چهارشنبه, ۲۴ بهمن, ۱۴۰۳ / 12 February, 2025
امروز خودم و دیروز مولوی
بعد از مدتها، به دیدن تئاتر رفتم و بیشتر از مدتها! رفتم مولوی !! مولویای که برام غبار نشسته بر قامت جوانیه، تا خمیده ترم کنه در آوان چلچلی عمر به یقین کوتاهم ! مولویای که برام جلال رو آورد همون که مولای ما است و نه تنها این واژه رو خاص خودش کرد، که هرجا اسمش میآد ساحتش اونجا منتشر میشه، همون جلال الدین محمد بچه بلخ خود دیروزمون!! اما، هست همین امروزمون و همین کاری که دیدیم، که با دیدنش، باز دلم پر کشید تا در پرواز مرغ خیالم در آن اوج پست نمایش، یعنی درست همان تراژدی اعظم سوم که نور از صحنه گرفته شد و به ما تابید، عربده کشان حسن گلشن را خطاب و به عاریه از صاحب ساحتش بیاورم که:
پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی/ بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا/گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی/یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا/از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان/بار دگر رقصکنان بیدل و دستار بیا/روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی/ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا/ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو/گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا...
که دمی از آنهمه رقص موجز و موثر واژه که در قلم روان و همیشه جوهری غلامحسین دولتآبادی و آراز بارسقیان امکان جداشدن نیافتم، متنی روان که به دور از گزافگویی و حاشیه با روایتی ساده از زبان آدمهایی از جنس خودمان به خلق تراژدیای تامل برانگیز و بیگداز دست و پا که به ریش دل، داغ مینهدو جادوی کلمه را به رخ میکشد. شخصیتهایی که بدون آشنایی قبلی ذره ذره حرفشان را میفهمیم و به راحتی بار این روایت تلخ را دهان به دهان به انجام میرسانند، حضوری درست و مفید از تمام شخصیتها شاهد هستیم و کسی صدقه سری به متن دعوت نشده، حتی مشتری کافه که در جایی دیگر برای امضا!، رهگذری میکند، همو که معجزه وار به سادهترین سفارش خود در وانفسای تتار چکمه متفقین، میرسد و نهایت انسان وجود سروژ کافه چی را با برش بخشی بزرگ از کیک کوچک تولدش و بردن برای آن زن که دیگر مشتری دیده نمیشود و حرمت به حریم او میگذارد و از آرمینه میخواهد تا برایش ببرد، که دمی جلوتر با تذکری محترمانه، اما محکم به خام جوانانی متجدد، اما دور از ادب روز حرمت گذاشته حریم را، میسراید تا بیشتر در دل ما جای گیرد و اوج تربیت و میهمان نوازی و گذشت، در آیینه درون ایرانی برخوردار از تمدن، در هر مسلک و آیین را به نمایش بگذارد، که پیشتر با اسکان حسن هم، ابعاد دیگر این شخصیت به ما ثابت شده بود.
از روشن نشدن سیگار شهربانیچی در آوانسن به حرمت نفس تماشاچی و البته رو شدن دست شهر بانان در نهان، که به سادگی و قدرتمندترین شکل این شعور سرشار هویداست تا دود پخش شده سیگار اوج بیکسی قلم و معنا در عمق سن و خلوت نمور حسن. بگذریم، که متن بسیار روان با طراحی قصهیی ساده و برخوردار از تم پنهان عشق و گرههایی ساده، در عین حال محکم، که به باور پذیرترین حالت توسط کاراکترهایی شناسنامهدار گشوده شده و مخاطب را به آرامی در خود غرق و به اوج تراژدی سوق میدهد که به محض پایان نمایش تازه در ذهن مخاطب شروع به بازآفرینی خود میکند و مدام تکرار و تکرار که مخاطب را ترغیب به باز دیدن میکند است.
با اینکه کشف خاصی و رمزی مه آلود در متن دیده نمیشود، اما گیراست و باز خوانیاش لذتبخش. استفاده خلاقانه برای ایجاد صحنههایی واقعی که در آنی امکان باز تعریف ذهنی را در خدمت فضاسازی برای روایت دارد از ویژگیهای طراحی صحنه این نمایش است، به گونهیی که با جابهجا کردن تنها یک لته در یک گوشه که از بهترین و گویاترین نشانههای مکانهای مختلف در عین موجز بودن برخوردار است و همچنین استفاده از آکسسوار مشترک در آن مکانها فضای بسیار منطقی و تعریف شدهیی را ایجاد که در حداقل زمان ممکن نیز شکل میگیرد و به یقین یکی از مهمترین موانع را به راحتی برطرف کردهاند در این طراحی.
بازی روان و یکدست تک تک بازیگران خوب و خلاق این نمایش در عبور دادن ریز رفتار شخصیتها از بدن و بیان، اشراف به بیانی خوب و حرکاتی ظریف و حساب شده که در تابلوی تمرین در کافه، با کارگردانی درست حسن و زدودن حرکات اغراق آمیز بازیگران سنتی و مقلد مکاتبی چون فرهمندیسم و نمایشهای عصر کلاسیک و به زبانی دیگر شیخ پشم المالک اللباس الاویزون هارون الرشیدی و بهلولی خودمون، که البته هنوزم از رونق نیفتادن و حتی خیلی وقتا فقط کمی کمتر از نصف کل بودجه تئاتر مملکت رو برای حضورشون در این عرصه جذب میکنن، به سادگی هر چه تمامتر، نمایشی از توان بازی قدرتمندانه بازیگران این نمایش رو شاهد هستیم. باور پذیر بودن اینکه سروژ و آرمینه نامسلمونن و به خوبی از عهده خلق کاراکترهایی مثبت و انسان در عین اقلیت بودن و هنرمند بودنشون، سنت شکن بودن، پشتکار و سواد حسن در عین جوانی و سرکشی، تا تن دادنش به روزمرگی کارمندی به حکم زندگی و دم بر نیاوردن، حکومت کردن بازی شیوای شیوا اردویی و جان بخشی به لحظه لحظه حضورش برای خلق فضای بهتر دیده شدن قهرمان تراژدی یعنی حسن، کاراکتر مرموز و مبهم پایان، نصرت و همچنین بازی عصبی صاحب دیالوگ طلایی نمایش که «قاتل بودن بهتر از خائن بودنه» یعنی رفیق یوسف، که اشکان مهری و وحید جباری به زیبایی اونا رو آفریدند، با اینکه نفهمیدیم آیا قبل از یوسف، نصرت هم کتش رو روی شونه صندلی مهری اقبال انداخته بود یا نه !!؟؟ تمام رانت خورده منوچهر فرهمند که در خرناس تنفر برانگیز خلق شده توسط امیر عدلپرور، عمه معروف ! که تمام کیاست زنانهاش را تا فرارسیدن انتقام به شیوه خویش و به کام رسیدنش در ترشیدگیای مغرورانه از نوع قجری را رویا امینیان آفریده و... همه و همه، امروز به من ترجمه زیبایی از تئاتر امروزه ایران پرتمدن و شعر، که عصاره شعوره بشره دادند و من سرخوش از این تلخ تراژدی ! چون قصد نوشتن نقد به شیوه مرسوم منتقدین رو نداشتم، خودمو در دنیای لحظههای پر اتمسفر نمایش تکیه بر دیوار نمناک رها کرده و اینگونه سیاهه کردم. بیشک خیلی چیزها از قلم ذهن و دست، در شتاب کشنده زمان ما، این اسیر بیهوده جانکندنها، جا مانده و لیک این بود بضاعت اوقات ایچنینم.
محمد مختاری
استاد دانشگاه
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست