:«برو تو.» صدایش خراشیده است. دم در میایستم و نگاه میکنم ببینم زن دنبالم میآید. همچنان در رقص است. موزیک با رقص او سازگاری ندارد. کمر را تاب میدهد، همزمان دستها را با پیچ و تاب پایین میآورد که بگو دارد چیزی را پس میزند که فقط خودش میداند چیست. با پیچ و تابی که به شکمش میدهد خیال میکنی دارد کاری میکند که در زمین فرو برود. از تقلایی که میکند عرق بر پوست قهوهایاش برق میزند. تک لباس نازکی مثل پیراهن خواب به تن دارد. زیرش هیچ چیز نیست. لباسی لغزنده. اصلا نشان نمیدهد که متوجه شده من منتظرش هستم. پیرزن با سر اشاره میکند نایستم دم در.
اتاق باید برایم آشنا باشد. جز یک تختخواب و یک کمد و یک چوب لباسی چیزی در این اتاق نیست. حتی یک زیلو بگو. برای همین بزرگ میزند. اتاق نمور و تاریک است. میشود بگویی یک تاریکی نم دار. یا تاریکی در حال نم کشیدن. مینشینم. روی روانداز قرمز رنگی با حاشیهدوزیهای سفید رنگ. شاید زمانی روانداز تخت عروس و داماد جوانی بوده. به در نگاه میکنم و متوجه میشوم دیگر صدای موزیک نمیآید. هر آدم ناواردی ممکن است فکر کند این چند دقیقه تأخیر برای آن است که لباسهایش را درآورد و بیاویزد و آماده شود. اما من این کار را نمیکنم. چون میدانم زن تا وارد شد، جا خواهد خورد. با تعجب خواهد گفت:«اه لخت شدهی؟» و فکر خواهد کرد این دیگر کیست. دو دقیقه کار که این دنگ و فنگها را ندارد.
وقتی زن لنگه در را باز میکند، از جایم تکان نمیخورم. همانطور دور و جدا میآید از پشتم رد میشود. نه سلامی، نه علیکی. آنقدر بیصدا، آنقدر سبک حرکت میکند که باید حتماً برگردم ببینم آیا هنوز آنجا هست یا از دیوار رد شده و ناپدید شده. فرو رفتنش را توی تخت حس میکنم. از روی تخت برمیخیزم. میچرخم به سمت او. نگاهم از پایین تخت بالاتر نمیرود. فقط میتوانم نیمیاز بدن عریانش را ببینم. دستها در دو طرف بدن رهایند. لباس افتاده کنارش. هیچ حرفی نیست. دستهایش هنوز بی حرکت است. اهمیتی نمیدهم. نمیخواهم پشت گردنم حس شان کنم. نمیخواهم بیایند روی پشتم نوازشم کنند. میدانم اینها مال اینجور جاها نیست. من ناشی نیستم. همهاش همان یکی دو ثانیه است. تازهکارها باید این را یاد بگیرند نه من. نفسنفسی در کار نیست. التهابی. گر گرفتگی. تقلا، غلت زدن، له کردن، هیچ، هیچ.
وقتی بلند میشوم زن نمیتواند بگوید چرا نگفتی بار اولت بود. و نمیتواند بیآنکه منتظر مِنمِنکردنهای من بماند از تخت برود پایین؛ آن تک پوشش را تن کند و به سمت در برود، تا من بگوییم:«ببخشید دست خودم نبود.» تا او دم در مکث کند، سری تکان دهد و من دستمالم را از جیب درآورم و بگویم:«بذارید تمیزتون کنم.» و زن نیملبخندی بزند به حال رقتبار من و بگوید نه لباس بپوش. طوری نشده. برای بعد. ناراحت نباش. نه این بار نمیگذارم این اتفاقها بیفتد. احتیاجی به دستمال نیست. کارم را درست درست انجام میدهم. بیآن که[...]
اینبار هیچ رحمی نخواهم کرد. هیچ ترحمی. هیچ اشکی. هیچ پق گریهای. میدانم بار دوم که راهی نمره هشت شوم، همه این کارها را انجام خواهم داد؛ موبهمو.
شاهپور شاهبابا
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست